eitaa logo
☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
127 فایل
@Sushyyant 📲 ایتا https://eitaa.com/joinchat/2926182411Cf13aa564ef 👌کپی مطالب جهت نشر و شناخت منجی بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا همه دلتنگند دنبال گمشده ای هستند من هم دنبال گمشده ای می گردم گمشده ای به نام من … @asheqaneh_arefaneh
#مولانا اشتیاقی که به دیدارِ تو دارد دلِ من دلِ من داند و من دانم و دل داند و من @asheqaneh_arefaneh
اندوه من این است که در دفتر شعرم یک بیت به زیبایی چشم تو ندارم @asheqaneh_arefaneh
آنقدر بغض هایم را فرو دادم و خندیدم که خدا هم  باورش شد که  چیزی نیست * @asheqaneh_arefaneh
دیدگانم لایق دیدار دلدارم نشد😔 عمر من طی شد ولی آقا خریدارم نشد نیستم آن بنده ی خوب و به دور از معصیت وای بر من صاحبم راضی ز کردارم نشد💔 آقا تو را به جان بی بی سه ساله بیا ظهور کن😔 آقا تو را به جان عمه سادات بیا ظهور کن😭 ⚜اللهم عجل لولیک الفرج ⚜ @asheqaneh_arefaneh
حکایت ما آدمها حکایت کفش هاییه که اگه جفت نباشند  هر کدومشون هر چقدر هم شیک باشند هر چقدر هم نو باشند  تا همیشه  لنگه به لنگه اند… @asheqaneh_arefaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ببین دلخوری، باش. عصبانی هستی، باش. قهری، باش . هر چی می خوای باشی باش... ولی حق نداری با من حرف نزنی . فــَمیــدی ؟ @asheqaneh_arefaneh
💠 #چله_نوکری ⏮ #روز_دهم 🔹ذکرتعجيل فرج رمز نجات بشر است 🔸ما برآنيم که اين ذکر #جهاني بشود. #چله_نوکری 🔟 @asheqaneh_arefaneh ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (نــذر چــهــل روزه) همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... . رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... . خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... . اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... . با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... . هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... . وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ... ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... @asheqaneh_arefaneh
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (دعــوت نــامـــہ) فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... . راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... . بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... . چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... . اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... . اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ... شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ... ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... @asheqaneh_arefaneh