چند سال پیش وقتی پدرم فیش حج را خرید، اعتراض کردم: «برای چی آخه؟ من کجا و حج کجا؟»
زیارت دوست داشتم اما نه مکه و مدینه، هیچ شوق خاصی نداشتم تا اینکه ...
یکبار استاد یزدی در مورد حج و الزام این سفر صحبت میکردند. از مسلمانان صدر اسلام میگفتند که خودشان را با تمام سختیها به سفر حج می رساندند. گفتند: «اگه به قساوت نرسیده باشیم خیلی سخته که منادی رو بشنویم و جواب ندیم. این ندا همه جا هست با تمام ملک و ملکوتش. وقتی سالک این صدا رو شنید میگه: لبیک اللهم لبیک... بله خدایا بله...» قلبم لرزید، برای اولین بار دلم زیارت خانه خدا را خواست.
راستش را بخواهید هنوز هم باور نمیکنم، من یکی از افراد این تصاویر
بودم. من از پشت مقام حضرت ابراهیم و حجرالاسود طوافم را شروع کردم و وقتی به نقطه شروع رسیدم احساس کردم به مدار بالاتری رفتم. یک حرکت دایرهای که به ظاهر از یک نقطه آغاز میشود و به همان نقطه بر میگردد.
من در هر دور از این طواف خودم را همراه حضرت ابراهیم میدیدم که آغاز گر این مسیر بودند. حضرت هاجر را میدیدم که بین دو کوه صفا و مروه در حال دویدن است. او امیدش به رب العالمین بود و بر بالای کوه با پروردگار خویش عهدی تازه میبندد و او به پاس ایمانش چشمهای جوشان تا ابد را از زیر پای حضرت اسماعیل روان می سازد که تا قرن ها همه عاشقان را سیراب کند.
باورم نمیشود من در مسجد نبی نشستم جایی که قدمگاه رسول الله و حضرت علی و حضرت زهرا بوده.
بیشترین آرزویم این است که صفحه صفحه حقیقت حج بر جانم ماندگار شود.
🌱 تجربه نگاشت فراگیر معنای زندگی
🆔@feedback_school
آه قلبم دارد از جا درمیآید!
نفسم بالا نمیآید...
یاد این بیت از حافظ فشار اضطرابم را کم میکند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
امانتی که به من داده شده چیست؟ سعی میکنم با اندیشه استاد جوابی برای آن پیدا کنم، به گمانم امانتش قلب سالمی بود که به من داده شده بود و قرار بود این امانت را سالم به صاحبش تحویل بدهم و سالم بودن آن در صورتی تضمین میشد که فقط به خریدار واقعیاش فروخته شود.
اما هزاران آه و افسوس که من این قلب را خرج همه غیر از او کردهام و روزی که بخواهم این امانت را پس بدهم شرمنده صاحب امانت خواهم شد...
ای صاحب عالم!
مرا به خودم وامگذار. مگر نه اینکه آسمان تو هم نمیتوانست بار این امانت را به دوش بکشد، ببخش که روی من بیشتر از آسمانت حساب باز کردی و من حاصلی نداشتم، ببخش که خود را در زندگی دنیا هدر دادم...
با این حال ناامید نمیشوم مگر میشود تو مرا رها کنی هرچند من لایق رها کردن باشم.
«ما ودعک ربک و ما قلى»
پروردگارت تو را رها نکرده و بر تو خشم نگرفته است.
🌱 تجربه نگاشت فراگیر معنای زندگی و تربیت دینی
🆔@feedback_school
کلمات حضرت زهرا را در خطبه فدک میشنوم،
شرح مرحوم استاد صفایی را،
صدای استاد یزدی را،
میشنوم و میترسم از خودم از اینکه نکند من مخاطب این کلمات باشم؟
نکند مرا شرح میدهند؟
نکند این صدا مرا به خود میخواند؟
«سپس درنگ نكرديد...
شروع كرديد به افروختن شعلههاى فتنه و برانگيختن شرارههاى هيمه و نداى شيطان گمراه را پاسخ داديد و انوار تابناك دين خدا را خاموش كرديد و سنتهاى پيامبر برگزيده را خاموش كرديد. زدودن كف از روى شير را بهانه كرده، آن را پنهانى جرعه جرعه سر كشيديد (به ظاهر طرفدارى از دين مىكنيد، در حالى كه در باطن به نفع خود عمل مىكنيد) و در نهان به زيان خاندان و فرزندان او گام بر مىداريد.
و ما در برابر فشارهاى شما مانند كسى كه با كارد اعضايش را تكه تكه مىكنند، شكيبايى مىورزيم و مانند كسى كه سر نيزه بر شكمش فرو برند، پايدارى مىكنيم.ص/۱۱۵»
«خدا شاهد است بين ما و كشتن اولياى خدا هيچ حائلى نيست. خيال مىكنيد، آنان كه حسينِ فاطمه را كشتند و حتّى به بدن تكّه تكّه شدهى او هم رحم نكردند و آن را زير سمّ ستوران قرار دادند، چه كسانى بودند؟ صحابى و در ركاب و همراه رسول (ص) بودند و نفس گرم او را احساس و كلام حضرت را در مورد حسين شنيده بودند كه مىگفت: حُسَيْنٌ مِنِّى وَ اَنَا مِنْ حُسَيْنٍ. ص/۶۴»
من میترسم من از خودم میترسم. از من دور نیست اینقدر پلیدی، وای بر من وای...
تجربه نگاشت فراگیر مدرسه عینصاد
🆔@feedback_school
مخاطب محترم تجربهنگاشت سلام👋
شمارو دعوت میکنم به نوشتن تجربهات در ارتباط با مدرسه و اندیشه مرحوم استاد!
هم برای خودت خوبه، هم من، هم ساکنان این اتاق از مدرسه عینصاد...❤️
برای نوشتن سخت نگیر!
اول فقط بنویس...✍
بعد از روش بخون و یه دستی به سرو روش بکش 🗣
بعد هم برای من بفرست 📬
اگه دوست داشتی من کمکت میکنم تا متنت روانتر بشه.
@hamghararr
چند روزی بود که تصمیم گرفته بودم تو دوره کتابخوانی که بعد از تربیت کودک برگزار میشه شرکت کنم.
قبلا نگاهی به نسخه الکترونیک کتاب کرده بودم ولی برای من که حاشیه کتابهام پر بود از دریافت های خودم و حرف های استاد، نسخه الکترونیک کارساز نبود.
حتی در یک دوره دیگه نوشتن در نسخه الکترونیک رو هم امتحان کردم، ولی بازم اونی نبود که من می خواستم.
خلاصه خیلی مصمم بودم که کتاب رو بخرم ولی این موقع سال آخه کی سفره که بخواد از ایران برگرده و کتاب رو بهم برسونه؟ اصلا کجای ایرانه؟ قبل از برگشت، پست به دستش میرسه؟
تا اینکه یاد دوستی افتادم که دو هفته ای ایران بود و فقط یک هفته تهران.
با کلی بالا و پایین کردن و هماهنگی با افراد بالاخره کتابا به دستم رسیدند.
دیشب داشتم به این فکر میکردم که یه چیزهایی که قبلا خیلی ساده با یک تماس یا با حرکت انگشت ها روی صفحه گوشی در عرض چند دقیقه، یا با یک توک پا رفتن تا کتابفروشی کنار خونه دم دست بودند، حالا باید براشون از مدت ها قبل برنامه بریزم که به موقع بهم برسند، تازه اگر برسند.
تجربه نگاشت فراگیر دوره تربیت کودک
🆔@feedback_school
بچه ها منتظر بودن باید خودمو بهشون میرسوندم. همینطور که تو فکر بودم و میرفتم سمت محل قرار، کسی رو دیدم که سر روی زمین گذاشته بود و انگار نای بلند شدن نداشت!
دور و برمو نگاه کردم ادمها از کنارش رد میشدن؛ بعضیا به سادگی بعضیا هم با ابهام و کنجکاوی، شاید هم دلسوزی...
مکث کردم بیفایده بود انگار کسی قصد انجام کاری نداشت، شاید اون لحظه من هم با خودم فکر کردم که از کنارش رد بشم و برم به کارم برسم ولی یک لحظه یاد چیزهایی افتادم که از آقای صفایی یاد گرفته بودم یاد تجاوز از حدود ها و ظلم و کفر ورزیدن ها...
نتونستم رد شم اگر اونجا گذر میکردم و خودم رو به بیخیالی میزدم من ظلم کرده بودم و من رو برگردونده بودم از حقی که جلوی چشمم بود آروم رفتم سمتش، پرسیدم:«چیزی شده؟ کاری از دستم برمیاد؟ میخواین یه لیوان آب براتون بیارم؟»
سرش رو از روی زمین برداشت نگاهی بهم کرد گفت:«ممنونم که گفتین خیلی ممنونم»
تجربه نگاشت فراگیر مدرسه عینصاد
🆔@feedback_school
✍🏻اقتباس از بخش اعتصام و استعانت
کتاب صراط
با ذره ذره وجودم ضرورت رفتن را حس میکنم ولی دیگر پایی برای رفتن نمانده که تمام مرکب هایی که تا اینجا آوردندم؛ از اینجا دیگر توان یاری رساندن به مرا ندارند!
اکنون و اینجا من نه راه بازگشت دارم، نه پای رفتن، و نه جای ماندن!
عاجز و مضطر شده ام!
منی که خودم را شناختم و دانستم همین ظاهر و دارایی های ظاهری نیستم. بلکه از ابتدای خلقت برای بودن من برنامهریزی شده و دنباله دارم تا قیامت؛ تمام هستی برای ساختن و سازندگی من آفریده شده دیگر آدم نمی توانم آن آدم سابق باشم؛ نگاهم به خودم به دنیا به
آخرت به و به همه چیز تغییر کرده؛
نمی توانم با کفش های سابقم حرکت کنم نمی توانم با عینک های قبلی ببینم.
به رفتن نیازمندم؛ مثل جوجه ای هستم که پوسته اش را شکافته و سر از دنیایی تازه درآورده و نمی تواند دوباره به خانه قبلی خود برگردد. نمی تواند بماند. باید حرکت کند. زمانی می توانستم دکتر بشوم تاجر بشوم این بشوم یا آن بشوم و در آن بتهایم غرق بودم امااکنون و با شکستن قالب هایم از تمامی آنها بزرگتر شده ام و آنها پاسخگوی نیاز به حرکتم نیستند!
مرا در تنگنا و فشار میگذارند.
جز دعا و جز فریاد اقدام دیگری نتوانم کرد جز اعتصام و استعانت.
ایمان پس از فکر و عقل و اعتصام پس از بلا و عجز در آدمی شکل میگیرد و اکنون اینها مرکب هایی هستند که در صراط به یاری ام می آیند.
برای به عجز رسیدن باید تمام شوم خالی شوم از هر آنچه به آن بستگی داشتم امید داشتم تکیه داشتم امنیتمیگرفتم.
وقتی بلا و ضربه می آید می فهمم هیچ نداشته ام؛ هیچ بوده ام و سرمایه هایم را بر باد داده ام و هیچ خریداری ندارم جز او!
اویی که مرا از هیچ خلق و از خاک آفرید و رها نکرد و هر لحظه مراقبم بود و مربی. اکنون توکل میکنم به او و آزاد می شوم از همه چیز حتی از خود آزادی! و باید خالی شوم حتی از خود تا او راه ببردم و هدایتمکند.
دیگر نیازمند واسطه ها و ابزارها نخواهم بود چون خود او نیازهایم را بی واسطه عطا میکند اما من نیز بی کار نمی شینم واسطه ها را می بینم و از آنها مدد نمی خواهم.
مایوس از نداشته ها و نداشتن نمی شوم و مغرور به داشتن چیزی.
در انتهای معبد خاموشی
پیوند میزنم با رشته های لطف،
با بی نهایت مطلق...🌻🙏
تجربه نگاشت فراگیر دوره کتابخوانی صراط
🆔@feedback_school
در گیجی صبحگاهی و سرفههای مداوم پسرک و تاخیر در رفتن سرکار و ابهام از شرایط پیشرو غرق بودم که به عادت معمول به آینه نگاهی کردم تا راه بیوفتم.
پاییز رنگهاش رو پاشید توی نگاهم. زمزمه کردم: «ربنا انا سمعنا منادی ینادی للایمان» کاش جز زبانم، ایمان در قلبم جای میگرفت...
برای هم دعا کنیم...
تجربه نگاشت فراگیر مدرسه عینصاد
🆔@feedback_school
امسال اول مهر خیلی بی قرار بودم پر از فکر آیا امسال قرار است دو باره مثل همیشه باشم آخر این تابستان خیلی متفاوت بود... من فکر می کردم هرکس که بیشتر بداند و علمش بیشتر باشد یا بیشتر نماز بخواند او نزد خدا ارزشمند تر است
اصلاً به دیگران ، به حرف هایشان ، مشکلاتشان توجهی نداشتم !
اما امسال قرار بود طور دیگری باشم از وقتی با استاد صفایی آشنا شدم فهمیدم که خیلی نسبت به دوستانم و حتی خانواده ام ناشکر بودم که من این نعمت ها را نمی دیدم و کفر می ورزیدم ...
فکر می کردم اگر حرف های دیگران را گوش کنم وقتم تلف می شود در حالی که این حرفها این آرامش دادن این توجه به دیگران وقتی نیاز داشتند مهم تر بوده و حالا قرار بود با همه بنشینم فرق نمی کند که او چه کسی باشد...
که سعی او شاید خیلی خیلی بیشتر از من باشد.
تجربه نگاشت فراگیر مدرسه عینصاد
🆔@feedback_school
.
مدتی بود که وقتی به اطرافم نگاه میکردم بیماری ها، رنج ها، دلشکستی ها، دوری ها و به طور کلی درد ها برام پررنگ تر دیده میشد و با خودم میگفتم وقتی این دنیا پر از رنج های غیرمنتظره هست و برای همین نمیشه به هیچی(حتی سلامتی) وابسته بود... پس چطوری میشه ادامه داد؟! اصلا به چه امیدی باید ادامه داد؟!
انقدر این سوال برام دغدغه شده بود که دیگه نمیتونستم کارهای روزمره رو هم مثل قبل انجام بدم... نمیتونستم به خوشی های کوچیک دل ببندم چراکه میدونستم موندگار نیست....
تا به لطف خدای متعال، ترم اول دوره معنای زندگی رو شرکت کردم... باورم نمیشد که یک نفر داره انقدر مو به مو حرف های دلمو میزنه... و هرلحظه مشتاق تر از قبل میشدم... ترم دوم رو هم شرکت کردم و الان که اواخر دوره ی کتاب خوانیِ صراط هستم میتونم با جرات بگم، رنگِ همه چیز برام فرق کرده.... انگار شیشه ی عینکم که پر از گرد و خاک بود، حالا خیلی تمیز و شفاف تر شده و قلبم میتونه نفس بکشه... با وجود اینکه اون درد و رنج هایی که قبل از شرکت در دوره اذیتم میکرد، چند برابر شده ولی دیدگاه من نسبت بهشون تغییر کرده و میتونم مدیریتشون کنم...
و الان یکی از مهم ترین خواسته هام اینه که بتونم تاجایی که میتونم همه رو به این دوره معرفی کنم تا از غرق شدنشون در اقیانوس دنیا، نجات پیدا کنن و شنا کردن رو یاد بگیرن...
تجربه نگاشت فراگیر دوره کتابخوانی صراط
🆔@feedback_school
مخاطب محترم تجربهنگاشت سلام👋
شمارو دعوت میکنم به نوشتن تجربهات در ارتباط با مدرسه و اندیشه مرحوم استاد!
لطفا بگید چطوری با مدرسه عینصاد آشنا شدید؟
در قالب متن
یا صوت
مشتاق خوندن روایتهای شما هستیم.
@hamghararr