eitaa logo
مـجـنـوט الـحـسـیـن🇵🇸
2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
24 فایل
•{﷽}• خواب‌دید‌م‌کہ‌شدم‌زائربین‌الحرمین گفتم‌بہ‌خودم‌هرچہ‌صلاح‌است... حسین‌آرزوی‌حرمت‌کرده‌مࢪادیوانہ أنت‌َمَولاوأنَا…! هرچہ‌صلاح‌است‌حسین♥ . مداحیام🌿: @irmahAir_1_2_8 شروطمون: @fhosein_1_2_8 . پایان!ان شاءالله شهادت✨ . کپی؟حلال ولی از روزمرگی نه🥲
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿 روی‌ تختم‌ دراز کشیدمو به‌ تقویم‌ نگاه‌ میکردم. یه‌ ماه‌ مونده‌ بود به‌ عروسی‌ لعنتیم....ای‌کاش‌ میشد کاری‌ کرد.... حتی‌ تصور در کنار «نوید» بودن‌ برام‌ عذاب‌آور بود نوید پسرعموم‌ بود، پسری‌ بی‌بندوبار، اینقدر خودشو درمقابل‌ دیگران‌ خوب‌ نشون‌ میداد که‌ اگه‌ استغفرلله، خدا هم‌ میاومد میگفت‌ این‌ پسره‌ بدرد نمیخوره کسی‌باورنمیکرد... پدرمم‌ به‌خاطر، شراکتی‌که‌ باعموم‌ داشت،و به‌خاطر آینده‌ خودش اصرار داره‌ که‌ با نوید ازدواج‌ کنم نوید یه هر هفته‌ با چندنفر دوسته، چه‌طور میتونم‌ با همچین‌ آدم‌ کثیفی زندگی‌ کنم چند بار خودکشی‌ کردم، ولی‌ باز همه‌ چیز دست در دست‌ هم‌ داده‌ بود تا از این‌ زندگی‌ نکبت‌خلاص‌ نشم دیگه‌هیچ‌راهی‌به‌فکرم‌نمیرسید.... دراتاق‌بازشد،مامانم‌بود، هیچوقت‌ نذاشت مامان‌ صداش‌ کنم، به‌ نظر خودش‌ کلمه‌ گفتن‌ مامان‌ سنشو بالا میبره «زیبا»:_صبح‌ بخیر «رها» جان.... نوید زنگ‌ زده‌ به‌ بابات، اجازه‌ گرفته‌ که‌ امشب‌ ببرتت‌ بیرون‌ _صبح‌بخیر زیبا: _عع‌ رها!بابا اجازه‌ داده، اگه‌ شب‌ بیاد بفهمه‌ نرفتی‌ همراش‌ ناراحت‌ میشه‌ _بیخود کرده، من‌ جایی‌ نمیرم.... زیبا جون‌ یعنی‌ من‌ آدم‌ نیستم، از من‌ نباید کسی سوال‌کنه؟؟ (زیبااومدکنارم‌نشستوبغلم‌کرد) زیبا:_عزیزدلم، ما خوشبختی‌ تو رو‌ میخوایم _خوشبختی؟ مسخره‌ است‌ فرستادن‌ دخترتون‌ داخل‌ جهنم‌ خوشبختیه؟ زیبا:_کافیه‌ دیگه ، لطفا‌ دوباره‌ شروع‌ نکن، الانم‌ کاراتو انجام‌ بده،که‌ شب‌ با نوید بری‌ بیرون!! (زیبا بلند شد و رفت و درو محکم‌ به‌ هم‌ کوبید، منم‌ سرمو گذاشتم‌ زیر بالشو شروع‌ کردم‌ گریه‌ کردن) هوا تاریک‌ شده‌ بود که‌ صدای‌ در اتاقم‌ اومد، در باز شد و «هانا»، خواهر کوچیکم‌ وارد اتاق‌ شد تنها کسی‌ که‌ منو درک‌ میکرد هانا با‌ سن‌ کمش‌ بود هانا:_خواهر جون، مامان‌ گفته‌ که‌ کم‌کم‌ آماده‌ بشی (اشک‌ازچشمام‌سرازیرشد): _باشه با رفتن‌ هانا، رفتم‌ یه‌ دوش‌ گرفتم یه‌ لباس‌ خیلی‌ ساده‌ای‌ پوشیدم، موهامو دم‌اسبی‌ بستم. صدای‌ زنگ‌ آیفونو از اتاقم‌ شنیدم. رفتم‌ لب‌پنجره، نگاه‌ کردم نوید دم‌ دره چند دقیقه‌ بعد زیبا وارد اتاق‌ شد.. زیبا:_رهاجان، زود باش‌ نوید منتظره (یه‌ نگاهی به‌ لباسو تیپم‌ انداخت) _الان‌ این‌‌ شکلی‌ میخوای بری‌ همراش؟قرار نیست‌ بری‌ مراسم‌ ختمااا، میخواین‌ برین‌ مهمونی‌ خوب‌ مگه‌ اشکالی‌ داره؟ (زیبا رفت‌ از داخل‌ کمدم‌ یه‌ مانتوی‌ بلند حریر، رنگ‌ صورتی‌ جلو باز، با یه‌ تیشرت‌ سفید و شال سفید برداشت) _عوض‌ این‌ لباسای‌ مسخره‌ات،‌ اینارو بپوش، درضمن‌ یه‌ رنگو لعابی‌ هم‌ به‌ صورتت‌ بزن (بعد از اتاق‌ رفت، میدونستم‌ اگه‌‌ چیزی‌ بگم‌ بازم‌ فایده‌ای‌ نداره، لباسا رو عوض‌ کردم‌ و کمی آرایش‌ کردم‌ رفتم‌ پایین) نوید تو سالن‌ روی‌ مبل‌ نشسته‌ بود با دیدنم‌ از جاش‌ بلند شد نوید: _سلام‌ رها جان‌ خوبی؟ (منم‌ خشک‌ و بی‌روح‌ جوابشو دادم): _سلام زیبا: _خوب‌ برین‌ خوش بگذره‌ بهتون