24-Ganje-bozorg(www.rasekhoon.net).mp3
4.75M
گنج بزرگ⏰
#داستان📚
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#داستان
✅️ قلم موی سحرآمیز
مریم دختر کوچک داستان ما عاشق نقاشی بود. او خیلی فقیر بود و هیچ خودکار و مدادی نداشت. مریم یا یک تکه چوب روی ماسه نقاشی میکشید. روزی از روزها پیرزنی مریم را دید. پیرزن به سمت او رفت و به مریم گفت: «سلام! بیا این قلم مو و کاغذها رو بگیر. مال تو.» مریم با لبخندی گفت: «خیلی ممنون!»
او خیلی خوشحال بود. با خود فکر کرد: «بذار ببینم، چی بکشم؟» اطراف را نگاه کرد و اردکی را در برکه دید. باخود گفت: «فهمیدم! یه اردک می کشم!»
همین کار را کرد. ناگهان اردک از کاغذ به بیرون پرید و به سمت برکه پرواز کرد. او فریاد زد: «وای! این قلم مو سحرآمیزه!» مریم دختر خیلی مهربانی بود و برای همهی اهالی روستایش نقاشی کشید. او برای کشاورز گاوی نقاشی کرد و برای معلم مداد و برای همه بچهها اسباب بازی کشید.
تا اینکه پادشاه شهر از قلم موی سحرآمیز با خبر شد و سربازی فرستاد تا مریم و قلم مویش را پیدا کند. سرباز بعد از پیدا کردن مریم به او گفت: «با من بیا. پادشاه میخواد براش مقداری پول نقاشی کنی.» مریم در پاسخ گفت: «ولی اون که ثروتمنده. من فقط واسه آدمای فقیر نقاشی میکشم.» اما سرباز بدجنس مریم را به اجبار پیش پادشاه برد. پادشاه بر سر مریم داد زد: «برای من درختی بکش که رو شاخههاش پر از پول باشه.» مریم با شجاعت مخالفت کرد. به همین خاطر پادشاه او را زندانی کرد.
اما مریم یک کلید برای باز کردن در و یک اسب برای فرار کردن از آنجا نقاشی کرد. پاشاه او را تعقیب کرد. مریم هم چاله بزرگی کشید و تالاپ! پادشاه در چاله افتاد.
حالا مریم فقط از قلم موی سحرآمیز برای کمک به آدمهایی استفاده میکند که خیلی خیلی به کمک نیاز دارند.
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@
11.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان #حضرت_موسی ع قسمت سوم
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#کودک #قصه #بازی
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان #حضرت_موسی ع قسمت چهارم
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#کودک #قصه #بازی
20.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان #حضرت_موسی قسمت دوم
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#کودک #قصه #بازی
راکون پیر ،خداحافظ_1.m4a
7.66M
#داستان
🔹️گربه ی پشمالو🐈
در یك باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می كرد .
او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .
یكبار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .
دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنید . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
صبح كه گربه كوچولو از خواب بیدار شد احساس كرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می كند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب كرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز كند ولی بلد نبود .
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین كرد تا پرواز كردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .
روزی كه حسابی پرواز كردن را یاد گرفته بود ،در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست
وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ كشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنین روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمین خورد .
یكی از بالهایش در اثر این افتادن شكسته بود و خیلی درد می كرد.
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد .
فرشته كوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند .
فرشته به او گفت : هر كسی باید همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه این پرنده ها از دیدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . پرواز كردن كار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا كنی .
بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
صبح كه گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد .
یاد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا كند .
به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .
در اتاق دختر كوچكی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .
گربه پشمالو كه از دوستی با این دختر مهربان خوشحال شد.
در حال حاضر ما كتاب داستان را جايگزين قصه گفتن كرده ايم. نه اينكه كتاب داستان خوب نيست اما براي بچه ها قصه بسازيد و زندگی گذشته خودتان را در قالب قصه برای آن ها تعريف كنيد.
قصه مثل ذهن سه عنصر، كشف و پردازش و ابداع را دارد. قصه ما را به گذشته وصل مي كند و پلی است كه گذشته را به حال متصل می كند و حال را به آينده. قصه فرهنگ گذشته را منتقل می كند.
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#کودک #قصه #بازی
#داستان
🔹️گربه ی پشمالو🐈
در یك باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می كرد .
او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .
یكبار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .
دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنید . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
صبح كه گربه كوچولو از خواب بیدار شد احساس كرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می كند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب كرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز كند ولی بلد نبود .
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین كرد تا پرواز كردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .
روزی كه حسابی پرواز كردن را یاد گرفته بود ،در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست
وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ كشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنین روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمین خورد .
یكی از بالهایش در اثر این افتادن شكسته بود و خیلی درد می كرد.
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد .
فرشته كوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند .
فرشته به او گفت : هر كسی باید همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه این پرنده ها از دیدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . پرواز كردن كار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا كنی .
بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
صبح كه گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد .
یاد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا كند .
به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .
در اتاق دختر كوچكی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .
گربه پشمالو كه از دوستی با این دختر مهربان خوشحال شد.
در حال حاضر ما كتاب داستان را جايگزين قصه گفتن كرده ايم. نه اينكه كتاب داستان خوب نيست اما براي بچه ها قصه بسازيد و زندگی گذشته خودتان را در قالب قصه برای آن ها تعريف كنيد.
قصه مثل ذهن سه عنصر، كشف و پردازش و ابداع را دارد. قصه ما را به گذشته وصل مي كند و پلی است كه گذشته را به حال متصل می كند و حال را به آينده. قصه فرهنگ گذشته را منتقل می كند.
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#کودک #قصه #بازی
InShot_۲۰۲۳۰۵۰۳_۱۷۱۹۵۸۰۰۵_۰۳۰۵۲۰۲۳.mp3
12.15M
#علیعلیهالسلام_داماد_پیغمبر_صلواتاللهعلیهوآله
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:شناخت شخصیت امیرالمومنین علیه السلام قسمت هفتم
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی۵تا۱۲
#قصه
#زندگانی_امیرالمومنین_علیهالسلام_قسمت_هفتم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄۱
🧑🎄
InShot_۲۰۲۳۰۵۰۳_۱۵۳۶۳۲۷۷۴_۰۳۰۵۲۰۲۳.mp3
9.97M
#رختخواب_خارپشت🦔
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: هیچ کجا خونه خود آدم نمیشه
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی۳تا۵ سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
آخر این داستان دیدم دخترم که ۳ سال داره گوش میده یهو پرید بغلم و گفت ....خودتون گوش کنید
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🧑🎄
InShot_۲۰۲۳۰۵۰۳_۱۶۰۱۴۲۴۲۶_۰۳۰۵۲۰۲۳.mp3
12.8M
#نامادری 🧕
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:شناخت فضائل اهل بیت علیه السلام
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی۶تا۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🧑🎄