eitaa logo
☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
127 فایل
@Sushyyant 📲 ایتا https://eitaa.com/joinchat/2926182411Cf13aa564ef 👌کپی مطالب جهت نشر و شناخت منجی بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💕🍃💕 💕🍃💕 🍃💕 💕 ‌ 💎 ۱۳ نویسنـده: ☺️ مهرادم تصادف کرده و بیمارستانه سریع رسیدم بیمارستان اما نرسیده بودم برای اخرین بار چهره مامان بابامو ببینم! مامان و بابام برای همیشه منو تنها گذاشته بودن و الان فقط "غم آخرتون باشه"های دکتر تو ذهنم اکو میشد! من مونده بودم و امیدی که شاید بشه چشم های باز داداششمو ببینم! مهراد یه ماه تو کما بود و تو اون مدت حتی دریغ از یه علائم که نوید بیدارشدنشو بده یا اینکه یه تلنگری که از خواب بیدارم کنه و بگه داری کابوس میبینی رها پاشو!! نمیدونسم از رتبه م و قبول شدنِ دوتامون خوشحال باشم یا ناراحت از حال مهراد!! یادم نمیره وقتی گفتن مهراد رفته تو کما، من تو اولین ملاقات،کیکی که دوست داشت و درست کردم و بردم تو اتاقِ ملاقات و گفتم: -دیدی داداشی؟! قبوول شدیاا.. نمیخوای شیرینی بدی؟! پاشو دانشگاهی که دوست داشتی قبول شدی پاشو دیگه.. یادم نمیره وقتی گفتن مهراد رفته تو کما و توکلتون به خدا..چطور از متوکل شدن سیر شده بودم!! ناامید و شکسته ترازهمیشه بودم.. خودم برای خودم غریبه شده بودم و قهر کرده بودم باخدا با خدایی که نگفت منو بپرست! گفت: پروردگارت را بپرست!! حالا بعد این ایه اورد که پروردگاری که زمین قرار دادو از آسمان آب فرستاد...برای کی؟ برای "ڪم" ، شمـا! برای من کلمه ی " آب " خیلی کلمه ی قشنگیه خیلی میشد توش کنکاش کرد آب چیه؟ چیه که خدا گفته رزق و روزی رو از آب قرار دادیم.. حالا بعدش گفته تو میخوای برای من شریکی قرار بدی؟ من شریکی ندارم یا ایها الناس واعبدو اربکم الذی خلقکم و الذین من قبلکم لعلکم تتقون (۲۱ بقره) الذی جعل لکم الارض فراشا و سما بناء و انزل من السمـا ماء فاخرج بہ ے من الثمرات رزقا لکم فلا تجعلو الله اندادا و انتم تعلمون (۲۲ بقره) ایه رو به حفظ باخودم زمزمه کردم و دردودل میکردم!! بازم رفتم تو گذشته‌م عزادار و سیاه پوشه مامان و بابام بودم بس نبود؟! مهرادم تنهام گذاشته بود اونم دقیقا روزایی که میشد بشه بهترین روزای عمرش.. منی که بعد داداشم حل مشکلات درسیم میشد رفتن سر مزارش! ولی میخواستم حس کنم لبخند داداشمو! برای همین خودمو نباختم و به درسم ادامه دادم! روزای خیلی سختی بود حامد هم مثلِ من! مادر و پدری نداشت که نشه اینطور بےپناه! از همون بچگی یتیم بزرگ شد و مادر و پدرش رو از دست داد یه برادر داره که فقط اسم برادری رو به یدک کشیده..برادری نکرد براش! ۵سال ازش بزرگتره..ولی خوب برادری نکرد براش! 💌] ... کپی ممنوع⛔️ ✨☄✨☄✨☄✨☄ https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh ✨☄✨☄✨☄✨☄
به بعضی حرفا نگید منــــــت گذاشتن منــــت نیست یادآوریِ چیـــزهــاییه کـــه شــما در کــمال نامـــردی فرامــوششون کـــردید ....... @asheqaneh_arefaneh
فرد قوی کسی نیست که هیچ‌گاه گریه نمی‌کند. فرد قوی، کسی‌ است که گریه می‌کند و اشک‌هایش‌را خودش پاک می‌کند! دوباره "خوب می‌ایستد، دوباره" برای خواسته‌هاش "تلاش می‌کنه" @asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت پیشنهاد عالی توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ... - سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ... علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ... _از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ... منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ... هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ... هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ... ✨گاهی یک اتفاق می تونه هزاران در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ... اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ... درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ... توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی📚 و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ... شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ... مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ... _مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ... ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ... - مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ...😊 ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت کجایی سعید؟ چهره اش هنوز گرفته بود ... _ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ... منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ... _فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ... دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ... اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ... داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ... ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ... - بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ... خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ... _رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ... _ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ... _هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ... همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ... - سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ... _جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ... اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ... علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
یک تخت😶 یک اتاق🙂 هرشب😟 هزار خاطره..!☹️ یکی هست😞 یکی موند...!😩 یکی نیست😫 یکی رفت..!!!😔 شب شما بی غم ولی مال من با غمه هرشب 😪 •••❥ @asheqaneh_arefaneh
عذرخواهي به درد اوني میخوره که تو خیابون بهش میخوري نه واسه اوني که قلبش رو میشکوني!🎯♥️ [ @asheqaneh_arefane ]
کاش میشد آدم فراموشی بگیره کاش آدمام کلید ریست داشتن تا فراموش کنن تمام خاطراتی رو که وجودشونو مثل خوره میخوره کاش فراموشی بگیرم [ @asheqaneh_arefaneh ]
ازسردی نگاهت،که چون خزان می ماند گویی که برشانه ام،بارگران می ماند :طناز
💠 💕گفتم چه زمان دستم به دست یار رسد 💕گفتا آن زمانی که ز گناه پاک شوی 26 @asheqaneh_arefaneh ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا