مـجـنـوט الـحـسـیـن🇵🇸
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿#تسبیح_فیروزهای عزیزجون:_اره دیشب، آقامرتضی رسوندش صبحانهمو خوردم رفتم تو
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد.
بچهها با دیدن رضا پریدن تو بغلش.رضا هم به هر کدوم از بچهها یه شاخه گل داد. بعد اومد سمتم
رضا:_روزت مبارک بانوی من.
(با مشت آروم زدم رو سینهاش):
_خیلی دیونهای
نرگس:_داداش رضا، پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟
رضا:_مگه تو روز خواستگاریت، خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟
نرگس:_ععع، داداشیی، من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم.
رضا:_خوب پس برو از همون آقامرتضی گل بگیر
بچهها رو برگردوندیم کانونو خودمون رفتیم سمت خونه.
یه جشن کوچیک هم خونه عزیزجون گرفتیمو مامانو بابا و هانا هم اومده بودن.
اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم.
شب که همه رفتن، رفتم توی اتاقمون سجادههامونو پهن کردم.
رفتم وضو گرفتمو چادر نمازمو سرم کردم منتظر رضا شدم.
رضا وارد اتاق شد
رضا:_فکر نمیکردم با این همه خستگی که داری، بازم این کارو بکنی
-این کار لذتبخشترین کار دنیاست، خستگیم، در کنار تو بودن، در کنار تو نماز خوندن، همهشون تمام میشه.
بعداز خوندن نمازشب و دعا، تا اذان صبح با هم صحبت کردیم، با اینکه تو چهرهرضا خستگی بیداد میکرد.
با تمام وجودش برام صحبت میکرد، از دلتنگیهاش، از اتفاقهایی که براش افتاده بود.
منم با جونو دلم گوش میکردم.
چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر.
دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت.
دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطب دکتر.
دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت:
_احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه.
منم هاجوواج نگاهش میکردم
-یعنی چی خانم دکتر؟
دکتر:_یعنی اینکه، اگه شما خارج از رحم باردار باشین، باید بچه رو سقط کنین.
(تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف)
دکتر:_البته، من گفتم شاید، براتون سونوگرافی مینویسم، برین انجام بدین، بیارین ببینم، بهتون دقیق بگم
توان راه رفتن نداشتم، چه نقشهها داشتم واسه همچین روزی.
چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهرهاش فیلم بگیرم..
چقدر....
تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم، #مزاردوست_شهید،_رضا بود.
نفهمیدم که این جان بیروحمو چهجوری به مزار کشوندم.
نشستم کنار قبر.
یه کم آب ریختم روی سنگ قبر.
و دستمامو روی آب حرکت میدادم و اشک میریختم...
" سلام دوست اقا رضا. رضا همیشه از کرمو لطف شما میگفت.
شما برام دعا کنین
من چهجوری به رضا بگم..."
چند ساعتی مزار بودم.
#توکل کردم به خدا، گفتم حتما اینم یه امتحانه دیگه، #راضیام به رضای خودش
حالم خوب نبود و برگشتم توی اتاقم.
سجادهمو پهن کردمو شروع کردم به قرآن خوندنو نماز خوندن. حال خرابمو همه فهمیدن.
منم انگار لال شده بودمو زبونم حرفی برای گفتن نداشت.
فقط روزو شبم شده بود، نماز خوندنو دعا کردن.
رضا هم با دیدن حالم چند روزی مرخصی گرفت. بعد از چند روز، تصمیمو گرفتمو رفتم سونوگرافی انجام دادم.
رفتم مطب دکتر، تا نوبتم بشه صد بار مردمو زنده شدم.
فقط تسبیح دستم بود و ذکر میگفتم.
بعد از خوندن اسمم وارد اتاق شدم.
دکتر با دیدن جواب سونو نگاهی به من کرد و گفت:
_نمیدونم چهطور شد ولی
خوشبختانه خارج رحم بارداری نیست
(با شنیدن این حرف، انگار زندگی دوباره به من بخشیدن).
خیلی خوشحال بودم.
توی راه فقط خداروشکر میکردم که باز به این بنده حقیر لطف کرده.
رفتم سمت خونه، عزیز جون توی حیاط بود، داشت به گلها آب میداد.
-سلام عزیزجون
عزیزجون:_سلام دخترم، کجا بودی، چرا گوشیتو نبردی، رضا همه جا رو دنبالت گشت.
-واااییی ببخشید، فکر کردم گوشیمو برداشتم
رفتم توی اتاق گوشیمو از روی میز برداشتم واییی ۲۰ تماس بیپاسخ از رضا
#پارت_چهل_دو