كار ديگرى نداريم من و خورشيد..
براى دوست داشتنت بيدار مىشویم
هر صبح!
صبح همه عزیزانم بخیر باشه🌹🌹
@asheqaneh_arrfaneh
دنیا پر است از تباهی !
نہ بخاطر وجود آدمہای بد
بلکہ بخاطر سکوت آدمہای خوب
وقتی برنامہ های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجہ نکتہ خوبی میشم
مردم برای کسی دست میزنن کہ گیجشون میکنہ نہ آگاهشون !
👈به #شعرهای_عاشقانه_عارفانه بپیوندید👌
🍀🍂🍁🌾🌿🌴🌱🌿
ﻭﺍﺳــہ ﻣـﻮﻧـﺪﻧـتــــــــــ
ﺧـﻮﺩﻣـﻮ ﺑـہ ﻣﺮﺩنـ ﺯﺩمـ
ﻭﻟـے ﻧـﻤـﻴـﺪﻭﻧﺴـﺘـمـ
ﻭﺍﺳــہ ﺭﻓـﺘـنــﺣـﺎﺿـﺮے
ﺍﺯ ﺭﻭے ﺟـﻨﺎﺯمـ ﺭﺩ ﺷـے ...
❤️ @asheqaneh_arefaneh
ﺑـــﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽﺍﻧــــــﮕﻮﺭے ڪﻪ
ﺷﻴــــــﺮﻳﻨﻲ ﺷﻮ ﺗــــــﺒﺪﻳﻞ
ﺑـــﻪ ﺗــلخےﻣﻴڪــﻨﻪ ﺗـــﺎ
ﺗـــﻠـــﺨــے ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ
ﺷـــﻴـــﺮﻳـــﻦ ڪــﻨـــﻪ
❤️ @asheqaneh_arefaneh
تا که پرسیدم ز منطق عشق چیست
در جوابم اینچنین گفت و گریست
لیلی و مجنون همه افسانه اند
عشق تفسیری ز زهرا و علیست
@asheqaneh_arefaneh
آنقدر دوستت دارم
که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم !
هر بار که می پرسی چقدر
با خودم فکر می کنم؛
دریا چطور
حساب موجهایش را نگه دارد؟!
پاییز از کجا بداند
هر بار چند برگ از دست می دهد؟!
ابرها چه می دانند
چند قطره باریده اند؟!
خورشید مگر یادش مانده
چند بار طلوع کرده است؟!
و من،
چطور بگویم
که چقدر دوستت دارم؟
#نزار_قبانی
@asheqaneh_arefaneh
😔😔😔😔😔
رو به آینه می ایستم
و خیالت را شانه میزنم...
این لبخند
و این چشم ها
که در آینه پیداست،
اتفاقی نیست!
تو اینجایی..
اما کمی دورتر...
😢💔
#مهران_رمضانیان
@asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_نهم
بی عرضه؟ ...
الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت ... فوق العاده احساساتی ... زود می ترسید ... و گریه اش می گرفت ...
چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ...
به داداش نمیگی چی شده؟ ...
- مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ...
یه دست کشیدم روی سرش ...
اشکال نداره ... مامان کجاست؟ ... از خودش می پرسم ...
داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه ... حالش هم خوب نبود ... به من گفت برو تو اتاقت ...
رفتم سمت پذیرایی ... چهره اش بهم ریخته بود ... و در حالی که دست هاش می لرزید ... اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ...
شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرف ها رو می زدی؟ ... من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ... اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم ... فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه ... الان مهران ...
و چشمش افتاد بهم ... جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا ... گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد ...
چند لحظه همون طور ... تلفن به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ...
برو توی اتاقت ... این حرف ها مال تو نیست ...
نمی تونستم از جام حرکت کنم ... نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ...
چی کار می کنی مهران؟ ... این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده ...
و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ...
عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ...
این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_دهم
اولاد نااهل
بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد ... و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره ...
بهت گفتم تلفن رو بده ...
این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود ... یه قدم رفتم عقب ...
خوب ... می گفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرف تون؟... دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟ ...
حسابی جا خورده بود ...
- مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید ... به شوهر خودتون که می رسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش ...
- این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟ ...
- اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم ... راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید ...
این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومد...
کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ...
خودم دیدم شون ... توی خیابون با هم بودن ... با بچه هاشون ...
چشم هاش بیشتر گر گرفت ...
بچه هاش؟ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سال شونه؟...
فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت ... هر چند دیر یا زود باید می فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشم های خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
گر بنا باشد ...
دلم را جز تو ، آبادش کند ...
این ...
دل ...
ویران ...
همان ویران بماند ...
بهتر است...♥️🍃🌸
@asheqaneh_arefaneh