💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
«سهل انگاری »
چشم های سبز رنگش را به صورت دکتر گره زد و با لهجه ای که به سختی فهمیده می شد گفت: منو میکشه، دیروزم که اومد بیمارستان، چند بار کتکم زد.
دکتر در حالی که با سِرُم ور میرفت، نفس عمیقی کشید: ان شاءالله خوب میشه
_چطوری اخه؟ دختره. فردا باید شوهرش بدم، اینجوری؟ تو رو خدا یه کاری براش بکنید
_ ما که هر کاری میشد کردیم.
زن با لباس گشادِ صورتی، موههای بور، پوستی آفتاب سوخته و جثه ای ریز بی تاب و بی قرار دنبال یک حامی میگشت.
پرستار اشاره ای به دخترک، که در آغوش مادر خوابیده بود کرد: چرا از دو پا سوخته؟ این که چهار دست و پا میرفته و معمولا باید از دست وارد آتیش بشه نه از پا؟
زن با ناخن های لاک زده اش که یکی در میان لاک رویش ریخته بود موهای فرزند 8 ماهه اش را مرتبط کرد : داشت با داداشش بازی می کرد، یهو عقب، عقب، رفت تا افتاد تو تشت آتیش
دکتر کمی پانسمان قهوه ای رنگ روی زخم را کنار زد : دعاش کنید، الانم غصه ی دعوا کردن شوهرت رو نخور. سهل انگاری کردی، حق داره ناراحت باشه.
زن معصومانه سرش را پایین انداخت : ما عشایریم، بعضی مردامون خیلی زور میگن. برم ببینه بچشو به خدا منو میزنه تا بمیرم
سکوت همه ی اتاق را فرا گرفت.
_خانم دکتر خوب میشه؟ انگشتاش خوب میشه؟ چیزیش بشه منو باباش تکه پاره میکنه
_توکل بر خدا
دکتر و پرستار از اتاق خارج شدند در حالی که دکتر می گفت: انگشتاش رو نمیشه کاری کرد. 4 تا انگشت پای چپش قطع میشه.
هنوز صدای دعای زن و بی قراریهایش از روبرو شدن با همسرش به گوش میرسید.
( داستانی کاملا واقعی)
✍️به قلم : سرکار خانم آمنه خلیلی
#داستانک
#سهل_انگاری
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✾•••✾═┅┄┈@fatima135135
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥