eitaa logo
فلانی
475 دنبال‌کننده
10 عکس
22 ویدیو
1 فایل
انسیه سادات هاشمی شعر
مشاهده در ایتا
دانلود
مجال لب گشودن تا به او داد خودش از چشم‌های مردم افتاد همیشه زیر لب می‌گفت مأمون: «خودم کردم که لعنت بر خودم باد!» @folanipoem
فرعون طوس آورده امشب ساحرانش را شاید بیندازد عصای میهمانش را مهمان میاید در ید بیضایش آورده است دریاچه‌ای از نورهای بیکرانش را با هر شگردی ریسمان‌ها را می‌اندازند هر عالمی رو می کند اوج توانش را موسای این قصه ولی ترسی به جانش نیست او خوب می‌داند روند داستانش را لب می‌گشاید نورباران می‌شود دربار می‌گسترد بر عقل کل‌ها کهکشانش را سرها فروافتاده و لب‌ها فروبسته پس‌می‌کشد آرام هرکس ریسمانش را امروز «یوم الزینة» دربار مأمون است روزی که عشق از آنِ خود کرد آستانش را شاهِ زمین خورده پشیمان زیر لب می‌گفت لعنت به من! اصلا نمی‌کردم گمانش را یا جای او اینجاست دیگر یا که جای من یا باید از خود بگذرم یا اینکه جانش را... سقراط‌ها قربانیِ حکم حسودانند پروا مکن مأمون! بیاور شوکرانش را یک روز می‌خندد به ناکامیِ تو هرکس خورده است با قصد تبرک زعفرانش را @folanipoem
برعکسِ همه، همیشه هستید آقا در اوج بلندی، دمِ دستید آقا مهمان شده‌ایم وقت و بی‌وقت اما یک بار دلی را نشکستید آقا @folanipoem
از سوز دعاهای سحرگاه بخوان شوری بده یک روضهٔ کوتاه بخوان نه! چارهٔ حالم فقط انگار آنجاست راهی شده‌ام «آمدم ای شاه» بخوان @folanipoem
به ایران آمدی تا آل حسرت را عبا باشی برای این یتیمان سایه‌ساری باصفا باشی اگر از من بپرسند از شب دیدار خواهم گفت که یک شب تا سحر را زیر ایوان طلا باشی تو را تنها به وقت گریه و حاجت نمی‌خوانم تو والاتر از آنی که فقط دارالشفا باشی شبیه کیستی ای آشنا من با تو فهمیدم چگونه می‌شود در اوج غربت آشنا باشی شبیه نوحی آیا؟ نه! که روی کشتی رحمت تمام خلق جا دارند اگر تو ناخدا باشی تو ابراهیمی آیا؟ نه! که بت‌ها خود برای تو چنان در سجده می‌افتند گویی که خدا باشی تو را موسی نمی‌خوانم بعید است از نگاهت که برای خلق آب از سنگ محتاج عصا باشی تو را گرچه مسیحا دم ولی عیسی نمی‌خوانم که مردن نیست اصلا در هوایی که شما باشی چه بیخود زحمت تشبیه را اصلا به خود دادم به تو بیش از هر اوصافی میاید که رضا باشی @folanipoem
هرکه بویش نیست بی بینی بُوَد
اون دیواری که زیرش گنج اون دو تا بچه یتیم بود وخضر درستش کرد، زیرش یه لوح طلا بود که روش نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم عجیبه که کسی به مرگ باور داشته باشه و خوش باشه عجیبه که کسی به سرنوشت باور داشته باشه و غصه بخوره عجیبه که کسی به فانی بودن دنیا و بی‌ثباتی آدماش باور داشته باشه و دلش به دنیا خوش باشه لا اله الا الله! پيامبر خدا صلي الله عليه و آله كنز الفوائد : ج 1 ص 380 @folanipoem
قُلْ بِئْسَمَا يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمَانُكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ بگو اگر هم ایمان دارید پس ایمانتان دارد به بد چیزی فرمانتان می‌دهد. بقره، ۹۳ @folanipoem
خوشم که توبهٔ من نرخِ باده ارزان کرد @folanipoem
آنچه کردیم: عبث آنچه نکردیم: عبث @folanipoem
روی دل بستن خود کاش کمی کار کنی مثل یک عاشق دلباخته رفتار کنی من اگر طاقچه بالا نگذارم زشت است تو نباید که أقلا کمی اصرار کنی؟ عشق جنگ است و به دنبال غنیمت باید مثل یک لشکر قحطی زده پیکار کنی اینقدر خسته نگو راه نخواهد آمد راه را باید از آن سمت، تو هموار کنی نه چنان سخت‌عنان باش که عاشق نشوی نه چنان رام که خود را بزنی خوار کنی عشق مُسری است فقط خیره شو تا او را نیز به گرفتاری خود زود گرفتار کنی واژه از دور چنان زور ندارد، باید چشم در چشم به احساس خود اقرار کنی امشب آن‌قدر به چشمان تو زل خواهم زد تا مرا خواسته ناخواسته بیمار کنی @folanipoem
من سرم گرمِ کتاب و درس و بحث و فلسفه‌ست مستِ عقل است این حواس ای عشق هوشیارش نکن @folanipoem
درس یا شعر؟ مسأله این است درس خوب است شعر شیرین است هر دو داروی دردها هستند درس آمپول و شعر مورفین است موقع دردِ لاعلاج اما درس خسته است شعر غمگین است شعر از زیر بار می‌آید وانگهی بار درس سنگین است در شب امتحان خطوطِ کتاب ناگهان دشتی از مضامین است زیست، تاریخ و احتمال پر از استعاره، کنایه، تضمین است چه غزل‌ها که می‌رود از دست چون بغل‌دستی‌ات خبرچین است حیف استادها نمی‌فهمند شعر یک جور حلِ تمرین است درس را می‌شود مجدد خواند شعر آن شعلهٔ نخستین است درس را می‌شود تقلب کرد شعر اما نهفته در سینه است ذره‌بینی است عینک خرخوان عینک شاعران جهان‌بین است فوق لیسانس برق بیکار است شاعر خوش سلیقه تأمین است شاعران بین خلق محبوبند خونِ شاعر همیشه رنگین است ولی از بچه درس خوانِ کلاس دلِ کل کلاس چرکین است من قضاوت نمی‌کنم تو بگو درس یا شعر؟ مسأله این است! @folanipoem
سخت است اگر در عشق بی‌پروا نباشی هرجا بدانی یار هست، آنجا نباشی در گوشهٔ تنهایی‌ات از غم بمیری با اینکه آسان می‌شود تنها نباشی! دل خوش کنی عمری به اشعارت که تنها حرف است و روی حرف پابرجا نباشی آنقدر از غم‌های این و آن بگویی تا بلکه در شعر خودت پیدا نباشی خواهی گذشت از خیر مضمون‌های بکرت وقتی که عاشق باشی و رسوا نباشی هم دوست داری گاه رویت را ببیند هم می‌هراسی آن‌قَدَر زیبا نباشی با دوری‌اش می‌سوزی و می‌سازی آری عشق است و می‌ترسی که با تقوا نباشی @folanipoem
میگن یه آدم خوب مُرد براش یه مجسمه یادبود ساختن شد بت بت‌های یعوق و یغوث و نسر، مجسمهٔ افراد صالح قوم نوح بودن بت لات مجسمهٔ یه آدم نیکوکار بود که به حاجیا آب و غذا می‌داد منبع: تاریخ تحلیلی و سیاسی اسلام، علی‌اکبر حسنی، ص ۸۱ نکنه ما هم بت‌پرستیم و خبر نداریم؟! @folanipoem
«وصیتنامه» عشق را فرزند خوبم! امتحانش هم نکن! این دو روز عمر را بیهوده خرج غم نکن شاید اول عشق تفریحی بیاید سمت تو جان خود را جانِ من آلوده‌ی این سم نکن عالم و آدم غلط کردند اگر عاشق شدند اعتنا اصلا به حرف عالم و آدم نکن حس تنهایی اگر کردی برو خوش بگذران هیچ وقت اما کسی را با دلت همدم نکن دوستی گاهی اگر کردی که خیلی هم بد است رشته‌های این محبت را ولی محکم نکن التماست می‌کنم فرزند من عاشق نشو آن غلط‌های زیادی را که من کردم نکن @folanipoem
کسی که سعی کند از راه گناه به هدفی برسد، نه‌تنها از هدفش دورتر می‌شود، بلکه خیلی زود همان چیزی سرش می‌آید که از آن می‌ترسید. امام حسین علیه السلام وَ قَالَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : مَنْ حَاوَلَ أَمْراً بِمَعْصِيَةِ اَللَّهِ كَانَ أَفْوَتَ لِمَا يَرْجُو وَ أَسْرَعَ لِمَا يَحْذَرُ . تحف العقول، ج۱، ص۲۴۸ @folanipoem
نمی‌ترسی بمیرم پیش از آنکه بگذرم از تو؟ بترس از آن شکایت‌ها که با خود می‌برم از تو چه دارم؟ از تو دارم نیمهٔ تاریک عمرم را شبم از تو غمم از تو و بالشت ترم از تو مرا سوزاندی و روشن رها کردی نترسیدی؟ بگیرد انتقامم را تب خاکسترم از تو؟ توی ظالم که عمری بر غرورم سروری کردی بترس از روز مظلومان که آنجا من سرم از تو که آنجا آه می‌گیرد چه آهی در گلو دارم خودم یک صورِ رستاخیزسازِ محشرم از تو همیشه دیر فهمیدی همیشه دیر برگشتی زمانی یاد گلدان می‌کنی که پرپرم از تو پشیمان گریه خواهی کرد روزی بر سر قبرم دوباره دیر و من از هر زمان کفری‌ترم از تو @folanipoem
تو دلتنگی و من دلتنگی‌ات را خوب می‌دانم نگو عین خیالت نیست آخر من هم انسانم ولی فرق من و تو در طریق خویشتن‌داری است تو در ظاهر پریشانی و من در دل پریشانم نه اینکه عشق را این هدیه را اصلاً نخواهم، نه! من از عشقی که ویرانم کند اما هراسانم نبین هر بار محکم گفته‌ام «نه» پیش چشمانت نمی‌دانی که من با خود چه درگیرم چه حیرانم خودم را اینچنین که با تو می‌بینم نمی‌خواهم که من چون از خودم ترسیده‌ام از تو گریزانم اگر با دست خود پایان خود را می‌نویسم چون نمی‌خواهم شوم یک روز غافلگیرِ پایانم @folanipoem
روایتی شعرگونه از زندگی کوتاه امام جواد علیه السلام مثل پیغمبر خدا یحیا دارد این طفل هم فقط نه سال عالمان مدینه می‌گویند داده پاسخ به سی هزار سوال پس خلیفه برای دختر خود این نبی زاده را نشان کرده گرچه ناراضی‌اند اقوامش او پسر را به قصر آورده پسر آرام و سرد می‌گوید دستم از ثروت جهان خالی است یک کتاب دعا ولی دارم بهتر از آن برای مهریه چیست؟ می‌نشیند به تخت دامادی دسته دسته کنیز می‌آید او حواسش ولی به دنیا نیست هرچه خود را جهان بیاراید کاخ باشد سرای او یا کوخ نزد او یک چهاردیواری است حرف مردم همیشه بوده و هست طعنه یک داستان تکراری است گله کردند که چرا گفته عطردانی برای او بخرند گفته‌اند این مرام شاهان است که پی عطر و مشک و سیم و زرند گفت پیغمبر خدا _ جدم _ عطرها داشت، عطردان می ساخت سیم و زر، یوسف و سلیمان را مگر از شور بندگی انداخت؟ طبق معمول سالهای قبل کاخ آماده مناظره شد با نخستین سوال و پاسخ او کار تالار بحث یکسره شد همه گفتند این جوانک کیست؟ که حریف حجاز تا یمن است زیر لب پیش خویش مأمون گفت پسر کوچک ابالحسن است چقدر مثل آن پدر بودی چقدر مثل آن پدر رفتی بزم دنیا کسالت آور بود که تو اینگونه مختصر رفتی؟ حالِ ما بازماندگان زار است بی تو در این جهان بی‌معنی ما غریبان همه یتیم توایم یا جواد الائمه ادرکنی @folanipoem
یه روز زیر این آسمون کبود یکی بود و اون دیگری نیز بود یکی مرد مردای اون روزگار یکی بانوی بی‌نظیر وجود گمونم خدا جای تعریف عشق صمیمانه این قصه رو آفرید دو تا عاشق واقعی خلق کرد از عشق خودش تو دلاشون دمید تموم علی عاشق فاطمه تموم دل فاطمه با علی همه عشق‌های خدایی دیگه شروع شد از اون روز با یا علی یکی صبح پای تنور نون می‌پخت یکی خونه رو آب و جارو می‌کرد با لبخندشون خستگی در میرفت نگاشون که از عشق جادو می کرد چه شب‌ها که تا صبح کنج اتاق با گریه خدا رو صدا میزدن فقط بینشون عشق بود و خدا به هر چی جز اون پشت پا میزدن علی جبهه می‌رفت و زهرا مدام براش ان یکاد از ته دل میخوند غریبونه زخماشو مرهم میذاشت غبار از روی شونه‌هاش می‌تکوند نگاهِ پر از عشقشون خاص بود نگاهی که یاد خدا میندازه میگفتن که هرکی به اونجا میره غمو پشت اون خونه جا میندازه یتیم و اسیر و غلام و فقیر همیشه به اون خونه دلخوش بودن تموم غریبا و دلخسته‌ها به گرمای اون شونه دلخوش بودن یه دنیای کوچیک یه عشق بزرگ تهش دیگه دنیا کم آورده بود یکی بود اما نبود اون یکی یکی مثل این آسمون کبود @folanipoem
بفرمایید طنز ازدواجی 💑 امسال حال عشق هم تحویل می‌خواهد این کودکِ غربت‌زده فامیل می‌خواهد این پسته در تنهایی‌اش خندان نخواهد ماند خود را میان کاسۀ آجیل می‌خواهد یک عشقِ پنهانی اسیر غیبت کبری هر شب فرج می‌خواند و تعجیل می‌خواهد نان‌آوری آنقدرها هم سخت و سنگین نیست یک مرد راه و یک عدد زنبیل می‌خواهد یک چاردیواری برای زندگی کافی است آن هم کمی کاه و گل و یک بیل می‌خواهد دختر برای خانۀ نقلی بخت آیا غیر از دو تا بشقاب و یک پاتیل می‌خواهد؟ قرآن برای سفرۀ عقد همه کافی است البته بعضی عقدها انجیل می‌خواهد تعیین مهر و خطبه و آنچه پس از آن است یک روز عید و یک شب تعطیل می‌خواهد مقیاس چشم و چال و مقدار لب و لوچه اینقدر آیا تجزیه تحلیل می‌خواهد؟ وصلت هم آیا شرط مدرک ضمن خود دارد؟ که زوجه‏ زوج فارغ التحصیل می‌خواهد؟ اینقدر اگر دل دل کنی یک روز می‌بینی معشوق را بیش از تو عزرائیل می‌خواهد! @folanipoem
از اول هم بنا بوده که جای ما زمین باشد و انسان شد خلیفه تا امانت را امین باشد امانت عشق بود و ما ظَلوم و ما جَهول آری خدا می‌خواست این دیوانه چندی جانشین باشد ببیند چند مرده در قمار عشق حلاج است ببیند می‌تواند مردِ میدانی چنین باشد؟ به هرکس عشق را دادند برد و کشته‌ای آورد مگر قابیل‌زاده می‌تواند غیر از این باشد؟ خیانت را همیشه یافتیم آسان‌تر از غیرت خیانت آب خوردن بود و غیرت آتشین باشد بهای نقد را چسبید و از مستی خماری ماند خوشی را یک نفس نوشید تا غم ته‌نشین باشد کنون نسلی چنین افسرده و تنها و دلتنگیم که شاید کمترین تاوان بدعهدی همین باشد @folanipoem
من معلم نیستم که یادت دهم چطور عاشق شوی ماهی‌ها نیازی به معلم ندارند که یاد بگیرند چطور شنا کنند گنجشکان نیازی به معلم ندارند که یاد بگیرند چطور پرواز کنند خودت شنا کن خودت پرواز کن عشق کتاب ندارد بزرگ‌ترین عاشقان تاریخ اصلاً خواندن بلد نبودند لستُ معلماً لأعلمك كيف تحبينْ فالأسماك ، لا تحتاج إلا معلمْ لتتعلم كيف تسبحْ والعصافير ، لا تحتاج إلى معلمْ لتتعلم كيف تطير إسبحي وحدكِ وطيري وحدكِ إن الحبّ ليس له دفاتر وأعظمُ عشاق التاريخ كانوا لا يعرفون القراءة ترجمه:
امشب هوا ابری شد و باران نیامد عید غدیر امسال هم مهمان نیامد من عید را کنج اتاقم گریه کردم ای کاش چاهی داشتم هم عمقِ دردم پیغامِ تبریک آمد و پاسخ ندادم تبریکِ «بخِّ بخِّ» آمد باز یادم پیغام‌های سردِ ارسالِ عمومی تبریک‌های کهنة رسم و رسومی امشب عزادارِ غریبیِ غدیرم از هیچ کس عیدی نمی‌خواهم بگیرم عیدی برای لای قرآنی که بسته است؟ عیدی به دستانی که عهدش را شکسته است؟ ساداتم، از دستم ولی عیدی نخواهید از هیچ کس غیر از علی عیدی نخواهید از بوسه بر پیشانی‌ام می‌ترسم آری از آبروی فانی‌ام می‌ترسم آری می‌ترسم آخر از مدالِ امتیازم ـ از شالِ سبزم ـ شالِ مأمونی بسازم از عشق‌های بی‌تولی ترس دارم از لعن‌های بی تبرّی شرمسارم *** عید غدیر امسال هم مهمان نیامد شاید بیاید عاقبت این جمعه، شاید... شاید بیاید در زند خانه به خانه دنبالِ مردانِ غدیریِ زمانه بر عهد دیرینِ خدا برهان بخواهد تنها چهل هم‌رزمِ هم‌پیمان بخواهد شاید سراغی از غدیرِ خم بگیرد شاید بخواهد عیدی از مردم بگیرد! راهی شود با پای خود تا خانه هامان آن هم نه یک شب! تا چهل شب با عزیزان اما برای او اگر مهمان نیاید؟! غیر از حذیفه، بوذر و سلمان نیاید؟! اما اگر... اما اگر... اما اگر... آه اما اگرهایی که باریده است در چاه تنهاتر از نهج البلاغه می‌نشینم در فکر غم‌های امیرالمؤمنینم @folanipoem
بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد به رسم تهنیت‌گویی برایت آیه نازل شد «و أتممت علیکم نعمتی» یعنی که ای باران! غرض از خلقت دنیای تشنه با تو حاصل شد کنار برکه‌ای جاری شد احکام وفاداری وضو با هر سرابی غیر از این سرچشمه باطل شد شکافنده‌تر از فجری که سر زد بین روز و شب میان حق و باطل، ذوالفقارت حد فاصل شد تو هارون و نبی موسی، تو جان او و او مولا کدامین سامری بین تو و جان تو حائل شد؟ *** نماز صبح در محراب، باران بند می‌آید پس از آن چاه تنها گریه کرد و آب‌ها گل شد @folanipoem
تو زن بی‌خیالی هستی بی‌خیال مثل همه‌ی صندلی‌های بی‌آرزو مثل همه‌ی روزنامه‌های جا مانده در پارک‌ها عشق برای تو اسبی است که نه جلو می‌زند نه عقب می‌ماند پستچی‌ای است که یا می‌آید یا نمی‌آید تمام روزهای تو در فال فنجان و ورق و مهره‌های طالع‌بینان معلوم است تو راحتی مثل پایه‌های میز سینه‌ی راستت از سینه‌ی چپت خبر ندارد و لب بالایت لب پایینت را نمی‌شناسد * خواستم انقلاب را تا بلندی‌های سینه‌ات هدایت کنم شکست خوردم خواستم خشم و کفر و آزادی را به تو بیاموزم شکست خوردم خشم را فقط خشمگینان می‌شناسند کفر را فقط کافران می‌شناسند آزادی شمشیری است که فقط در دست آزادگان می‌بُرد ولی تو در حد مرگ بی‌خیالی روی اسب‌ها شرط‌بندی می‌کنی ولی سوارشان نمی‌شوی با مردان بازی می‌کنی و قوانین بازی را رعایت نمی‌کنی تو اصلا از هیجانِ ماجراجویی و رویارویی با اتفاقات غیر منتظره و نامعلوم بویی نبرده‌ای تو منتظر اتفاقات منتظره هستی مثل کتابی که منتظر است کسی بخواندش یا نیمکتی که منتظر است کسی روی آن بنشیند و انگشتی که منتظر حلقه‌ی ازدواج است تو منتظر مردی هستی که برایت بادام و پسته پوست بکند و شیر گنجشک به کامت بریزد و کلیدهای شهری را به تو بدهد که به خاطرش نجنگیده‌ای و شایستگیِ ورود به آن را نداری أنتِ امرأةٌ مستريحة.. مستريحةٌ ككلّ المقاعد التي لا طموح لها.. وككلّ الجرائد المتروكة في الحدائق العامة. الحبّ لديك.. حصانٌ لا يتقدّم.. ولا يتقهقر ساعي بريد .. يجيء أو لا يجيء أيّامك كلُها.. مرسومةٌ في خطوط فناجين القهوة.. ووَرَق اللعِبْ.. ووَدَع المنجّماتْ.. مستريحةٌ أنتِ.. كأرجُلِ الطاولة.. نهدُكِ الأيمنُ، لا يعرف شيئاً ، عن نهدك الأيسرْ وشفتُك العليا.. لا تدري، بشفتك السفلى.. * أردتُ أن أنقل الثورة.. إلى مرتفعات نهديك.. ففشلتْ. أردتُ أن أعلّمكِ الغضبَ، والكفرَ ، والحرّية ففشلتْ.. الغضبُ لا يعرفه إلا الغاضبون والكفرُ لا يعرفه إلا الكافرون.. والحرية سيفٌ.. لا يقطع إلا في يد الأحرار أما أنتِ.. فمستريحةٌ إلى درجة الفجيعة تراهنينَ على الخيول الراكضة ولا تمتطينها.. وتلعبين بالرجال.. ولا تحترمين قواعدَ اللُّعْبَة.. أنتِ لا تعرفينَ قشعريرةَ المغامرة والصدام مع المجهول ، واللامنتظَرْ أنتِ تنتظرينَ المنتظَرْ.. كما ينتظر الكتابُ من يقرؤه.. والمقعدُ من يجلس عليه.. والإصبعُ خاتمَ الخطبة.. تنتظرين رجلاً.. يُقشِّر لكِ اللوزَ والفستق ويسقيكِ لبَنَ العصافيرْ ويعطيكِ مفاتيحَ مدينةٍ لم تحاربي من أجلها.. ولا تستحقّين شرفَ الدخول إليها.. ترجمه: @folanipoem
فهمیده‌ام تو را و نمی‌آورم به رو تو نیز خودخوری کن و آن جمله را نگو تا عشق جان بگیرد و جذاب‌تر شود باید قرار و وصل بمانند آرزو بگذار عاشقانه معمای هم شویم نگذار ساده سر برسد شوق جست‌وجو حیف است ساده گفتن این قصه‌های ناب حیف است فاش کردن رازی چنین مگو آری شکنجه است ولی شعر می‌شود این حرف‌های له شدهٔ مانده در گلو ای طرح شعرهای من اینقدر جم نخور بگذار تا غزل شود این لحظه مو به مو این لحظهٔ شگرفِ توانستنی که ماند در خواهشِ نخواستنی ناب و سلطه‌جو هرگز برایم از خوشیِ وصل دم مزن در گوش من نمی‌رود این حرف‌ها فرو «او عشق را فروخت و با آن غزل خرید» این جمله را بگو بنویسند با وضو ** در ضمن: یک عشق ناتمامِ پر از شعر بهتر است یا جر و بحث هر شب یک زوج غرغرو؟ @folanipoem
همانا «دوستت دارم» زمانی تیر آخر بود برای خود ابهت داشت این جمله، موقّر بود کسی از ابتدا برپا نمی‌کرد این قیامت را که جای اینچنین هنگامه‌ای پایان دفتر بود شروع قصه حاشا بود، اما پشت دیوارش پر از پیغامِ پنهان از نگاهی کودتاگر بود چه تشنه می‌دویدی در پی لطفی از این چشمه مبارک بود، زمزم بود، نور چشم هاجر بود تحمل کردن سرمای جان‌فرسای فصلی سرد به عشق تازه تازه چیدن این سیب نوبر بود چنان شیرین چنان کمیاب مثل بوسهٔ پنهان که دیگربار مزه کردنش قند مکرر بود فقط این جمله را ای کاش بی‌ارزش نمی‌کردید که می‌شد مثل عهد پاک‌بازان زودباور بود... @folanipoem
در این فِراق چقدر از طراوتم کم شد چقدر بد شده‌ام.. خوب شد محرّم شد.. چقدر یکسره محتاج گریه‌ام شب و روز دوباره روضه بخوان بلکه اشک مرهم شد و بست زخم عمیق گناه‌هایم را و آبِ ریخته بر آتش جهنم شد و ریخت روی خطوط سیاه نامه‌ی من و جوهر همه سیئات در هم شد و راه یافت همین اشک‌ها به عمق دلم و جا گرفت در این شوره‌زار و زمزم شد مرا گذاشت به روی صراط عاشورا و خود مسیر تو را قطره قطره پرچم شد ز راه توبه مرا برد تا رضاً برضاك سپس شهادت من هم قضای مبرم شد که عیب نیست اگر آرزو به دل دارم مگر نبود که گریه شفیعِ آدم شد؟ بجوش چشم من امشب که خاکِ دل تشنه است و شکر کن که بساط عزا فراهم شد هوای شرجی و پر بغضِ ظهر عاشورا شبانه بر دلِ سردم نشست و شبنم شد چقدر بر مژه‌ام جای اشک خالی بود چقدر خوب شدم، خوب شد محرّم شد @folanipoem