🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
رفتم سمت در ورودی درو باز کردم بردمش لب استخر صورتشو آب زدم، بعد چند ثانیه بالا آورد
نگاهم کرد، چشماش پر از خون بود
_تو که اینقدر اوضاعت خرابه، چرا این
مزخرفاتو میخوری؟
+مشخصه که بار اولته اومدی اینجا
_چند سالته؟
+مگه سن مهمه،؟؟
_چرا همچین کارایی میکنی،حیف تو نیست؟
(لبخند تلخی زد و بلند شد و رفت داخل خونه)
اعصابم بههم ریخته بود، رفتم داخل
ساختمون تا نوید و پیدا کنم، بهش بگم بریم خونه. همهجا رو گشتم پیداش نکردم.از پلهها رفتم بالا همینجور به عقبم نگاه میکردم که کسی همراهم نیاد...نوید رو دیدم...
نویدلبخندیزد:
_کاری داشتی عزیزم
اشک تو چشمام جمع شده بود:
_تو که اینقدر کثیفی، منو میخوای چیکار؟؟
نوید: _چون تو با همه فرق داری
نزدیکم شد، از پلهها رفتم پایین، درو باز کردم، با تمام سرعت دویدم سمت در حیاط. در قفل شده بود....میکوبیدم به درو گریه میکردم و فریاد میزدم...
_درو باز کنین بیشرفا، درو باز کنین پسفطرتا 😭😡
&خانم چیکار میکنین،؟
(همونجورکههقهقمیزدم):
_بیا درو باز کن
&شرمنده، اقاشاهرخ باید اجازه بده
_همهتون برین گم شین درو باز کن
نوید:_بیا سوارشو میبرمت
_من با تو هیچ گورستونی نمیام
نوید:_باشه هرجور راحتی، اینجا هرکی میادباید همراه همون نفر بره، وگرنه نمیزارن تنها بره
سوار ماشین شد و اومد سمت در
منم رفتم عقب ماشین سوارشدم و رفتیم.
توی راه فقط صحنهها یادم میاومد، حالم داشت بههم میخورد...
_بزنکنار
نوید:_اینجا جای وایستادن نیست!
_حالمبده، بزن کنار لعنتی
ماشین ایستاد و پیاده شدم، رفتم یه گوشه
نشستمو بالا آوردم.... نوید یه بطری آب آورد برام. دست و صورتمو شستم و دوباره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...تا برسیم خونه سرمو به شیشه تکیه داده بودمو گریه میکردم💔😭
نزدیکای ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه..
#پارت_سوم