eitaa logo
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
30 دنبال‌کننده
730 عکس
244 ویدیو
24 فایل
﴾﷽﴿ آیدی ناشناس ما برای پرسش ها،نظر ها،انتقادات و پیشنهادات🌿🌸¹²¹³ https://harfeto.timefriend.net/16494262097974 این کانال برای شما دخترای امام زمانمونه🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌سی‌و‌سوم‌ ستوان ابروهای کمانی اش را درهم کشید و پرسید: پس
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مامور زن در گوشم گفت: فرصتی پیش اومده  که نذاری دخترای دیگه ای مثل تو گرفتار بشن...🤭 اگر منِ گذشته بود بی تفاوت از کنار سرنوشت بقیه میگذشت و آرامشش را خرج آیندگان نمیکرد. اما این من رنگ و بوی فاطمه را گرفته بود. من این منِ جدید را دوست داشتم. ❤️ در راه وقتی برایم از جزییات پرونده گفتند دیدم که گوگو را  از زندان به پاسگاه آورده بودند اما به جای اعتراف، یک مشت دروغ تحویلشان داده بود. 😒 خیابانها شلوغتر از قبل بود. وقتی رسیدیم پاسگاه مامور مرا به طرف یک در راهنمایی کرد. در زدم و وارد شدم. در سالن جلسات رسمی با آن میز بزرگ شیشه ای و صندلی های چرمی و مردان درجه داری که دورتا دورش نشسته بودند، بیش از پیش احساس  کوچکی کردم. ☹️ نمیدانم چرا اما وقتی چشمم به ستوان خورد، نفس راحتی کشیدم. شنیدم که مرد مسن و موجهی که در رأس میز نشسته بود، رو به ستوان گفت:  برگ برنده ای که میگفتی این بود؟!😂 ستوان به طرفم برگشت، با تکان سرش سلامی کرد و بعد رو به مافوقش گفت: جناب سرگرد این آخرین راهه!  بخاطر محدودیت زمانی چاره دیگه ای نداریم. سرگرد دوباره نگاهی به من انداخت و رو به ستوان جوان پرسید: فکر میکنی از پسش برمیاد؟😒 سرم را بالا گرفتم و پیش از آنکه ستوان پاسخی بدهد گفتم: چه کاریه که فکر میکنید از پسش برنمیام؟😌 به چهره های متعجب جمع حاضر نگاه کردم. ستوان بلند شد و گفت: باید قبل از ورودت به جلسه باهات صحبت میکردم...😅 که سرگرد میان حرفهایش پرید و رو به من گفت: اعتراف گرفتن از سرتیم قاچاق انسان!😑 بدون اینکه آیینه ای روبرویم باشد میتوانستم ببینم که رنگ از چهره ام پریده. 😰 اما خودم را نباختم و پرسیدم: و اون...کیه؟🤔 ستوان یک قدم به طرفم آمد و پاسخ داد: شما گوگو صداش میزدید در واقع اسم مستعارش...🤫 تمام توانم را در پاهایم جمع کردم که نیفتم. امکان نداشت بتوانم با او روبرو شوم. در مقابل سکوتم سرگرد سری تکان داد و گفت: می تونی بری.😏 دلم میخواست از آن پاسگاه، از این شهر بروم. میخواستم دنیا را پشت سر بگذارم و بدوم. اما پاهایم قفل شده بود. دستان لرزانم را گره کردم و آهسته گفتم: باشه.😤 سرگرد  به در اشاره کرد و گفت: درم پشت سرت ببند. خنده در چشمان همه شان موج میزد. همه به جز ستوان. به او چشم دوختم و انگار تنها فرد حاضر مقابلم باشد، گفتم: باهاش حرف میزنم.😬 چهره گرفته و استخوانی ستوان، به لبخند گشوده شد. مقابل مافوقش پای بر زمین کوبید و احترام گذاشت.☺️😌 درحالی که با من بیرون می آمد، مافوقش گفت:  فقط دو روز وقت داری ابراهیم!😕 پس اسمش این بود؟  وقتی وارد اتاق کوچک طبقه پایین شدیم، ستوان ابراهیم کلاهش را برداشت و به دیوار کوبید و گفت: چیزی رو که این همه وقت نتونستن بگیرن میخوان دو روزه بگیرم.😡 به دیوار شیشه ای که سمت راستمان بود، نگاه کردم. یکدفعه دیدم در باز شد و گوگو را روی صندلی آهنی رو به دیوار شیشه ای نشاندند. 😳😨 ستوان ابراهیم متوجه ترسم شد و گفت: اون نمیتونه تو رو ببینه جلوش یه آیینه بزرگه ما از این ور می بینیمش.✋ یاد اولین باری افتادم که قیافه نحس گوگو را دیدم. حالا بعد از ده سال چقدر کریه تر و حقیرتر به نظر می رسید. به کف دستم نگاه کردم. جای ضربدر چاقویی که گوگو کف دستم گذاشته بود شبیه داغ بردگی تمام وجودم را شعله ور میکرد. 😣 به طرف در رفتم که ستوان ابراهیم گفت: این آخرین فرصته، یه چیزی بگو که مجبور به اعتراف بشه... ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌سی‌و‌چهارم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 شالم را جلوی صورتم انداختم و وارد شدم. مقابلش ایستادم. یاد نعره هایش در اتاق انتهای باغ افتادم. 😣 سعی کردم به خودم مسلط باشم اما تمام مدت شکنجه هایی که ان همه سال به من داده بود، در سرم می پیچید. با زبانی که از روی منگی لشت بود، گفت: پس اینجا مهدکودکم داره!🤤 شالم را عقب کشیدم. سرم را جلو بردم. به صورتم نگاه کرد. با  نگاه کثیفش در چشم هایم عمیق شد. گفتم: چیشد؟ ساکت شدی؟ یادته چقدر منو از پلیس میترسوندی؟ که از کثافت خونت فرارنکنم و پیش خانواده ام برنگردم....که بیشتر جیباتو پر دلار کنی...حالا چی گوگو؟ حالا کجایی؟ پری رو یادته؟ یادته چطور مثل سگ کشتینش؟😭😤 اون دختر مهاجر افغانیه چی؟ اونقدر بهش مواد زدی که آوردوز کرد، حتی  یه جا چالش نکردی! میشنوی یا نه کثافت چرا خفه خون گرفتی؟🤐 مشتم  گره کرده ام را زیر چانه اش کوبیدم. داد زد:  بیایید منو از دست این روانی نجات بدید من اعتراض دارم وکیلمو میخوام شکایت میکنم ازتون آشغالا....🤬 میدانستم به زودی در باز میشود و او را بیرون می برند، پس گفتم: من همه چی رو بهشون گفتم. قبل از اومدنم به اینجا... اطلاعاتمو با آزاد‌یم معامله کردم.😏 پوسخندی زد و دندانهای سیاهش را به من نشان داد و گفت: بلوف میزنی بچه. به طرف آیینه برگشتم. دستهایم را پشتم گرفتم و گفتم: اون روز که حبسم کرده بودی تو اتاق آهنی یادت میاد؟ فکرمیکردی زیر مشت و لگدات بی هوش شدم اما من همه چیو شنیدم. قبل از اینکه از اعظم بخوای با اون  به ظاهرخبرنگاره؛ مسی قراربذاره، شنیدم با اون نگهبان گولاخه که تو اتاقک بالای ساختمون روبه روی باغ بودن حرف زدی...انگار از جلو در باغ  کشیدیش داخل و بهش گفتی با رابطتون قبل از رفتتش از ایران، تماس بگیره....😕 بعد در حالی که دستگیره در را می کشیدم گفتم: قمارتو باختی گوگو اینبار رو زندگیت باختی!😏 یکدفعه از پشت سر دستهای بسته اش را دور گردنم انداختم و مرا زمین زد و همانطور که گلویم را فشار میداد، با خشم فریاد زد: دختره مزاحم باید همون موقع می کشتمت.✡😡 همان لحظه در باز شد و مامور زن آمد و او را از من جدا کرد.  نفسم به سرفه باز شد. سعی کردم  نفس عمیق بکشم؛ دم، باز دم، دم، بازدم. 😓 مامور دیگر آمد بلندم کرد و به دفتر نسبتا بزرگی در طبقه همکف رفتیم. روی صندلی چوبی کنار کارتن های مقوایی، نشستم. لیوان آبی که برایم ریخته شده بود را سرکشیدم. و به پشتی صندلی تکیه زدم. سرم را عقب بردم و به سقف خیره شدم. کارم را درست انجام داده بودم واکنشش این را به من ثابت کرد. ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌سی‌و‌پنجم شالم را جلوی صورتم انداختم و وارد شدم. مقابلش ایس
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 دقایقی بعد در کوبیده شد و  ستوان ابراهیم وارد شد. یک ظرف  غذای آماده روی زانویم گذاشت و گفت: باورش سخته ولی...تو موفق شدی!😄 درد و خستگی از وجودم پر زد. خودم را جمع کردم و با شوق پرسیدم: اعتراف کرد؟😃 به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت: اعتراف میکنه، تجربه ای که دارم بهم میگه همه چی رو لو میده، اون حالا میبینه توسط بالادستی هاش  رها شده و اطلاعات مهمی هم برای معامله نداره پس هرکاری میکنه که خودشو نجات بده. 😏 بلند شدم و گفتم: حکمش چیه؟ وقتی اعتراف کرد... ستوان  به غذایی که از  روی پایم افتاده بود و نقش زمین شده بود، نگاهی انداخت و پاسخ داد: آدم ربایی، قاچاق انسان و مواد مخدر...جرمش سنگینه تازه همکاریش با سازمان مجاهدین خلق و ...راستی منظورت از رابطش کی بود؟🧐 مشت عرق کرده ام را باز کردم و گفتم: نمیدونم...فقط یه چیزی گفتم و امیدوار بودم نفهمه چیز زیادی نمیدونم. ستوان ابراهیم دماغ کوچک و عقابی اش را خاراند و گفت: وای سر هیچ ازش اعتراف گرفتی؟ تو دیگه کی هستی دختر! پس چطور باور کرد؟😎 لبخندی زدم و با اعتماد به نفس گفتم: خوب میشناسمش... اما بلافاصله لبخندم به آه شکست و آهسته ادامه دادم: نه سال از بهترین سالای عمرمو تو چنگش اسیر بودم...چندباری شنیده بودم با دلار معامله میکنه کسی همیشه بود که سایه اش روی معامله های کثیف گوگو بود اما خودشو نشون نمیداد. نمیدونستم کیه ولی ازش برا اعتراف گرفتن استفاده کردم.😔 ستوان  دسته موی جلوی پیشانی اش را عقب زد و زیرلب گفت: خیلی باهوشی! شالم را مرتب کردم و پرسیدم: وقت نمازه...میشه برم؟ انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را  از من نداشت. با تعجب به من نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. ✅ بعد از مکث کوتاهی گفت: میشه تا تموم شدن فرصتی که جناب سرگرد داد، بمونی؟ میخوام اگه مجرم اعتراف کرد بهم کمک کنی راستو دروغشو بفهمم.🙏 با حیرت نگاهش کردم. شانه ای بالاانداختم و پرسیدم: تو بازداشگاه بمونم؟ سری تکان داد و فورا گفت: نه، پیش واحد خواهران بمون... فقط همین دو روز. آهسته گفتم: باشه.👀 لبخندی از سر رضایت زد و در را برایم باز کرد و گفت: پس تشریف بیارید بریم نماز... 😊 ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌سی‌و‌ششم‌ دقایقی بعد در کوبیده شد و  ستوان ابراهیم وارد شد.
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 ‏بعد از نماز رفتم به اتاق واحد خواهران، روی چوب لباسی پشت در لباس پلیس و چادر بود. هیچ وقت فکر نمیکردم در اتاق  مامورهای زن پلیس، وسط پاسگاه بخوابم. 😳 بعد از شام دو مامور رفتند و حالا با من سه نفر در واحد خواهران بودیم. زن میانسالی که مقنعه سیاه پوشیده بود، زیاد از من خوشش نمی آمد فقط زیرچشمی مراقبم بود. 😒 وقتی برای دقایقی بیرون رفت روبه مامور زن جوانی که حالا با او تنها شده بودم پرسیدم: شما شب اینجا می مونی؟😶 بیسیمش را در کشو گذاشت و درحالی که بلند می شد گفت: امشب شرایط ویژه ای هست دیگه آره...بیا کمک صندلی ها رو بذاریم کنار که بتونیم بخوابیم. یکدفعه موبایلش زنگ خورد. 🤳 بلافاصله جواب داد: سلام مامانی... "مادر" واژه مقدسی که حسرت همیشه ام بود. بی اختیار محو حرفهایش شدم. کمی عقب تر رفت و درحالی که از  پنجره بیرون را نگاه میکرد، گفت: باشه پسرم بهت که گفتم امشب نمیتونم بیام خونه....اِ مرد که گریه نمیکنه، تو امشب پیش بابا بخواب قول میدم برات یه قصه خیلی جالب تعریف کنه...💁‍♀ نه فردا نمیام. پس فردا...آره قولِ قول، راستی میدونی وقتی بیام  میخوام برات چی درست کنم؟ آره...می بوستم هزارتا قدِ ستاره ها...😍 تلفن را که  قطع کرد، گفتم: ببخشید بخاطر من...😞 موبایلش را در جیب مانتویش گذاشت و گفت: نه تقصیر تو نیست...میدونم تو هم برای کمک اینجایی، بلاخره این شغلیه که انتخاب کردم. 😊 بلند شدم و باهم میز و صندلی ها را کنار گذاشتیم که مامور زن دوم برگشت و رو به مامور جوان گفت: راضیه گوشیتو بذار سر زنگ نماز فردا بیدار شیم با این وضعی که داریم نصفه شب میخوابیم بعیده که...😑 راضیه چادرش را تا زد و روی چوب لباسی گذاشت و گفت: گوشیم هر سه وقت اذان پخش میکنه خیالت راحت. فردای آن روز با صدای اذانی که از موبایل بالای سرم پخش شد، بیدار شدم.🦋 بعد از نماز داشتم از نماز خانه بیرون می آمدم که راضیه را جلو در نمازخانه آقایان دیدم. به ستوان ابراهیم سلام نظامی داد و بعد آمد طرفم. سلام کرد.👋 جواب سلامش را دادم و پرسیدم: ستوان بود؟ به نشانه تایید سرش را تکان داد و آهسته گفت: آره بنده خدا اصلا دیشبو نخوابیده تمامش پای سیستم بوده با تیم فناوری اطلاعات، رو پرونده کار میکردن!💻 صبح بعد از صبحانه  با راضیه به سالن جلسه رفتیم. اما فقط ستوان ابراهیم آنجا بود. ما را که دید با خوشحالی گفت: بخاطر اینکه فردا انتخاباته از جناب سرگرد دو روز دیگه وقت گرفتم. آخه نیروها آماده باشن برا حفظ امنیت انتخابات، وقت درست کار کردن رو پرونده رو نداریم... ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌سی‌و‌هفتم‌ ‏بعد از نماز رفتم به اتاق واحد خواهران، روی چوب
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 صبح ۲۲ خرداد ۸۸ تقریبا همه روز را در واحد خواهران  تنها بودم. بیشتر نیروهای پلیس برای سالم و  امن برگزارشدن انتخابات، آماده باش بودند و در شهر می چرخیدند. 🚨 غروب که شد، راضیه با چشمهایی که به زور باز نگهشان داشته بود، آمد کنارم. پرسیدم: هنوز نرفتی خونه ات؟ سر تکان داد و گفت: خدا رو شکر این انتخاباتم تموم شد رفت... خنده دار اینه که هنوز رأی گیری  تموم هم نشده بود، میرحسین موسوی خودشو برنده انتخابات اعلام کرد.😐 با تعجب گفتم: مگه نتیجه رأی ها بعد شمارش معلوم نمیشه؟ راضیه  در نگاهم دقیق شد و گفت: احتمالا برآورد کردن که نظر مردم با جبهه مخالفشونه اوناهم دارن جر زنی میکنن.🙁 خنده ام گرفت پرسیدم :  از جناب ستوان خبر داری؟ میدونی بازجویی به کجا رسید؟ بلافاصله جواب داد: مگه خودت ندیدیش؟ همینجا بوده دیگه تو پاسگاه...الان میرم ببینم.🤔 بلند شدم و گفتم: میشه منم بیام؟ راضیه چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. باهم به طبقه پایین رفتیم. سرباز جلوی در بازداشگاه گفت که جناب ستوان تازه برای ارائه گزارش به مافوقش رفت.🙄 راضیه ابروانش را بالاداد و روبه من گفت: مثل اینکه باید منتظر بمونیم. همان موقع تلفنش زنگ خورد، لبخندی زد و جواب داد: سلام قربونت برم...میام دیگه خب، پیش عزیزجونی؟....چرا مگه دیشب بابا برات قصه نگفت؟...پس وسط داستان گفتن خوابید؟حتما خسته بوده...الان آخه؟... باشه ولی به شرطی که دیگه تا فردا شب که برگردم خونه زنگ نزنی... 👈👉 من کار دارم ماموریتم پسرم...میدونم قول دادم ولی...اصلا مگه نگفتی قصه میخوای گوش کن پس! برو رو مبل دراز بکش تا برات بگم...یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خیلی سال پیش توی یه شهر کوچیک، یه پسر بچه👦 با مامان و بابا و سه تا خواهرش زندگی میکرد. اما اون پسر ده ساله با بقیه هم سن و سالاش فرق داشت. شب که میشد آروم زیرلب چیزایی میگفت و بعد ساعتها یه گوشه می نشست. انگار که به حرفای کسی گوش میکنه. 👂 وقتی مامانش دلیل کارش رو پرسید میدونی  اون پسر به مامانش چی گفت؟...گفتش که مامانی، مامان خوبم من شبا صدای فرشته هامو میشنوم. اگه توی روز کار بدی انجام داده باشم، فرشته هام جوری گریه میکنن که صداشون تا هفتا آسمون بالا میره!🙆‍♂ اما وقتی کار خوبی انجام میدم فرشته هام میخندن اونا اونقدر قشنگ میخندن که هیچکس تاحالا صدایی به این قشنگی نشنیده، مثلا الان! گوش کن!😇 وقتی من بهت میگم چقدر دوستت دارم...فرشته ام  با صدای بلند میخنده صداش شبیه صدای خنده  یه نی نی کوچولو نازه...باید قطع کنم پسرم بعد بهت زنگ میزنم.🙃 راضیه تلفن را قطع کرد و ایستاد سلام نظامی داد. من آنقدر محو قصه اش بودم که متوجه آمدن ستوان ابراهیم نشدم. ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌سی‌و‌هشتم‌ صبح ۲۲ خرداد ۸۸ تقریبا همه روز را در واحد خواهرا
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 خیالم پرکشیده بود سمت فاطمه ، وقتی در اوج احساس غصه و تنفرم به دنیا آن روزها که انگار بی هیچ پشتوانه و هویتی در خلاء معلق بودم، چگونه مرا به زندگی برگرداند. 🐚🌊 با اینکه دیگر هرگز او را ندیدم. صدایش هنوز در سر و قلبم می پیچد: " معلومه که با ارزشی، تو برای خالق این آدما، برای خدای اداره کننده هر دو جهان باارزشی، براش ارزش داری🌺 خودش خلقت کرده خودش از تاریکی گناه به طرف نور  نجاتت داده! گوش کن یه چیز مهم میخوام بهت بگم. تو خانواده داری به این مردم نگاه کن! اینا هم وطناتن مردم کشورِ تو، خانواده بزرگ خودت! ❤️ تو جزئی از اونایی، اونا درکنار تو مردم این آب و خاکن، تو گفتی حال و هویتت معلوم نیست؟ من بهت میگم چه هویتی بالاتر از اینکه تو یه دختر مسلمون ایرانی هستی! 🇮🇷 روزی که از این دنیای زود گذر عبور کنیم و به سمت ابدیت بریم، تو کسی رو داری که بین آشفتگی و سردرگمی ها دنبال پرتو نورش حرکت کنی، چون تو مسلمونی😍 آدمی که فقط خودش با عمر کوتاه و جسمش مطرح  نیست، یه امت کنارته! تو میلیونا  خواهر و برادر مسلمون گوشه و کنار دنیا داری که یک روز جمع میشن🧕🏻🧔🏻👳🏽‍♂ روزی که هرکس به حساب لحظه هایی که بخاطر دیگران از خودش گذشته، با پاداشهای غیرقابل تصور زنده تر میشه!" هنوزهم معنی بعضی از حرفهایش برایم واضح نیست. مثل شنیدن صدای آشنایی که آنقدر از او دور مانده ای که درست نمی شنوی، اما دری از حقیقت  را که فاطمه پیش رویم باز کرد، باعث شد احساس تنهایی نکنم و بتوانم آدمها را دوست داشته باشم. 💐 اینگونه میشود فقط به خود فکر نکرد. وقتی دیگران را دوست داشته باشی کمتر خودخواه میشوی کمتر به سرخوشی گذرای خودت در لحظه فکر میکنی... با شنیدن اسمم از زبان ستوان به خودم آمدم: تبسم... سرم را بالا گرفتم. نگاهش برای لحظه ای در چشمانم چرخید. بلند که شدم .نگاهش روی زمین افتاد. پرسیدم: خبری شد؟🤭 عینکش را روی بینی اش جابجا کرد و گفت: اعتراف کرد...موادو از رابطش تو ترکیه تحویل میگرفته، دخترا رو بیرون مرز به رابطش که کارمند موساده تحویل میداده و دلار میگرفته بی شرف!😠 این اولین باری بود که ستوان ابراهیم جلویم به کسی ناسزا گفت. البته ناسزا که نه، آن زنیکه قاتل فاسد، سزاور بدتر از اینها بود. با بی قراری پرسیدم: کی اعدامش میکنن؟ کی تقاص جنایتاشو....😭😤 راضیه که دستم را گرفت متوجه لرزش دستانم شدم. ستوان ابراهیم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: فعلا که داره همکاری میکنه برا گرفتن رابط این باند جانی... ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌سی‌و‌نهم خیالم پرکشیده بود سمت فاطمه ، وقتی در اوج احساس غ
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 بین حرفهای ستوان ابراهیم  گفتم: هرچقدرهم که اعتراف کنه  تخفیف مجازات حقش نیست. اون زندگی خیلیارو ازشون گرفته...😡 راضیه با تأسف سری تکان داد و رو به ستوان،  گفت: قربان برای نوبت بعد بازجویی...😕 اما ستوان ابراهیم حرفش را با ناراحتی قطع کرد: فعلا نوبت بعدی در کار نیست. جناب سرهنگ به جناب سرگرد دستور دادن که همه نیروهای پلیس باید آماده باش بمونن بقیه پرونده ها در اولویت بعدیه، ظاهرا تحرکات غیرعادی از ستاد انتخاباتی بعضی کاندیدا ها  در سطح شهر دیده شده! 🤔 هنوز شمارش آرا تموم نشده آقای خاتمی به میرحسین موسوی تبریک برنده شدن تو انتخاباتو اعلام کرده! این رفتار از رئیس جمهور دوره قبل معنی خوبی نداره!😶 به چشم های نگران راضیه نگاه کردم و رو به ستوان ابراهیم پرسیدم: حالا این یعنی چی؟ یکدفعه بیسیم هردو شان به صدا درآمد. بلافاصله راضیه رو به من گفت: من میبرمت. پرسیدم کجا؟😳 ستوان ابراهیم گفت: اوضاع داره شلوغ تر میشه اینا هنوز هیچی نشده جشن پیروزی راه انداختن! برگردی بهتره...بازم ممنون بخاطر همه چی.👌 گرچه برای مدت کوتاهی اما از اینکه احساس مفید بودن داشتم، راضی بودم. فقط یک (خداحافظ) گفتم و دنبال راضیه راه افتادم. که صدای موبایل ستوان را شنیدم بعد از یک لحظه صدایش را بلند کرد:  صبر کنین.✋ راضیه برگشت و با نگاه پرسشگری کسب تکلیف کرد. با تعجب نگاهشان میکردم که ستوان گفت: گوگو اقدام به خودکشی کرده ظاهرا... بعد رو به من پرسید: ممکنه برای فرار از ...🤕 مطمئن پاسخ دادم: نه اون جون دوست تر از این حرفاست. وسط جهنمم بیفته خودکشی نمیکنه تازه اونقدر کینه ای هست که اگه فکر کنه داره میره پایین هم دستاشم باخودش پایین میکشه پس...😬 راضیه ادامه حرفم را گرفت: پس یه جورایی میخواستن ساکتش کنن! رو به راضیه گفتم: بعید نیست. ستوان به راضیه اشاره کرد و گفت: تبسمو برگردون واحد خواهران، من میرم درمانگاه با گوگو حرف بزنم.📴 با خوشحالی همراه راضیه رفتم. آن شب هم در پاسگاه ماندم. بی خبر از فردایی که آرزو میکردم کاش هرگز نمی آمد. 😱 فردای آن روز حدود ۱۰صبح بود که راضیه با عجله برگشت داخل اتاق و گفت: گوگو رو برگردوندن پاسگاه همه چی رو اعتراف کرده التماس میکرده از دست سرحلقه تیم نجاتش بدیم... به طرفش رفتم و با صدای نسبتا بلندی پرسیدم: سرتیم کیه اگه خودش نیست؟ راضیه روی صندلی نشست و نفسی تازه کرد و گفت: بیشتر قضیه سیاسیه...اون دختره مجاهد خلقیه اعظم جنگی و خبرنگاره که هنوز هویتش برامون مشخص نشده ، با جاسوسی از موساد در ارتباطن کل کثافت کاریای گوگو برای تهیه هزینه سیاسی کاریای ضدنظام بوده! 🤯 گفت برا این انتخابات برنامه دارن سیدمحمد خاتمی رییس جمهور سابق با چندتا از کاندیداها اصلیشون همین میرحسین موسوی که خودشو هنوز نتایج اعلام نشده بود، برنده اعلام کرده...مهره های خارجیان برای براندازی! ببین همه نیرو ها آماده باشن، سپاه،بسیج،پلیس،ارتش... ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌چهلم بین حرفهای ستوان ابراهیم  گفتم: هرچقدرهم که اعتراف کنه
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 با نگرانی روی صندلی کناری راضیه نشستم و از او پرسیدم : چرا؟ با شنیدن صدای بیسیمش بلند شد و گفت: نتایج رأی گیری اعلام شده، مردم موسوی رو انتخاب نکردن اونم سلامت انتخاباتو رد کرده...رسما طرفداراشو دعوت به شورش کرده! با اضطراب دنبالش رفتم و پرسیدم: یعنی چی؟ حالا چی میشه؟ راضیه دستم را کشید و گفت: باید برگردی. بیرون پاسگاه شبیه همیشه نبود. خیابان های اطراف دسته های پراکنده ده ،بیست،  نفری سبز پوش با جیغ و داد و بیداد و هرازگاهی پایین آوردن شیشه یک مغازه یا خانه به چشم میخورد. در ماشین ناخودآگاه  خودم را به راضیه نزدیکتر کردم دستم را گرفت که این کارش حس اطمینان هرچند کوتاه  ولی خوبی برایم داشت. یکدفعه به خودمان آمدیم دیدیم یک گروه الوات با ماسک سبز جلوی ماشین پلیس را گرفتند. سرباز بیچاره را از پشت فرمان بیرون کشیدند و فندک گرفتند زیر ریشش، راضیه را از کنارم کشیدند بیرون. جیغ کشیدم. چادرش را از سرش درآوردند، یک زن لاغراندام که روسری اش را درآورده بود و دور مچ دستش پیچیده بود، راضیه را هل داد و نشست روی سینه اش، دستهایش را حلق کرد دور گردنش. می ترسیدم ولی پیاده شدم. یکی شان پسر بلند قد و صدا گرفته ای بود فکر میکرد من زندانیم وگرنه مراهم نقش زمین میکرد. جلو آمد و نفس نحسش را به صورتم پاشید و خواند: بزن بشکن فرار کن... ناسزاهای بیت بعدش مرا مطمئن کرد از ترانه های گروه وحشی راک سیاه را میخواند. برای یک بار هم که شده دستهای بلندم به دردم خوردند. باهمه توان هلش دادم و به طرف زنی که روی سینه راضیه نشسته بود رفتم. دست انداختم موهای پریشانش را کشیدم. دهن باز کرد به فحاشی، پسری که همراهش بود، غمه کشید اما صدای آژیر ماشین پلیس همه شان را مثل موشهای ترسو فراری داد. همانطور که دور میشدند علیه نظام شعار میدادند. دویدم سمت راضیه صدایش زدم. دهنش باز بود و چشم هایش بسته، از ترس یک بند جیغ میکشیدم. ستوان ابراهیم پشت سرم از ماشین پلیس پیاده شد. روی زمین خم شد سرش را بالا آورد و رو به من گفت: بیا اینجا... و در مقابل بهت و ترس من با صدای بلند گفت: میگم بیا اینجا...دستتو بگیر نزدیک بینیش ببین نفس میکشه؟ روی زمین نشستم  دستم را بردم نزدیک بینی راضیه، سری تکان دادم. ستوان ابراهیم عینکش را از روی چشمان خشمگینش برداشت و گفت: سرتو بذار رو سینه اش ببین صدای قلبشو... با دیدن اشکهایم، عینکش را بر زمین کوبید. من مثل دیوانه ها وحشت زده شروع کردم به دویدن. دنبالم آمد داد زد: کجا میری تبسم؟ بیا برگردیم...! ایستادم: با گریه به طرفش چرخیدم. برگشتیم پاسگاه من هنوز شوکه بودم.  گوشی راضیه روی میز بود. داشت زنگ میخورد. رفتم طرف گوشی عکس یک پسر بچه تپلِ چشم و ابرو مشکی روی صفحه افتاده بود، زیرش نوشته شده بود: همه زندگیم. دوباره بهتم به اشک شکست. همان لحظه انفجاری باعث فروریختن شیشه ها شد. با ترس از اتاق بیرون آمدم.  رفتم طبقه بالا هیچکس نبود. سربازها رفته بودند روی پشت بام پاسگاه مانع ورود آشوبگران به داخل پاسگاه بشوند. ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌چهل‌و‌یکم با نگرانی روی صندلی کناری راضیه نشستم و از او پر
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 با خودم فکر کردم اگر اسلحه های پاسگاه دست این وحشی ها بیفتد درخیابان راه می افتند مردم را به گلوله می بندند. ناگاه  ستوان ابراهیم صدایم زد. برگشتم. اسلحه کمری اش را باز کرد و ضامنش را کشید بعد رو به من گفت: برو تو انبار همین راهرو، هراتفاقی افتاد همونجا بمون و بیرون نیا تا من یا یه پلیس دیگه بیاد دنبالت. میدانستم آن جایگاه تا ابد متعلق به من نیست اما با آن حالی که به طرف انبار می رفتم با خودم گفتم: پس خانواده داشتن اینجوریه!؟ اینکه باهمه وجود به مردی تکیه کنی که هر خطری میکنه تا ازت حفاظت کنه! صدایم زد.برگشتم. آمد طرفم. یک کلید در دستم گذاشت و گفت: به هیچی دست نزن! منتظر ماند تا قفل در  را باز کنم و وارد انبار شوم، وقتی در را می بستم به چهره اش نگاه کردم. احساس کردم با ستوان یک سال پیش فرق دارد. در را بستم. و صدای قدم های سریع و بلندش را شنیدم که دور می شد. روی زمین نشستم و به عقلم رسید که چراغ را روشن نکنم. صدا ها بلند و بلندتر میشد. شروع کردم به دوره سوره ای که قلبم را روشن کرده بود: یس، والقرآن الحکیم، انک لمن المرسلین، علی صراط مستقیم، تنزیل عزیز الرحیم، لتنزقوما ما انذر اباءهم، فهم غافلون.... ناگاه صدای هم همه و سوت ها به یک جمله با کف زدن همراه شد: مشقیه!مشقیه!مشقیه! بازهم صدای انفجار آمد. اینبار خیلی نزدیکتر از بار قبل، دستم را روی گوشهایم گرفتم و فشار دادم. نمیدانم چقدر بعد بود که احساس کردم صداها کمتر شده. دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم. صدای چرخیدن کلید در قفل در و بعد کوبیدن یک مشت به درب آهنی انبار باعث شد یکباره از جابپرم. قلبم دیوانه وار خود را به دیواره وجودم می کوبید. ادامه دارد.... در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم هایم را نیم بند کردم تا توانایی تحمل هجوم نور از راهرو به سمت انبار کوچکی که در آن بودم  را داشته باشم. صدای بم ستوان ابراهیم تمام اضطرابهایم را درهم شکست: بیا بیرون تبسم. ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌چهل‌و‌دوم با خودم فکر کردم اگر اسلحه های پاسگاه دست این وح
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 با خودم فکر کردم اگر اسلحه های پاسگاه دست این وحشی ها بیفتد درخیابان راه می افتند مردم را به گلوله می بندند. ناگاه  ستوان ابراهیم صدایم زد. برگشتم. اسلحه کمری اش را باز کرد و ضامنش را کشید بعد رو به من گفت: برو تو انبار همین راهرو، هراتفاقی افتاد همونجا بمون و بیرون نیا تا من یا یه پلیس دیگه بیاد دنبالت. میدانستم آن جایگاه تا ابد متعلق به من نیست اما با آن حالی که به طرف انبار می رفتم با خودم گفتم: پس خانواده داشتن اینجوریه!؟ اینکه باهمه وجود به مردی تکیه کنی که هر خطری میکنه تا ازت حفاظت کنه! صدایم زد.برگشتم. آمد طرفم. یک کلید در دستم گذاشت و گفت: به هیچی دست نزن! منتظر ماند تا قفل در  را باز کنم و وارد انبار شوم، وقتی در را می بستم به چهره اش نگاه کردم. احساس کردم با ستوان یک سال پیش فرق دارد. در را بستم. و صدای قدم های سریع و بلندش را شنیدم که دور می شد. روی زمین نشستم و به عقلم رسید که چراغ را روشن نکنم. صدا ها بلند و بلندتر میشد. شروع کردم به دوره سوره ای که قلبم را روشن کرده بود: یس، والقرآن الحکیم، انک لمن المرسلین، علی صراط مستقیم، تنزیل عزیز الرحیم، لتنزقوما ما انذر اباءهم، فهم غافلون.... ناگاه صدای هم همه و سوت ها به یک جمله با کف زدن همراه شد: مشقیه!مشقیه!مشقیه! بازهم صدای انفجار آمد. اینبار خیلی نزدیکتر از بار قبل، دستم را روی گوشهایم گرفتم و فشار دادم. نمیدانم چقدر بعد بود که احساس کردم صداها کمتر شده. دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم. صدای چرخیدن کلید در قفل در و بعد کوبیدن یک مشت به درب آهنی انبار باعث شد یکباره از جابپرم. قلبم دیوانه وار خود را به دیواره وجودم می کوبید. ادامه دارد.... در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم هایم را نیم بند کردم تا توانایی تحمل هجوم نور از راهرو به سمت انبار کوچکی که در آن بودم  را داشته باشم. صدای بم ستوان ابراهیم تمام اضطرابهایم را درهم شکست: بیا بیرون تبسم. ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌چهل‌و‌دوم با خودم فکر کردم اگر اسلحه های پاسگاه دست این وح
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 میخواستم نفس عمیقی بکشم اما به لرزش حنجره ام شکست. بی اختیار گریه کردم. و از انبار بیرون آمدم. در انبار را بست و لبه کلاهش را پایین کشید. انتظار داشتم چیزی در دلداری ام بگوید اما فقط آهسته گفت: میرسونمت. سرم را کج کردم و با بهت نگاهش کردم. زیر چشمش تا پایین گونه اش کبود بود. پرسیدم: چی شد؟ خوبی؟ سرش را به نشانه تایید تکان داد و با دست به سمت خروجی اشاره کرد. بی آنکه از جایم تکان بخورم همانطور  روبرویش ایستادم و با نگرانی پرسیدم: اومدن داخل پاسگاه یا رفتی بیرون؟ چطوری درگیر شدین که صورتت اینطور... فقط خیره خیره به زمین نگاه میکرد. حواسم به حرفهایم نبود. بی حواس و با احساس به جملاتی که برخلاف قبل با ضمیر مفرد به او خطاب میشد ادامه دادم: مگه اسلحه نداشتی؟ آرام لب از لب باز کرد : اسلحه داشتیم ولی حکم تیر نداشتیم. صدایم را بالابردم: تو این وضعیتم باید از بالادستت اجازه بگیری؟ اصلا نمیدونم چی پرت میکردن به طرف مون که میخورد زمین منفجرمیشد. اگه این وحشیا پاسگاهو میگرفتن و همه مونو نفله میکردن چی؟ اون وقت بالادستت می اومد جواب بده؟ سرش را بالا آورد و از طرز نگاهش دلم ریخت. نگاهم سمت زمین چرخید.چیزی نگفت فقط به طرف خروجی راه افتاد و من دنبالش دویدم. با اضطراب پرسیدم: حالا رفتن که داریم میریم بیرون؟ و با دیدن صحنه بیرون، جواب سوالم را گرفتم. ماشین یگان ویژه پلیس همه اوباش سبزپوش و  اغتشاشگر را دست بسته سوار میکرد. با صدای ابرهیم به خودم آمدم. به خودم آمدم و دیدم دیگر برایم ستوان نیست فقط ابراهیم است. به خودم نهیب زدم که احمق تر از تو هم هست؟ تا یکی پیدا میشه ازت حمایت کنه وابستش میشی؟ اما رنگ نگاه های او فرق داشت. شاید این احساس فقط در تجربه آنی درک شود اما من می گویم که او هم مرا دوست داشت. در ماشینش نشستم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. در راه رسیدن به پرورشگاه سرم پر از فکرهای مختلف بود. دوباره داشتم به جایی برمیگشتم که مهر بچه بودن را  به پیشانی ام میزدند. در ذهنم آرزو کردم ای کاش آن خیابانها هرگز تمام نشوند یا او از من بخواهد پیاده نشوم. اما زمان درست  وقتی که نمی خواهی  بیرحمانه تند میگذرد! نزدیک پرورشگاه که رسیدیم شب بود. عده ای از مردم بی خبر از آنچه گذشته بود، بی هیچ  رنگ و شعار خاصی یکجا جمع شده بودند. همانطور خیره خیابان، پرسیدم: اینا دیگه چی میخوان؟ ابراهیم از کنارشان رد شد و گفت: مردمی که فکر میکنن تقلب شده... سرم را به طرفش برگرداندم و پرسیدم: چطور دوره قبل فکر نکردن تقلب شده؟ یا دوره قبلش؟! یهو الان تقلب شد؟ از کجا معلوم که تقلب شد اصلا؟ بعد از مدتها لبخندی زد گرچه تلخ! آهسته گفت: میخوای پیاده ات کنم ازشون بپرسی. پوسخندی زدم و میخواستم چیزی بگویم که تابلوی بزرگ پرورشگاه در آیینه چشمانم افتاد. منتظر شدم ولی چیزی نگفت. پیاده میشدم که صدا زد: تبسم...ببخش اگه اذیت شدی. لبخندی زدم و گفتم: تو چرا معذرت خواهی کنی؟! در ماشین را بستم. ماند تا نگهبانی در را برایم باز کرد. خیلی دلم میخواست برگردم و دستی برایش تکان دهم اما شاید دلدادگی این قلب خسته برایش بد میشد. سربه زیر تر از همیشه وارد پرورشگاه شدم. نماز شب را که خواندم شام نخورده رفتم بخوابم که مدیر پرورشگاه آمد جلو، خانم مسن و خنده رویی بود که در این مدت زیاد فرصت آشنایی با او را نداشتم. در اتاق چهار نفره مان  کنار تختم نشست. نیم خیز شدم که دستم را گرفت و گفت... ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌چهل‌و‌سوم میخواستم نفس عمیقی بکشم اما به لرزش حنجره ام شکست
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 خانم مدیر دستم را گرفت و گفت: +راحت باش دخترم -چیزی شده؟ +نه،فقط...امشب ... ما اینجا هرشب برای یکی از بچه ها تولد میگیریم که در طول سال هرکس یه روز تجربه داشتن تولدو داشته باشه...امشب نوبت به تو رسیده! -من؟ ولی من... +بخاطر بچه های دیگه هم که شده بیا این شادیو ازشون نگیر همه منتظرتن -آخه...خب... +پس اولین کادوت رو بگیر، از طرف منه بازش کن -الان باز کنم؟ +آره خواستی بپوش با لباس نو بیای تو تولدت -ممنون +پس من میرم  زود بیا به نشانه تایید سرم را تکان دادم و کادو را باز کردم. یک پیرهن حریر صورتی با گلهای رز قرمز...خوشم آمد. پوشیدمش. بعد از مدتها رفتم جلوی آیینه و موهایی که روزها پیش با غصه و از سر خشم کوتاه کرده بودم را شانه زدم. رفتم بیرون، در سالن جلوی تلوزیون کلی بادکنک روی زمین بود و یک کیک بزرگ پر از خامه و شکلات و تا چشم کار میکرد دختربچه های بعضا کوچکتر از خودم، دورش حلقه زده بودند. با دیدنم همه کف زدند. باورش سخت بود که زندگی بلاخره به رویم در شادی را باز کرده بود. با خودم فکر کردم اگر ابراهیم میدانست که امشب شانزده ساله شدنم را جشن گرفته ایم برمیگشت؟ آن شب حس خوبی داشتم برای ساعتی خودم را فرآموش کردم. آنچه دیده و شنیده بودم تمام عمری که گذشته بود را گذاشتم همان پشت سرم بماند. کادوهایی که گرفتم هم جالب بود.  یک عروسک کوچک، دوتا بادکنک قلبی طلایی، پیرهنی که تنم بود، یک جفت شانه سر سیاه الماس نشان و یک جاکلیدی با طرح هندوانه! خنده از چهره ام پر کشید. دوباره بال خاطرم  در سالها پیش شکست. یک خاطره مثل صاعقه بر سرم خراب شد. خودم را دیدم. کوچک و کم توان. دستهای مادرم که دکمه های روپوشم را می بست و نگاهم فقط خیره هندوانه ای بود که گوشه آشپزخانه از لای در نیمه باز، خودنمایی میکرد. از خودم پرسیدم: راستی چی شد که اینطور شد؟ چطور گمشدم؟چطور پیدا شدم و گُم تر از قبل تمام کودکی ام در خاکروبه های  دلارهایی که در جیب گوگو میرفت، دفن شد! آهی کشیدم و آن شب هم خودش را به دست فردا سپرد. یک هفته گذشت. کلافه و بی قرار دنبال خبری از دلیل ادامه حیاتم...به دنبال خبر گرفتن از مردی که صدای مردانه اش  در من هیاهویی به پا کرده بود، وارد اتاق مدیر پرورشگاه شدم. من را که دید لبخندی زد و از امتحانهایم پرسید. ظاهرا نتیجه درس خواندن راضی اش کرده بود که بدون شنیدن جوابم گفت: عالیه واقعا عجیبه که تو این مدت کم تونستی چند پایه جلو بری! بلافاصله گفتم: یه خواهشی دارم... ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|