مـــن از زندگـــ ـے کســـ ـے
حذفــــ شــــدم
که بــــرا ـے داشتنـــــش
و بـــــرا ـے بودنـــش
خیلـــ ـے ها رو از از زندگــــ ـیم
حذفــــ کــــردم
@asheqaneh_arefaneh
دیگر بازی بس است !
بیا شمشیرها را کنار بگذاریم ،
دستهایمان را بشوریم و چیزی بخوریم
اما …
چرا دستهای تو خونیست و پشت من می سوزد ؟ . . .
@asheqaneh_arefaneh
حرفش را ساده گفت: من لایق تو نیستم!
اما نمیدانم خواست لیاقتم را به من یادآوری کند یا خیانت خودش را توجیه!؟!
@asheqaneh_arefaneh
کلمات هم بازیچهء من و تو شده اند !
من برایِ تو می نویسم
تو برایِ او می خوانی.. .
@asheqaneh_arefaneh
این که هر بار سرت با یکی گرم باشد دلیل بر ارزش ات نیست
آنقدر بی ارزشی که خیلیها اندازه تو هستند . . .
@asheqaneh_arefaneh
هیچکس هیچوقت جای اونی که یه روز از ته دلت دوسش داشتی و میخواستیش رو نمیگیره،
درد از دست دادنش همیشه میمونه!
•••❥ @asheqaneh_arefaneh
کاش می ماندی کنارم
کـــاش امارفتی و
شعرهایم پر شد از اما...
اگرها ، کــاش ها..😔✌️
•••❥ @asheqaneh_arefaneh
بهت گفتم سراغ من نیا دلیلش این نیست که دوستت ندارم وقتی میبینم کنارمی و دلت با من نیست دلتنگ تر میشم
•••❥ @asheqaneh_arefaneh
هدایت شده از ☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
💠 #چله_نوکری
⏮ #روز_بیست_چهارم
💕گفتم شبی ز مهدی اذن نگاه خواهم 😢
💞گفتا که من ز تو ترک معصیت خواهم 😔
#چله_نوکری24
@asheqaneh_arefaneh
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
💚🍃💚🍃
🍃💚🍃
💚🍃
🍃
#رمانجذابِ
#سوسویعشق💎
#پارت۱۲
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
" +بااباا حالاا میبینی کی قبول میشه
مهراد: من قبول میشم دیگه!
اینم گفتن داره؟
+ حالا میبینیم!
وقتی رتبه کنکورم اومد و چشات چهارتا شد اونوقت میفهمی!
مهراد:
خواهرمارو باش!
به همین خیال باش.."
اشکام روی صورتم میریخت
بهشون اجازه دادم تا بریزه!
اسم داداشم مهراد بود و حالا اسم پسرم مهراده!
خاطرات بودن که تو ذهنم رژه میرفتن
منو داداشم دوقلو بودیم..
هردو باهم کنکور دادیم و به پزشکی علاقه داشتیم
من تو فیزیک ضعیف بودم و مهراد برعکس من،تودرس فیزیک قوی بود
همیشـه شبا تا نصفِ شب زمانای کنکور
مینشستیم باهم درس میخوندیم
بعضی شبا وسط تست و سوال خوابم میبرد و مهراد واسم جز به جز با توضیح کنار هر تست مینوشت
مهربونیشو حس میکردم که سرم ملافه ای مینداخت تا سردم نشه!
حالاباید خودم خودمو بغل کنم تا سردم نشه!
روز کنکور من استرس داشتم و آروم نمیشدم
فهمید که استرس دارم و حالم خوش نیست، اومد پیشم وچادر رو روی سرم مرتب کرد و گفت:
-استرس خواهرگلم از چیه؟
امیدت به اون بالایی
حواسش هست
به حضرت مادر بسپر
دلنگرانی هاتو میگم!
بعد کنکور از خودم مطمئن بودم که همه رو تقریبا درست زدم و راضی بودم
مهرادم مثل من!
دنبال جواب کنکور تو سایت میگشتم
که چشمم خورد به اسم دوتامون
"منو مهراد"
از خوشحالی جیغم رفت هوا و ندا جلوی دهنمو گرفت!
ندا یه سال ازم بزرگتر بود و اول آشناییمون تو شلمچه بود!
خود شلمچه داستان داره..
چقدر دلتنگ شهدا شده بودم!
دیگه من اون رهای قبل بودم؟
انگار امیدم کم سو شده بود
انگار نبودم اونی که باید باشم!
شهدا؟!
خاک شلمچهتونو میخوام!
بو کنم!
لمس کنم!
قدم بزنم رو خنکای زمینِ این #کربلایایران
ندا و حرفای آرامشبخشش هدیه شهدا بود برام!
زمان وداع از خودشون،از خود شهدا خواسته بودم که
"یچیز بهم بدن"
"دست خالی رفتن حسیِ تهی بود
پوچ، خالی،
ولی بااین حال حرف داشتم واسه کسایی که میگفتن:
چی گیرت اومد!!؟
مصمم زل میزدم تو چشاشونو میگفتم
دلمو شهدایی کردن
دلمو بردن تا خدا!!
به دلم رنگ و بوی خودشونو دادن
سوسوی عشق اونها تو دلم ریشه زد
شفاعتشون نصیبم شد
نگاهشون نصیبم شد
و خیلی چیزای دیگـه!!
اما شهدا درکنار همه ی اینها بهم "ندا" دادن
یه ندایی که حرفاش بوی امید میده
بوی معرفت میده!
بگذریم!!
خوشحالی میکردم و به لحظات خوش میگذشت!
اما این خوشیم زیاد طول نکشید و روزگار روی سختی و بدی هارو بدجوری بهم نشون داد
همون لحظات
زنگ میزدم به مهراد و برنمیداشت
یه بار..
دوبار...
سه بار..
و ده بار تا شب
نگران هرسه تاشون شده بودم
هم مامان هم بابا هم مهراد!!
همون روز که جواب کنکور اومد زنگ زدن به گوشیم که...
💌] #ادامـهدارد..
⛔️ڪپےممنوع ⛔️
✨☄✨☄✨☄✨☄
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
✨☄✨☄✨☄✨☄