💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_اول
✍اعصابم را همیشه متشنج می کند حتی از راه دور و پای تلفن انگار نه انگار که مهم ترین دلیل دور شدنم خود او بوده ! تماسش را ریجکت می کنم و این بار شماره ی پدر می افتدنفسم را با کلافگی فوت می کنم بیرون و جواب می دهم الو ، سلام بابا
+سلام ، کجایی ؟
_کجا باید باشم ؟
چرا تلفن افسانه رو جواب ندادی؟
_کارواجب داشته حالا؟ می خواسته ببینه چقد دور شدم که جشن بگیره دیگه بگید سور و ساطش رو بچینه که تهرانم صدای لا اله الا الله گفتنش را که می شنوم می فهمم باز عصبی شده و خویشتن داری می کند
+قطارش خوب بود؟
_آره نمی دونم چرا انقدر بدبینی،پس تو کی می خوای بفهمی که
_بابا جون بیخیال می خوای حرفمو پس بگیرم ؟دلواپستم
چشمم می خورد به دختر بچه ی کوچکی که چادر مادرش را چنگ زده و از کنارم می گذرند آهی می کشم و جواب می دهم
_من دیگه بچه نیستم
+اونجا شهر غریبه،تو یه دختر تنهایی
_من همیشه تنهام در ضمن این دور شدن خودتونم می دونید که برای همه خوبه مخصوصا بعضی ها
+افسانه دوستت داره بابا
_هه می دانم از تمسخر کردن متنفر است اما بی توجه و غلیظ هه می گویم
+موظب خودت باش ، رسیدی خوابگاه زنگ بزن اگه سختت نبود !
چشمی می گویم و قطع می کنم.هرچند این چک کردن های همیشگی اش کم آزارم نمی دهد اما اگر او هم دل نگرانم نباشد که کلاهم پس معرکه است !علی رغم تمام تلاش های اخیرم می دانم از خوابگاه خبری نیست اما لزومی ندیدم که پدر را در جریان بگذارم ! دلم آزادی می خواهد از قفسی که سال هاست افسانه ، نامادری ام ساخته دوست داشتم دل بکنم و چه راهی بهتر از انتخاب دانشگاه های تهران و دور شدن از شهر خودم ! هرچند ،شهر من همین تهران بود یک روز افسانه بود که پدر را پایبند آنجا کرد و من از همان اولین روز دوستش نداشتم ! دلم برای پوریا تنگ می شود برادر کم سن و سال ناتنی ام ! شاید اگر افسانه بدتر بود هم باز پوریا را عاشقانه برادرم می دانستم با قدی که رو به دراز شدن است دیشب برای خداحافظی بغض کرده بود ، چقدر حس خوبی بود وقتی توی راه آهن گفت :"می خوای بیام تنها نباشی؟ بلاخره من مردم "
لعنت به تو افسانه که حتی بخاطر حضورت نمی توانم به برادرم ابراز علاقه کنم .
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گوید اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
نمی دانم کجا بروم و هیچ آشنایی تقریبا نمی شناسم که کمکم کند به قول افسانه که همیشه بی فکرم ! می دانستم با همیشگی قطار نزدیک به غروب می رسم و خوابگاه هم که نیست ، اما هیچ اقدامی نکردم !
وسط میدان راه آهن ایستاده ام و درست مثل در به درها چشمم به هر طرف می چرخد کم کم از نگاه های غریبه ای که رویم زوم می شود می ترسم موهای بیرون ریخته از شالم را تو می زنم و کنارتر می ایستم ماشین هایی که بوق می زنند را رد می کنم و شماره ی لاله را می گیرم .صدایش خوابالود است :
+الو رسیدی؟سلام آره ،خواب بودی؟
+نه بابا ، تازه بیدار شدم کجایی؟
_راه آهن کجا میری؟
_زنگ زدم همینو بپرسم
دختره ی خل !فکر نمی کنی یکم زود اقدام کردی برای جاگیری؟ آخه یه دختر تنهای شهرستانی تو تهران یکی دو ساعت دیگم شب میشه و
_بس کن ، حرفای بابام رو هم تکرار نکن لطفا خودت دیدی که یهویی شد همه چیزکاش حداقل دروغ نمی گفتی که خوابگاه میری تا دایی خودش یه فکری می کرد!چیکار می کرد ؟ با اون حال بدش راه میفتاد باهام میومد البته اگه افسانه جون اجازه میداد !
توام که فقط گارد بگیر
صدای مردی نزدیکی گوشم تنم را می لرزاند. "بفرما بالا ، دربسته ها "
چند قدم جلوتر می روم
پناه مزاحمت شدن هنوز نرسیده؟می خوای زنگ بزنم به دایی صابر که یه فکری کنه ؟اصلا ! می دونی که فقط دستور برگشت سریع میده
+پس چه غلطی می کنی؟
با دیدن پسر جوانی که به پرایدی تکیه داده و بر و بر مرا نگاه می کند ، حواسم پرت می شود .
_الو ؟کوشی پناه؟دزدیدنت ایشالا ؟
_نه هنوز ! نمی فهمم من چرا دهنمو می بندم تا تو همیشه بیفتی تو چاله آخه پسر برایم لبخند و چشمکی می زند و من اخم می کنم پا تند می کنم به رفتن اما این کفش های پاشنه دار و چمدان حکم سرعت گیر را دارند !
_ببین لاله ، زنگ می زنم بهت
+مواظب خودت باش تو رو خدا
فعلا ترسو نیستم اما این غریبگی بد دلهره ای به جانم انداخته باید حداقل از این یک گله جا که پر از مسافرهای عجیب و غریب و راننده است دور شوم
_سنگینه ،بده من بیارمش
باز هم همان پسر خندان است ! ابرو در هم می کشم و چمدانم را از او دورتر می کنم.گوشه ی ناخن تازه مانیکور شده ام می شکند و آه از نهادم بلند می شود از خیر پیاده رو می گذرم و کنار خیابان می ایستم دلم شور نرفتن می زند بودیم در خدمتتون ، دربست بی کرایه انگار کنه تر از این حرف هاست
👈نویسنده:الهام تیموری
💠 @firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_اول
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است وهم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام وحالاازروبه روشدن با آدم هایی که هرکدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو ازکنارفلسفه هایی که هرکس برای زندگی وکاروبارش می بافد چشم فروببندم و بی خیال بگذرم.
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابااینکه تمییزبود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم وراهی شوم.
علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. ازدنیای فکروخیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها ووسایلم راجمع کرده ام. درکمدخالی ام را می بندم. کشوهارادوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم ازتمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم وهمه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام راپشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم وبروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتمادبه مردم بود.
ازحالادلم برای باغچه ودرخت های میوه اش ، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدرهمه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها ورسیدگی به سبزی ها وگل ها حس خاصی داشت. انگارباپستی ها وبلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند وخستگی بدنت را بیرون می کشند ؛ اماحالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.
علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تادر چمدان را ببندم. یک ساک پرازلباس ها ووسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل وکششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم .
وقتی که ازروی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ رابرمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی درقلبم می پیچد ودر رگ هایم جریان پیدامی کند. انگارصدای پدربزرگ رامی شنوم که می گوید: می بینی لیلاجان! توبزرگ شدی و زیبا. ماپیرشدیم و چروکیده. قربون قدوبالات.
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان وتاخشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اماحالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگارخشکی آنها آینده ام راافسرده می کند. مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن ها را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه دیگری بسپارد.
دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند ،باید گذاشت و گذشت.
#نرجس_شكوريان_فرد
@firoozeneshan 💎
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_اول
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود،
همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد.
روزهای آخر شهریور ماه سال 91....
با سبک شدن آفتاب بندرعباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند،
همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند.
شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با 🌴نخلهای بلندی🌴 حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم.....
مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :
_«حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و... »
که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! »😊 درِ بار را بست.
مادر صورت محمد را بوسید...
و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم.
شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد:
«فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! »
محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد:
_«آیت الکرسی یادتون نره! »
و ماشین به راه افتاد.... ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد:
_«ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... »
لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید:😯
«ابراهیم! زشته! میشنون! »
اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد:
_«دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! »
همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله.😒😕
این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم:
_«ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ »
و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم:
_«با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! »
ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد 😠و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت.
ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود...
که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند.
عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت :
_«مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. »
که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد.
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد.
عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم،...
متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد.
پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد....
💠فاطمه ولی نژاد
📜 گزارش مراسم "یلدای فاطمی"
#قسمت_اول
🔖 آماده سازی فال حافظ، شعر سلام فاطمه برای همخوانی (چندتا استعداد هم تو بخش همخوانی کشف شدن 😉)
🎥 چیدن دکور برای عکاسی
(هنر فیروزه نشان های با سلیقه + عکس رهبر عزیز و سردار شهیدمون #جان_فدا)
🛋 میزبانی مهمان ویژه برنامه؛ سرکار خانم نصیری (که هیچوقت بچه ها از شنیدن صحبتهاشون سیر نمیشن 😍)
🎀 دورهمی فیروزه نشان ها و اجرای پانتومیم و بیست سوالی (ماشاالله به این همه انرژی 💪)
ادامه دارد......
#فیروزه_نشان_ها
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
💎| @firoozeneshan