InShot_۲۰۲۳۰۵۱۰_۲۰۱۴۵۷۳۳۸_۱۰۰۵۲۰۲۳.mp3
16.6M
#من_خواهرم_با_هم
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: یک خواهرانه قشنگ
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۳_۵سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
🧑🎄
InShot_۲۰۲۳۰۵۱۱_۱۵۲۷۱۵۹۲۴_۱۱۰۵۲۰۲۳.mp3
12.12M
#جنگ_جمل🐫
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:شناخت شخصیت امیرالمومنین علیه السلام قسمت سیزدهم
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#زندگانی_امیرالمومنین_علیهالسلام_قسمت_سیزدهم
#گوینده:معینالدینی
🧑🎄
InShot_۲۰۲۳۰۵۱۱_۱۹۴۴۲۶۸۷۸_۱۱۰۵۲۰۲۳.mp3
9.8M
#شبی_در_کوهستان⛰
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:شناخت امام حسین علیه السلام
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#قصه_امام_حسین_علیهالسلام
#گوینده:معینالدینی
🧑🎄
234_62788826878174.mp3
9.77M
موشن داستان هدیه تولد
بچه ها با شور و شوق کلاس را تزیین میکردند برای وسایل تزیین ها ذوق میکردند با بادکنک ها بالا و پایین میپریدند، دست میزدند و میخندیدند. مریم از مشکات که تک و تنها در آخر کلاس نشسته بود پرسید: «به نظرت میز جشن قشنگ شده است؟ دوباره ما مشکات با بی حوصلگی جواب داد: خوب است. مریم پیش او نشست و گفت: تو که برای جشن نیمه شعبان خیلی مشتاق بودی...
#موشن
#داستان
#رشد_نو_آموز
🧑🎄
234_62788826878174.mp3
9.77M
موشن داستان تنها مرد خانه
((خاطرات سید مهدی فرزند سید رضا حسینی))
خاطره ای زیبا از زبان سید مهدی حسینی از پدرِ شهید مدافع حرمش...
#موشن
#داستان
#رشد_دانش_آموز
🧑🎄
238_62811831525823.mp3
4.14M
موشن داستان طوفان بزرگ
حضرت نوح به مردم گفت: که من از طرف خداوند برگزیده شده ام که راه درست را به شما نشان دهم اما هر چه تلاش می کرد، مردم به حرفش گوش نمیدادند و ایشان را مسخره می کردند، تا اینکه روزی خداوند به حضرت نوح دستور داد...
#موشن
#داستان
#رشد_نو_آموز
🧑🎄
InShot_۲۰۲۳۰۴۰۷_۱۷۴۹۲۶۸۱۹_۰۷۰۴۲۰۲۳.mp3
11.2M
#اگه_همه_این_کار_انجام_بدن
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد داستان: کار خوب انجام دادن رو اول باید از خودمون شروع کنیم ....
#داستان
#قصه
#فیلم_و_انیمیشن_کودکانه
نذر فرج صلوات
🎤 ∩_∩
(„• ֊
🧑🎄دک #قصه #بازی
10.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان امام حسن (ع) و امام حسین (ع)
.
#داستان
🌼جبران مهربانی
روزی امام حسن مجتبی و برادرش حسین علیهمالسلام به همراهی شوهر خواهرشان - عبدالله بن جعفر - به قصد مکه و انجام مراسم حج از شهر مدینه خارج شدند.
در مسیر راه ، آذوقه خوراکی آن ها پایان یافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند و همین طور به راه خویش ادامه دادند تا به سیاه چادری نزدیک شدند. پیرزنی را در کنار آن مشاهده کردند، به او گفتند: ما تشنه ایم، آیا نوشیدنی داری ؟
پیرزن عرضه داشت : بلی، بعد از آن هر سه نفر از مرکب های خود پیاده شدند و پیرزن بزی را که جلوی سیاه چادر خود بسته بود به میهمانان نشان داد و گفت : خودتان شیر آن را بدوشید و استفاده نمائید.
میهمانان گفتند: آیا خوراکی داری که ما را از گرسنگی نجات دهی ؟
پاسخ داد: من فقط همین حیوان را دارم یکی از خودتان آن را ذبح نماید و آماده کند تا برایتان کباب نمایم و آن را میل کنید. لذا یکی از آن سه نفر گوسفند را ذبح و پوست آن را کند و پس از آماده شدن تحویل پیرزن داد و او هم آن را طبخ نمود و جلوی میهمانان عزیز نهاد و آن ها تناول نمودند.
و هنگامی که خواستند خداحافظی نمایند و بروند گفتند: ما از خانواده قریش هستیم و اکنون قصد مکه داریم، چنانچه از این مسیر بازگشتیم ، حتما جبران لطف تو را خواهیم کرد.
پس از رفتن میهمانان ناخوانده، شوهر پیرزن آمد و چون از جریان آگاه شد همسر خود را مورد سرزنش و توبیخ قرار داد که چرا از کسانی که نمی شناختی ، پذیرائی کردی و این جریان گذشت تا آن که سخت در مضیقه قرار گرفتند و به شهر مدینه رفتند. پیرزن از کوچه بنی هاشم حرکت می کرد. امام حسن مجتبى عليه السلام جلوی خانه اش روی سکویی نشسته بود. پیرزن را شناخت،حضرت مجتبی علیه السلام فورا شخصی را به دنبال آن پیرزن فرستاد، وقتی پیرزن نزد حضرت آمد فرمود: آیا من را میشناسی ؟ عرضه داشت خير
امام عليه السلام اظهار نمود: من آن میهمان تو هستم که در فلان روز به همراه دو نفر دیگر بر تو وارد شدیم و تو به ما خدمت کردی و ما را از گرسنگی و تشنگی نجات دادی .
پیرزن عرضه داشت: پدر و مادرم فدای تو باد من به جهت خوشنودی خدا به شما خدمت کردم و چیزی نداشتم.
حضرت دستور داد تا تعدادی گوسفند و يك هزار دینار به پاس ایثار پیرزن تحویلش گردد و سپس او را به برادر خود - حسین عليه السلام - و شوهر خواهرش - عبدالله - معرفی نمود و آنها هم به همان مقدار به پیرزن كمك نمودند.
بحار الانوار: ج ۴۳، ص ۳۴۱، ج ۱۵، و ص ۳۴۸، اعيان الشيعة : ج ۱، ص ۵۶۵
🦋🌼🌸🦋
✅