#مذهبی_میمانم
#پارت1
_زینبببب زود باش ساعت 3 باید اونجا باشیمااااا
. چشممم بخدا اومدم یه لحظه وایسیننن
هرچی بدستم میومد رو داشتم میریختم تو کوله ام
و چون خیلی خیلی با سلیقه ام همه چیم گم شده بود،
حتی گیره ی روسریم.
مامان دیشب مجبورم کرد چمدونمو جمع کنم و فقط کوله ام بمونه .
یه شلوار سیاه جین دم پا گشاد پوشیدمو یه پیرهن پسته ای .
و رو شال سیاهم طلق گذاشتمو مثل همیشه لبنانی بستمش . صورت من از بچگی گرد بود و وقتی طلق مینداختم از نظر خودم که خیلی خوب میشد .
زود چادر عربی مو پوشیدم و کوله بدست رفتم پایین .
برای چندمین بار بود که تنهایی با دوستام داشتیم میرفتیم مسافرت و هربار بیشتر از قبل شوق داشتم.
اونم کجا.... مشهدددددد ،قرار بود شیش روز اونجا بمونیم . شبش اصلا نتونستم از شوق زیاد بخوابم
ولی خوب من هیچوقت چشمام خستگی یا خواب الودگی رو نشون نمیداد.
حتی وقتی یه عالمه گریه میکردمم سرخ نمیشد و پف نمیکرد .
اومدم که سوار ماشین شم داداش امیرعلی با حالت تمسخر گفت:
_یکمم میمومدی زینب خانم عجله کار شیطونه
منم بی اعتنا به حرفش سوار ماشین شدم .
داداش تازه از دانشگاه برگشته بود . دانشگاهش یه شهر دیگه است و نمیتونه زود زود بیاد پیشمون چون توی دانشگاه نظامی درس میخونه و اونجا خیلی زیادی بهش سخت میگیرن،تا به قول بابا مرد بار بیاد .
دوره ی عمومی اش تموم شده بود و قرار بود کل تابستون و محرم رو خونه بمونه .
https://daigo.ir/secret/8561882643
نظراتتون رو بگید