✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش، کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل کارگر شد، شوهر پیر و نا بینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت ؛ اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد، انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
او در حین کار،با پیر مرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد. پس از پایان سفیدکاری، وقتی کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند...
پیرزن از کارگر پرسید: شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه ی بر خورد او با زندگی، متوجه شدم که کار و زندگی من، آنقدر هم که فکر می کردم سخت و بد نیست! به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.
پیرزن از تحسین پیرمرد و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشک از چشمانش جاری شد،زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد.
برای آنچه که دارید شکر گزار باشید،
تا چیزی های خوب دیگری به سویتان جذب شود.
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@janat_313
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═
❢░❤️🌸ꦿ🍃
🌸 ꦿ🍃🌸 ꦿ🍃❤️
❢░🌸ꦿ🍃❤️🌸🍃 ꦿ🌸
#داستان:جوان و مورچه
در روستایی که مردمانش شاد و خندان بودند جوانی زندگی می کرد که تمام زندگیش اندوه و ماتم بود .جوان که از زندگی خود خسته شده بود به نزد مردم رستا رفت و گفت:
ای مردم این جفا است که شما همه شاد و من اندوهگین باشم می خواهم چاره ای برای من بیندیشید.
پیر دانا که در جمع روستاییان بود به جوان گفت:
چرا تمام غم و اندوه خود را نمی بری به کوه بزرگ بسپاری؟
جوان که این حرف را شنید سمت خانه خود رفت کوله خود را باز کرد و تمام غم و اندوه را درون کوله ریخت و راهی شد.
رفت تا نزدیک کوه
کوه را صدا زد و گفت :
می خواهم کوله بار غم و اندوه را از من بگیری
تا من همیشه شاد و خندان باشم
کوه گفت: ای جوان با اینکه من از سنگ هستم
اما در کوله من جز جنگل سبز و ابر های سفید چیزی دیگری نیست توان اندوه را ندارم
به نزد دریا برو
جوان رو به سمت دریا کرد و رفت تا رسید به دریا
رو به دریا گفت :آیا تو حاضری کوله اندوه و ماتم را از من بگیری ؟
در یا گفت: ای جوان با اینکه درون من تاریک و سرد است
ولی من مهد زندگی هستم و تحمل غم و اندوه را ندارم
به آسمان بگو که از من وسیع تر است
جوان رو به آسمان کرد
گفت :ای آسمان تو کوله اندوه را از من می گیری
آسمان گفت:
ای جوان با آنکه من وسیع هستم اما قلبی بسان خورشید فروزان دارم
پس جایی برای اندوه نیست
جوان ناامیدانه بر زمین نشست مورچه ای از آنجا رد میشد
از جوان پرسید چرا ناراحتی؟
جوان گفت: کوله ام پر از اندوه است از کوه و دریا و آسمان خواستم تا کوله را از من بگیرند
تا شاد زندگی کنم ولی قبول نکردند
مورچه گفت : کوله ات را بسپار به من
جوان گفت: آخر چگونه وقتی کوه و دریای و آسمان قبول نکردند
تو با جسم کوچکت قبول میکنی؟
مورچه گفت: جسمی کوچک دارم ولی اراده ای به بزرگی و وسعت جهان دارم
جوان فهمید برای شاد بودن کافیست قلبی بزرگ داشته باشی با اندکی اراده!
ما که از مورچه کمتر نیستیم،پس همت کنیم!
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@janat_313
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═
❢░❤️🌸ꦿ🍃
🌸 ꦿ🍃🌸 ꦿ🍃❤️
❢░🌸ꦿ🍃❤️🌸🍃 ꦿ🌸
🍃🌸🍃💫🍃🌸🍃💫🍃
✨ #داستان
خداوند به حضرت موسی(ع) وحی کرد: این مرتبه که برای مناجات آمدی، کسی را همراه خود بیاور که تو از او بهتر باشی!
موسی(ع) برای پیدا کردن چنین شخصی تفحص کرد و نیافت؛ زیرا به هرکس میرسید جرئت نمیکرد بگوید من از او بهترم.
خواست یکی از حیوانات را ببرد، به سگی که مریض بود برخورد کرد و با خود گفت: این را همراه خود خواهم برد، پس ریسمان به گردن سگ انداخت و مقداری سگ را همراه خود کشاند و آورد، ولی بعد پشیمان شد و آن را رها کرد و تنها به درگاه پروردگار آمد.
خطاب رسید: چرا فرمانی که به تو دادم، اجرا نکردی؟
عرض کرد: پروردگارا! کسی را نیافتم که از خودم پستتر باشد.
خطاب رسید: ای موسی! به عزت و جلالم سوگند اگر کسی را همراه میآوردی که او را پستتر از خود می دانستی، نام تو را از طومار پیامبران محو میکردم!
منابع:
یکصد موضوع، پانصد داستان، جلد 1، ص 168
لئالیالاخبار، ص 197
هزار و یک حکایت اخلاقی نوشته محمد حسین محمدی
#داستان
🔵شخصي آمد به نزد پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله)شكايت از فقر و نداري كرد
🌸حضرت فرمود: مگر نماز نميخواني
عرض كرد من پنج وقت نماز را به شما اقتدا ميكنم،
🌸حضرت فرمود: مگر روزه نميگيري
عرض كرد سه ماه روزه ميگيرم.
🌸آن حضرت فرمود امر خدا را نهي و نهي خدا را امر ميكني يا به كدام معصيت گرفتاري
عرض كرد يا رسول الله حاشا و كلّا كه من خلاف فرمودهي خدا را بكنم
🌸حضرت متفكرانه سر به جيب حيرت فرو برد ناگاه جبرئيل نازل شد
🌺عرض كرد يا رسول الله حق تعالي ترا سلام ميرساند و ميفرمايد در همسايگي اين شخص باغيست و در آن باغ گنجشكي آشيانه دارد و در آشيانه او استخوان شخص بينمازي ميباشد به شومي آن استخوان از خانهي اين شخص بركت برداشته شده است و او را فقر گرفته است.
🌸حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بينداز دور.
به فرمودهي آن حضرت عمل كرد بعد از آن توانگر شد.
📚مکیال المکارم
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@janat_313
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═
❢░❤️🌸ꦿ🍃
🌸 ꦿ🍃🌸 ꦿ🍃❤️
❢░🌸ꦿ🍃❤️🌸🍃 ꦿ🌸
#داستان
ﮐﻮﺩﮐﯽ ۷ﺳﺎﻟﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ برد ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ
ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺖ:
ﮐﯽ؟؟
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺎﯾﯿﺰ !
ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺎﯾﯿﺰ کی هست؟؟
ﮔﻔﺖ ﻭﻗﺘﯿﮑﻪ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﻣﯿﺮﯾﺰﻧﺪ..
ﺑﭽﻪ آﻣﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺦ ﻭﺳﻮﺯﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﺪﻭﺯﺩ...
این است عشق به مادر💕