«ـ﷽ـ»
🔰 قطره ای از اقیانوس بی کران علم #امیرالمومنین علیه السلام....
🔻اسلام آوردن راهب مسیحی🔻
💠 گروهى از روميان در زمان اولی به مدينه وارد شدند در ميان آنها راهبى نصرانى بود.
💠 راهب وارد مسجد #پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شد و به همراه خود يك شتر پر از طلا و نقره داشت
💠 اولی در مسجد حضور داشت گروهى از مهاجر و انصار نيز بودند، وارد شد پس از تهنيت و تعارف لازم به دقت آنها را نگريست بعد پرسيد كداميك از شما #خليفه پيامبريد و امين امينتان،
💠 به طرف اولی اشاره شد. راهب متوجه او شد. گفت: اسم تو چيست پيرمرد؟! گفت: عتيق، پرسيد: ديگر چه؟ گفت: صدّيق، باز پرسيد: ديگر چه؟ جواب داد: غير از اينها اسمى براى خود نمى دانم
💠 گفت تو شخصى كه من مى خواهم نيستى.
اولی گفت چه منظورى دارى؟
گفت: من از روم آمدهام و يك شتر پر از طلا و نقره آوردهام تا از #امين اين امت سؤالى بكنم اگر پاسخ داد مسلمان مى شوم و هر دستورى داد مى پذيرم و اين نقدينه را در اختيار شما مى گذارم اگر نتوانست بر مى گردم و مسلمان نخواهم شد و پولى كه آوردهام بر مى گردانم.
💠 اولی گفت هر چه مايلى بپرس،
راهب گفت: لب به سخن نمى گشايم مگر اينكه از قدرت خويش و اصحابت مرا امان بدهى،
گفت: تو در امانى و هيچ دغدغه اى نداشته باش هر چه مى خواهى بگو
💠 راهب گفت بگو:
❓خدا چه چيز ندارد؟
❓و چه چيز نزد او نيست؟
❓و از چه چيز علم ندارد؟
💠 اولی به لرزه شد و جوابى نداشت پس از چند لحظه گفت برويد دومی را خبر كنيد. او نيز نتوانست جواب بگويد. سومی هم آمد، و نتوانست.
💠 راهب گفت شخصيتهاى به ظاهر بزرگى هستند (ادعای بزرگی دارند) اما قدرت جوابگوئى مسائل را ندارند از جاى حركت كرد تا خارج شود
💠 اولی به او گفت اى دشمن خدا اگر پيمان ما نبود زمين را از خون تو رنگين مى كرديم.
💠 سلمان از جاى خود حركت كرد و خدمت #امیرالمومنین عليه السلام رسيد كه در صحن خانه اش نشسته بود با #حسن و #حسين علیهماالسلام، جريان را نقل كرد
💠 حضرت از جاى حركت كرد و با حسنین به مسجد آمد، همين كه چشم مردم به #على عليه السلام افتاد تكبير گفتند و حمد خدا را بجاى آوردند و همه از جاى حركت كردند به احترام ايشان
💠 آن جناب وارد شد، اولی گفت: راهب! از اين مرد بپرس كه به منظور خود رسيده اى.
💠 راهب به على عليه السلام عرض کرد: اسم شما چيست؟
فرمود اسم من در نزد يهود «اليا» و در نزد نصرانيان «ايليا» و پدرم «على» نهاده و مادرم «حيدره»
عرض کرد: چه نسبتى با پيامبرتان دارى؟
فرمود: برادر اويم و دامادش و پسر عموى من است
💠 راهب گفت به پروردگار عيسى قسم منظور من تو هستى
بگو:
❓خدا چه ندارد
❓و چه در نزد او نيست
❓و چه چيز را نمى داند
💠 على عليه السلام فرمود: به شخص مطلعى برخورد كردى
اما آنچه خدا ندارد: خدا فرزند و همسر ندارد
اما چيزى كه در نزد خدا نيست: ظلم است به احدى
و امّا آنچه خدا نمى داند: شريك در ملك است، كه براى خود شريكى نمى داند.
💠 راهب از جاى حركت كرد و زنّار از گردن بر كند و سر على عليه السلام را در آغوش گرفت و پيشانى او را بوسيد و گفت
«لا اله الا الله محمدا رسول الله و گواهى مى دهم تو خليفه و امين اين امت هستى و خزينه علم دين و حكمت و سرچشمه حجت در تورات نام تو را اليا و در انجيل ايليا خواندم و در قرآن على و در كتب گذشته حيدرة و تو را بعد از پيامبر وصى او يافتم و امير و رهبر مردم و تو شايسته تر به اين مجلس از ديگران هستى»
💠 راهب از جاى حركت كرد و تمام مال را در اختيار او نهاد
على عليه السلام آن مال را در همان ساعت بين فقراء اهل مدينه تقسيم كرد راهب مسلمان به پيش قوم خود برگشت.
📚 بحارالانوار ج ۱۰ ص ۵۲
@fazaael110
🔰اسلام آوردن راهب مسیحی در محضر #امیرالمومنین صلوات الله علیه
💠 گروهى از روميان در زمان اولی به مدينه وارد شدند در ميان آنها راهبى نصرانى بود.
💠 راهب وارد مسجد #پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شد و به همراه خود يك شتر پر از طلا و نقره داشت
💠 اولی در مسجد حضور داشت گروهى از مهاجر و انصار نيز بودند، وارد شد پس از تهنيت و تعارف لازم به دقت آنها را نگريست بعد پرسيد كداميك از شما #خليفه پيامبريد و امين امينتان،
💠 به طرف اولی اشاره شد. راهب متوجه او شد. گفت: اسم تو چيست پيرمرد؟! گفت: عتيق، پرسيد: ديگر چه؟ گفت: صدّيق، باز پرسيد: ديگر چه؟ جواب داد: غير از اينها اسمى براى خود نمى دانم
💠 گفت تو شخصى كه من مى خواهم نيستى.
اولی گفت چه منظورى دارى؟
گفت: من از روم آمدهام و يك شتر پر از طلا و نقره آوردهام تا از #امين اين امت سؤالى بكنم اگر پاسخ داد مسلمان مى شوم و هر دستورى داد مى پذيرم و اين نقدينه را در اختيار شما مى گذارم اگر نتوانست بر مى گردم و مسلمان نخواهم شد و پولى كه آوردهام بر مى گردانم.
💠 اولی گفت هر چه مايلى بپرس،
راهب گفت: لب به سخن نمى گشايم مگر اينكه از قدرت خويش و اصحابت مرا امان بدهى،
گفت: تو در امانى و هيچ دغدغه اى نداشته باش هر چه مى خواهى بگو
💠 راهب گفت بگو:
❓خدا چه چيز ندارد؟
❓و چه چيز نزد او نيست؟
❓و از چه چيز علم ندارد؟
💠 اولی به لرزه شد و جوابى نداشت پس از چند لحظه گفت برويد دومی را خبر كنيد. او نيز نتوانست جواب بگويد. سومی هم آمد، و نتوانست.
💠 راهب گفت شخصيتهاى به ظاهر بزرگى هستند (ادعای بزرگی دارند) اما قدرت جوابگوئى مسائل را ندارند از جاى حركت كرد تا خارج شود
💠 اولی به او گفت اى دشمن خدا اگر پيمان ما نبود زمين را از خون تو رنگين مى كرديم.
💠 سلمان از جاى خود حركت كرد و خدمت #امیرالمومنین عليه السلام رسيد كه در صحن خانه اش نشسته بود با #حسن و #حسين علیهماالسلام، جريان را نقل كرد
💠 حضرت از جاى حركت كرد و با حسنین به مسجد آمد، همين كه چشم مردم به #على عليه السلام افتاد تكبير گفتند و حمد خدا را بجاى آوردند و همه از جاى حركت كردند به احترام ايشان
💠 آن جناب وارد شد، اولی گفت: راهب! از اين مرد بپرس كه به منظور خود رسيده اى.
💠 راهب به على عليه السلام عرض کرد: اسم شما چيست؟
فرمود اسم من در نزد يهود «اليا» و در نزد نصرانيان «ايليا» و پدرم «على» نهاده و مادرم «حيدره»
عرض کرد: چه نسبتى با پيامبرتان دارى؟
فرمود: برادر اويم و دامادش و پسر عموى من است
💠 راهب گفت به پروردگار عيسى قسم منظور من تو هستى
بگو:
❓خدا چه ندارد
❓و چه در نزد او نيست
❓و چه چيز را نمى داند
💠 على عليه السلام فرمود: به شخص مطلعى برخورد كردى
اما آنچه خدا ندارد: خدا فرزند و همسر ندارد
اما چيزى كه در نزد خدا نيست: ظلم است به احدى
و امّا آنچه خدا نمى داند: شريك در ملك است، كه براى خود شريكى نمى داند.
💠 راهب از جاى حركت كرد و زنّار از گردن بر كند و سر على عليه السلام را در آغوش گرفت و پيشانى او را بوسيد و گفت
«لا اله الا الله محمدا رسول الله و گواهى مى دهم تو خليفه و امين اين امت هستى و خزينه علم دين و حكمت و سرچشمه حجت در تورات نام تو را اليا و در انجيل ايليا خواندم و در قرآن على و در كتب گذشته حيدرة و تو را بعد از پيامبر وصى او يافتم و امير و رهبر مردم و تو شايسته تر به اين مجلس از ديگران هستى»
💠 راهب از جاى حركت كرد و تمام مال را در اختيار او نهاد
على عليه السلام آن مال را در همان ساعت بين فقراء اهل مدينه تقسيم كرد راهب مسلمان به پيش قوم خود برگشت.
📚 بحارالانوار ج ۱۰ ص ۵۲
@fazaael110