eitaa logo
☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
127 فایل
@Sushyyant 📲 ایتا https://eitaa.com/joinchat/2926182411Cf13aa564ef 👌کپی مطالب جهت نشر و شناخت منجی بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
💛💞💛💞 💞💛💞 💛💞 💞 ‌²‌جذاب ❤️ نویسنـده: ☺️ +خودتو نباز! رهـا مرگ و زندگیش دسته توعه! معطل چی هستی؟! توکلت به خدا منم یه گزارش میگیرم و تحویلت میدم! در برابر تموم حرفای ندا سری تکون دادم و چشامو روی هم فشردم! به سمت درِ اتاق عمل قدم برداشتم! صورتِ خونینِ حامـد بدجـوری حالمو بد کرده بود و سرم سیاهی میرفت!! چه کردی با خودت حامدم!! چـــه کردی! من اونقدرا هم قوی نبودم که الان بخوام با جسم بےجون حـامد معامله ی مرگ و زندگی ببندم! ..... صدای در افکارمو بهم زد دکتر حسینی بود اونم اومده بود دستاشو بشوره! ته خنده ای که رو لباش معلوم بود نشون از تحسینش بود! برخلاف میلم که دوست داشتم هرچی زودتر اینجارو ترک کنه و منو تو حال خودم تنها بزاره به حرف اومد!! +عالی بود کارتون خانوم پارسا نه حالی برای جواب دادن در برابر حرفاش داشتم نه حوصله ای! بنابراین به یه "تشکر" بسنده کرده بودم +مثل اینـکه... نزاشتم ادامه ی حرفاشو بزنه که با تحکم گفتم: -ببینید اقای حسینی خوشحالم اما نه بابت کاری که کردم ،برای اینکه همسرم الان نفس میکشه.. زنده موند..اما الان واقعـا نیاز به سکوت دارم فشار بدی رو متحمل شده بودم لطفا برید و اینجا نمونید.. هرلحظـه از حرفام قیافش دیدنی تر میشد آدم مغروری بود و انتظار چنین برخوردی رو نداشت چیزی نگفت و سکوت رو ترجیح داد و با دندون قروچـه ای که کرد میشد فهمید چقدر عصبیه!! داشت میرفت بیرون که ایستاد و مکث کوتاهی کرد،برگشت و بهم نزدیک شد و انگشت اشارشو بالا اورد و میخواست بگه: +چنین بی حرمتی دیگه بخشیده نمیشه و گزارش میشه..تا یاد بگیرید با مافقتون درست صحبت کنید اما وسط حرفاش صدای گیرای دکتر مرادی اومد که باعث شد ادامه ی حرفای اقای حسینی نیمه تموم بمونه! اما من گرفته بودم که قراره چنین کلماتی رو کنار هم بچینه و تحویلم بده چیزی نگفت و بیرون رفت عه حالا نوبتِ اقای مرادیه! اونجـا نموندم و با یه معذرت خواهی از کنارش رد شدم و اومدم بیرون.. رفتم تو اتاقی که مخصوص خودم بود! رفتم روی صندلیم نشستم و دوتا آرنجام رو روی میز گذاشتم و دستام شده بود تکیه گاه سرم سردرد گرفته بودم و تموم حرفا به ذهن خسته ی من هجوم اورده بودن " از زنده نمیمونه تلاش نکنِ دکترمرادی تا من من کردنای اقا احسان و قوی باش های ندا " مدام صورت خونین حامد جلو چشم بود و روح و روانم رو عذاب میداد.. رفتم تو فکر لحظه ای که ضربان قلبِ حامدم برگشت!!! " با گریـه بازهم دست از تلاش نکشیده بودم و حامدو صدا میزدم که یهو یه پرستار روبروی من به حرف اومد و با هیجـانی که ته حرفاش دیده میشد گفت: خانوم دکتر،خانوم دکتر ضربان برگشته نبض ثابت ۸۶ فشارخون متعادل داره نفس میکشه "معجـزس خدای من" حتی وقتی چشام به خط های شکستـه و بالا پایین ضربان قلبش خورد باورم نمیشد.. تنهـا واگنشم بعد حرف پرستار این بود که باحالت ناباوری سرم و گذاشتم رو سینش تا ببینم میزنه یا نه... حامدم زنده موند..حالا شده بود معجزه ی دل سختِ رهـا حامدم زنده موند و سجده شکر به چنین نیابتی باید کرد... بقیه کارارو سپردم به پرستارا و از بخش بیرون اومدم و با چشمای منتظر و پر از سوالِ احسان مواجه شدم.. برای یه لحظه دلم گرفت.. حامدم چشمی به غیر از احسان انتظارتو نکشید!!! دلی بجز دل احسان و من نگرانت نبود!!! بی پناه بودی اما شدی پناهِ رهــا💔 فقط احسان بود و اومد جلو و تا خواست حرفی بزنه گفتم: سجده ی شکر بجا بیار که بخیر گذشت... معجــزه بود اقا احسان معجـزه.. مـردونه قطره اشکی از رو صورتش سر خورد که از نگام پنهون نموند نگاه نکرد که کجاست ، انگار فقط "بخیر گذشت" از تموم حرفامو شنید که همونجا زانو زد و سجده ی شکر بجا اورد و سریع چند تا پرستار مرد صدا زدم تا بیان و از رو زمین برشون دارن... با تقه ای به در از خیال ناارومم بیرون اومدم: -بفرمایید داخل! 💌] .. ڪپے ممنوع⛔️⛔️ 💗☄💗☄💗☄💗☄💗☄ ✨ https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh✨ ☄💗☄💗☄💗☄💗☄💗
🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 ‌²‌جذاب ❤️ نویسنـده: ☺️ چهـره‌ی مهـربون و به ظاهر شادِ ندا رو چهارچوبِ در ظاهر شد و گفتم: +بیا تو ندا به چـی زُل زدی!!! قیافه ی حق به جانبـی گرفت و در بست و وارد اتاق شد.. نزدیکم کنار میزم نشست!! فقط نـدا بود که میتونست آرومم کنه! غرق در افکار شلوغم ازاینکه این بی قراری از چی؟ چـرا؟! ندای رهـا بود..رفیق رهـا بود..غمخـور رهـا بود..خواهـر نداشته‌ی رهــا بود منبع آرامشِم بود... بدون مقدمـه گفت: دل نگـران چـی هستی!؟ آشفتـه ی چی هستی؟؟ از همین "بدون مقدمه" حرف زدناش بگیر تا آرامش حرفاش، تلخیه زندگی رو برام شیرین جلوه میداد!! با صدای خستم صداش زدم: -نـدا؟؟ +جـانِ نـدا؟! -آروم نیستم +گمش کردی! -چیو؟؟ +خداتو -نگاش بهم نیست، بنده‌ی خوبی نیستم! +نگاش بدجوری هم روته!! میخواد ببینه چیکار میکنی! هی سنگ مشکلات میندازه جلو راهت چون میخواد بسازتت!! حلقه های اشک تو چشام دیدمو تار کرده بود! چشامو روی هم بستم و قطره اشکِ سرکش رو گونه هام سرخورد!! دل نازڪ نبودم اما پیش ندا خودِ واقعی یادم میرفت! یادم میرفت که رهـا دلش سختـه!! این "یادم میرفت"ها برام به معنای واقعی شیرین بود!!! یـهـو انگار چیزی یادش افتاده گفت: +راستــی! نگاه منتظرمو بهش دوختم +پرونده ای نشونم داد و گذاشت رو میزم نگـاه سرسری بهش انداختم..اما از چیزی که روش نوشته شده بود باعث شد نگام دوباره بره سمتش اما اینبار دقیق تر!! فقط یه کلمه در نظرم ذهنمو پُر سوال کرده بود: "حــامـد پارسـا " نگاهی به ندا انداختم و منتظر شدم تا اون از این پرونده برام بگه: +تصادف کرده بود، اقا احسان هم باهاشون بودن اما اقا احسان آسیب جزئـی دید و اقا حامدم که.... دوباره آشوب شد دلم دوباره بیقراری هجوم اورد به دل خستم!! دستِ گرمِ نـدا رو دستام نشست انگار فهمید حال بیچارمو!! چشماش از اطمینان پر شده بود -نمیخوای ببینیش؟! شاید چشمای منتظرتو پشت شیشه میخواد تا بیدار شه تا بهوش بیاد و نگات کنه!! خنده ای کردم و همزمان قطره اشکی مزاحم روی گونه‌م ریخت!! پاشو خانوم دکتر ، پاشو خانوم! با خنده و آرامش حرف میزد که انگار باید اطاعت امر میکردم از حرفش!! ..... میخواستم برای یه بارم که شده جدا از اینکه احساس کنم من یه دکترم! احساس کنم من یه منتظری ام که انتظار چشم های باز حامدشو میکشه احساس کنم همسری‌ام که باید برای ورودش به اتاق مراقبت های ویژه اجـازه بگیره... نزدیک در اتاقی شدم که حامدم توش بود! با لباسِ فرمم وارد اتاق شدم! 💌] .. ڪپے ممنوع⛔️⛔️ 🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄ ✨ https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh✨ ☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃
🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 ‌²‌جذاب ❤️ نویسنـده: ☺️ نمیدونستم از اینکه به کما نرفته بود خدارو،شاکر باشم یا از این دم و دستگاهای لعنتی که بهش وصل شده بودن دل گرفته! گنگ بودم!! تو بد خلاءای گیر کرده بودم... همیشه من به عنوان دکتر"پارسـا" باید اجازه ی ورود به اتاق مراقب های ویـژه رو به تموم کسایی که الان حال منو داشتن و یکی مثل "حامدم" که با چشم انتظاری منتظر دیدن چشمای بسته ی بیمارشون بودن رو میدادم اینهمه مجوز ورود میدادم و میگفتم فقط پنج دقیقه و زیاد طولش ندین حالا خودم دچارش شده بودم.. تواین گرفتاری ته امیدم بچه هام بودن!! رفتم نشستم کنار تخت: +سلام حامد خوبی؟! ببینم نمیدونی من طاقت ندارم؟! یادته صدام میکردی خانوم دکترم؟ الان همون خانوم دکتر شده پرستارتا خانوم دکترت بدجوری حالش بده ها!!! چشمای تو مورفین دلشه ها نگفتی دووم نمیارم بدون تو؟! اشکام رو گونه هام میریخت و حالم بد شده بود هق هق گریه هام سرگرفت و گذاشتم دستم دستای سردشو لمس کنه!!! اشکام روی دستاش فرود اومد سرمو گذاشتم رو دستاش!! حسِ دلتنگی با اینکه پیششم اذیتم میکرد!! یکم که اروم شدم دوباره صداش زدم +حامـد؟ -حس کردم که جوابمو به جـانِ حامد داد!ٍ! به خیال خودم پوزخندی زدم!! +حامد زودتر پاشو که راحیلو مهرادت هوای باباشو کردنا الان یه روز تمام از راحیلم از مهرادم خبر نداشتم... سپرده بودم به نـدا آخـه شیفتش تموم شده بود!!! سرمو تکیه دادم رو تخت و چشامو بستم به امید اینکه شاید آرامشی به دلم رخنه کنه! اما این "فشارٍ خستگی دوروزه" باعث شده بود به چند ثانیه نکشید که خوابم ببره.. دور وبرم زمین های خشکی بود که انگار چندساله که رنگ آب رو ندیدن! ترک خورده بودن و ازهم شکافته شده بود تا چشمم کار میکرد همه جا کویر بود و کویر آب میخواستم!! بدجوری تشنم شده بود اینجا کجا بود من کجام؟! چشمه ای دیدم.. به پاهای سست و بی حالم قوت راه رفتن دادم!! دو گرفتم و هر چند تا قدم زمین میخوردم.. دوباره پا میشدم به امید همون چشمه!! نزدیکش شدم که..... 💌] .. کپی ممنوع⛔️⛔️ 🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄ ✨ https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh ✨ ☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃☄🍃
💞💛💞💛 💛💞💛 💞💛 💛 ‌²‌جذاب ❤️ نویسنـده: ☺️ سراب بود راحیل و دیدم که میخندید،از اون خنده های از ته دل! صدای گنگ و مبهمی منو از عالم خواب در اورده بود.. +رهـا؟رهــاا با دستش تکونم میداد و سعی داشت بیدارم کنه! رها جان؟ چشمام و باز کردم دور و اطرافمو پاییدم نـدا بود!! خوابم جلوی چشام ظاهر شد دلشوره ی بدی گرفته بودم ندا..ندا بچه هام ندا راحیلم کوو؟ کجان؟ چرا اینجایی مگه قرار نبود پیش بچـه ها باشی ندا فقط میگفت: "هیس! چخبرته آروم باش" همونطور که ندا به حرف اومده بود منو به سمت در خروجی هُل میداد +آروم باش چته رها، چیزی نشده به حرفاش گوش نمیدادم +دروغ میگی ندا دیوونه شده بودم با حالت دیوونگی ندا رو هُل دادم و دستامو زدم بسرم و زانو زدم رو زمین ندا اومد طرفم و نشست و بغلم کرد لحظاتم با این دلشوره ی لعنتی گذشتن +خانوم احمدی بدو بیا ندا بود که پرستارو خبر کرده بود بی جون شده بودم و دیدم تار!! فشارم افتاده بود و نای پاشدن نداشتم! پرستار اومد و به کمک ندا بلندم کردن و رو تخت خوابوندن! خانوم دکتر حمیدی که از ارشدای بیمارستان بود اومد بالا سرم باهم خیلی صمیمی بودیم خیلی خانوم گلی بود بی مقدمه گفت: چیکار کردی دختر هاان؟! نه حال جوابی داشتم نه نای پلک زدن سرمی به دستم زد و داشت میرفت بیرون که ندا سد راهش شد باهم پچ پچ کردن و خانوم حمیدی راشو کج کرد و رفت!! چقدر اذیتم میکرد اینکه انگار داره یچیز ازت پنهون میشه و تو خودتو به نفهمیدن بزنی!! ندا اومد سمتم و خواست حرف بزنه که ملافه کشیدم رو سرم و به پهلو خوابیدم!! دیگه صدایی نیومده بود، ملافه رو از رو سرم برداشتم فکر کنم رفت!! نمیتونستم بیخیال باشم چشم دوختم به قطره های بارون روی پنجـره داشت بارون میبارید!! بلند شدم و سِرمو از دستم کشیدم.. سوزش بدی داشت ولی در مقابل سوز آتیش دلم هیچ بود من تا خودم راحیلمو نبینم آروم نمیگیرم لباسمو عوض کردم و چادر و گذاشتم رو سرم و از بیمارستان زدم بیرون تو همون حال و هوا و بارون دلِ آروم قدم برداشتن رو نداشتم و میخواستم زودتر از این دلشوره خلاص بشم چادرم و محکم تو دستام گرفتم تو پیاده رو سرعتمو بیشتر کردم..دو میگرفتم.. تو این بارون خیس آب شده بودم سرمای این بارون به دلم نفوذ کرده بود!! یکمی از آتیش دلم کم کرده بود اشکِ روی گونه هام لابه لای قطره های بارون گم شده بود این گم شدن رو دوست داشتم چون بهونه ی خوبی برای یه دل سیر گریه کردن و اشک ریختن بود!! رسیدم دم در خونه! کلید داشتم و آنی کلیدو در اوردم و چرخوندم تو قفل در.. باز شدن در مواجه شد با صدای گریه این صدای گریه صدای گریه ی راحیلم بود چه بیتاب گریه میکرد صداش بند نمیومد مهری خانوم اومد رو تراس که سکوی خونه هم میشه!! ترس و نگرانی تنها چیزی بود که تو چشاش خوندم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم مهری خانوم هم پشت سرم +گریش بند نمیاد خانوم بغلش کردم..داغ بود،ترسیدم بدنِ راحیلم داغ بود همونطور که قربون صدقش میرفتم تا اروم شه -مامانم راحیلم آروم باش قندعسلم اومدم مامان قربونت بشه.. دیدم مهری خانوم مِن من میکنه +چیزی میخوای بگی مهری خانوم؟ -چیزه ممم راستش!! سرمو تکون دادم که یعنی "چی میخوای بگی زودتر بگو منتظرم" به دودلیش پایان داد و گفت: +تبش بالاست خانوم،پایین نمیاد -دستی زدم رو پیشونیش تب کرده بود داغ بود سریع گفتم: زنگ بزن اورژانس.. حال بد و تب بالای راحیل انگاری دنیارو رو سرم خراب کرد.. خدااا چراا نمیبینییی منوو تا کیی!! "تا کی از این دنیا رو سرم خراب شدنا" حامدم به چنین روز بس نبووود؟ راحیل مامان؟! آمبولانس اومده بود از کنارش رد شدم و داشتم میرفتم تو آمبولانس که پرستاره جلومو گرفت دستی که جلومو گرفته بود و پس زدمو گفت: +برو کنار ببینم من خودم یه دکترم و مادر این بچه برو کنار ازاینکه فهمید منم دکترم و مادر این بچه یه مقدار از لجبازیش کم شد و رفت کنار راحیل رو تخت بچه گونه بود مامان قربونش بره رو کردم سمت پرستار و گفتم: 💌] .. کپی ممنوع⛔️ 💕☄💕☄💕☄💕☄💕☄ ✨ https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh ✨ ☄💕☄💕☄💕☄💕☄💕
💞☄💞 ☄💞 💞 ‌²‌جذاب ❤️ نویسنـده: ☺️ -میتونم پیشش باشم؟! پرستار یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: +باشه مشکلی نیست نگام به مهری خانوم افتاد که منتظر نگام میکرد،گفتم: - مهری خانوم مهراد و میسپرم بهتون..خوابیدس،اگه بیدار شد و بهونه گرفت بهم زنگ بزنین! +باشه رها جان، نگران نباش..خدا پشت و پناهتون! پرستار بعد از اتمام حرف اومد بالا و راننده ے امبولانس در و بست... یاد حامد که میوفتادم صدای گریه ی راحیلم میومد به ذهن شلوغم!! یاد مهرادم که تو اتاق ناز خوابیده بود! تهی از هر دل نگرانی هایے خوابیده! تهی از.. دلم خواب میخواد! یه خواب از سر آسـودگے و راحتے دور از هیاهوی عالم آدم بزرگا ای کاش تو عالم بچگی میموندیم به خیال اینکه بچگی کنیم یا که با امتحان و آزمایش های خدا آزموده نشیم!! یه آیه به ذهنم اومد که مُهـر "قوی باش" به دلنگرانی هام زد یه آیه به ذهنم اومد که گفت: در پس هر سختی آسانی ست گفت و من آروم گرفتم گفت و من کورسوی امید تو دلم روشنتر شد!! گفت و من یقین پیدا کردم که " خدا هست! " " ان مع العسرا یسرا " چشامو بستم دوباره حس کردم " خدا حواسش بهم هست! " رسیدیم و برانکارو گذاشتن رو کف آسفالت تا راحیل رو بزارن روش!! راحیل از تب داغش به نظر میرسید سرماخورده بود! دختر سه ساله ی من الان داره از تب میسوزه! الهی من نباشم و اینطوری نبینمت! .... رو صندلی نشسته بودم و منتظر بودم که اون دررباز شه و دکترِ راحیل از اون اتاق بیاد بیرون تا حرفاشو بشنوم! دلشورم پس بی حکمت نبود!! "هیچ چیز بےحکمت نیست" یه دلم پیش حامد بود و یه دلم پیش راحیل و تموم فکر و ذهنم پیش مهراد!! تو همیـن فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد! نـدا بود.. تماسو وصل کردم -جانم ندا +ببخشید!!! -هیس! هیچی نگو! صدای گریه ے آرومش از پشت تلفنم به گوش میرسید! -گریه نکن جانِ رهـا!! شروع کرد و یه ریز حرف میزد! +رها ببخشید من پنهون کردم چون تو حالت حالِ خوبی نبود! من نگفتم چون از تنها امیدات هم ناامید میشدی بس نبود؟! ولی مطمئن باش هم حامد خوب میشه و هم راحیل!! باور کن این روزای بد تموم میشن میرن! به خدا یقین داشته باش تا قلبی بهش ایمان داشته باشی ایمان به چیزایی که مقدر کرده برات!! اینارو میگفت و باز آرامش دلم شد!! لب باز کردم تا حرف بزنم که... 💌] .. ڪپے ممنوع⛔️⛔️ 💍💗💍💗💍💗💍💗💍💗 🌜 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh🌛 💗💍💗💍💗💍💗💍💗💍
💞☄💞 ☄💞 💞 ‌²‌جذاب ❤️ نویسنـده: ☺️ -میتونم پیشش باشم؟! پرستار یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: +باشه مشکلی نیست نگام به مهری خانوم افتاد که منتظر نگام میکرد،گفتم: - مهری خانوم مهراد و میسپرم بهتون..خوابیدس،اگه بیدار شد و بهونه گرفت بهم زنگ بزنین! +باشه رها جان، نگران نباش..خدا پشت و پناهتون! پرستار بعد از اتمام حرف اومد بالا و راننده ے امبولانس در و بست... یاد حامد که میوفتادم صدای گریه ی راحیلم میومد به ذهن شلوغم!! یاد مهرادم که تو اتاق ناز خوابیده بود! تهی از هر دل نگرانی هایے خوابیده! تهی از.. دلم خواب میخواد! یه خواب از سر آسـودگے و راحتے دور از هیاهوی عالم آدم بزرگا ای کاش تو عالم بچگی میموندیم به خیال اینکه بچگی کنیم یا که با امتحان و آزمایش های خدا آزموده نشیم!! یه آیه به ذهنم اومد که مُهـر "قوی باش" به دلنگرانی هام زد یه آیه به ذهنم اومد که گفت: در پس هر سختی آسانی ست گفت و من آروم گرفتم گفت و من کورسوی امید تو دلم روشنتر شد!! گفت و من یقین پیدا کردم که " خدا هست! " " ان مع العسرا یسرا " چشامو بستم دوباره حس کردم " خدا حواسش بهم هست! " رسیدیم و برانکارو گذاشتن رو کف آسفالت تا راحیل رو بزارن روش!! راحیل از تب داغش به نظر میرسید سرماخورده بود! دختر سه ساله ی من الان داره از تب میسوزه! الهی من نباشم و اینطوری نبینمت! .... رو صندلی نشسته بودم و منتظر بودم که اون دررباز شه و دکترِ راحیل از اون اتاق بیاد بیرون تا حرفاشو بشنوم! دلشورم پس بی حکمت نبود!! "هیچ چیز بےحکمت نیست" یه دلم پیش حامد بود و یه دلم پیش راحیل و تموم فکر و ذهنم پیش مهراد!! تو همیـن فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد! نـدا بود.. تماسو وصل کردم -جانم ندا +ببخشید!!! -هیس! هیچی نگو! صدای گریه ے آرومش از پشت تلفنم به گوش میرسید! -گریه نکن جانِ رهـا!! شروع کرد و یه ریز حرف میزد! +رها ببخشید من پنهون کردم چون تو حالت حالِ خوبی نبود! من نگفتم چون از تنها امیدات هم ناامید میشدی بس نبود؟! ولی مطمئن باش هم حامد خوب میشه و هم راحیل!! باور کن این روزای بد تموم میشن میرن! به خدا یقین داشته باش تا قلبی بهش ایمان داشته باشی ایمان به چیزایی که مقدر کرده برات!! اینارو میگفت و باز آرامش دلم شد!! لب باز کردم تا حرف بزنم که... 💌] .. کپی ممنوع⛔️⛔️ 💍💗💍💗💍💗💍💗💍💗 ✨https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh✨ 💗💍💗💍💗💍💗💍💗💍
💫📚💫📚 📚💫📚 💫📚 📚 ‌²‌جذاب ❤️ نویسنـده: ☺️ دکترِ راحیـل از در اتاق اومد بیرون و به راه مستقیمـش ادامه میداد که گوشی به دست سد راه دکتر شدم -ندا قطع کن بعدا بهت زنگ میزنم!! -دکتر اطفال؟! +بله بفرمایید -راحیلم، راحیل فرهمند حالش چطوره؟ +تبشون بالاست.. عجیبه سرما خوردگیشون آنچنان هم نیست که در اثر سرماخوردگی تبشون رفته باشه بالا.. گنگ نگاهشون کردم! یعنےچے؟! جمله ے اخـر تو ذهنم اکو شد!! "عجیبه،سرما خوردگیشون آنچنان هم نیست که در اثر سرماخوردگی تبشون رفته باشه بالا.." با مکث ادامه داد! +تنش روحی روانی به مراتب باعث اضطراب میشه و نتیجش تبٍ بالاست که الان مشاهده میشه! بازهم با مکث بین حرفاش ادامه داد! یا غم و اندوهه بسیار.. ادامه نداد و گذاشت به عهده ے خودم! داشتم زبون باز میکردم تا در جواب حرفهای دکتر چیزی گفته باشم امـا با چیزی که یادم اومد سرم تیر کشید دکتر با یه "با اجازتون" از کنارم رد شد و منو تو عالمِ پُرِ سوالم گذاشت!! یعنی؟! یعنی راحیلم از دلتنگی باباش اینجوری تب کرده؟! قربونت بره مامان!! قدم های بلندم به سمت اتاقی که راحیلم اون تو بود باعث شد زود برسم به در و دستگیرِه رو به سمت پایین بکشم و در باز شد!! دکترِ راحیـل از در اتاق اومد بیرون و به راه مستقیمـش ادامه میداد که گوشی به دست سد راه دکتر شدم -ندا قطع کن بعدا بهت زنگ میزنم!! -دکتر اطفال؟! +بله بفرمایید -راحیلم، راحیل فرهمند حالش چطوره؟ +تبشون بالاست.. عجیبه سرما خوردگیشون آنچنان هم نیست که در اثر سرماخوردگی تبشون رفته باشه بالا.. گنگ نگاهشون کردم! یعنےچے؟! جمله ے اخـر تو ذهنم اکو شد!! "عجیبه،سرما خوردگیشون آنچنان هم نیست که در اثر سرماخوردگی تبشون رفته باشه بالا.." با مکث ادامه داد! +تنش روحی روانی به مراتب باعث اضطراب میشه و نتیجش تبٍ بالاست که الان مشاهده میشه! بازهم با مکث بین حرفاش ادامه داد! یا غم و اندوهه بسیار.. ادامه نداد و گذاشت به عهده ے خودم! داشتم زبون باز میکردم تا در جواب حرفهای دکتر چیزی گفته باشم امـا با چیزی که یادم اومد سرم تیر کشید دکتر با یه "با اجازتون" از کنارم رد شد و منو تو عالمِ پُرِ سوالم گذاشت!! یعنی؟! یعنی راحیلم از دلتنگی باباش اینجوری تب کرده؟! قربونت بره مامان!! قدم های بلندم به سمت اتاقی که راحیلم اون تو بود شد زود برسم به دراتاق! دستگیرِه رو به سمت پایین کشیدم و در باز شد!! راحیلم سرحال و قبراق نشسته بود رو تخت! نشسته بود رو تخت و با دوتا از عروسکا هم بازی میکرد و برای خودش میخندید!! حالش خیلی بهتر شده بود الحمدلله تا اومدم تو اتاق چشمش افتاد روم و خندش رنگ گرفت.. رفتم سمتشو بغلش کردم با صدای بچه گانش به همه ے فکر و ذهن بچه گونش خنده ای از سر تحسین زدم!! +مامانی؟! راحیل بود که صدام میزد! +جانِ مامان؟ بابا تِی اوب میته؟ (بابا کی خوب میشه؟؟) -عزیزدل مامان کی گفته حال بابا بده؟ +خاله ندا بم دُفته بود وختے تو بیلون بودی!😢 (خاله ندا بهم گفته بود وقتی تو بیرون بودی!) بوسه ای به لپش زدم و زل زدم تو چشمای طوسیش! +مامان قربون شیرین زبونیت!!... 💌] .. ڪپے ممنوع⛔️ 💕☄💕☄💕☄💕☄💕☄ ✨ https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh✨ ☄💕☄💕☄💕☄💕☄💕
🎈🍃🎈🍃 🍃🎈🍃 🎈🍃 🍃 ‌ 💎 ۹ نویسنـده: ☺️ -نه مامانم بابا حالش خوبه دیگه نگران نشیا؟! +یعنی خوب میته؟ (یعنی خوب میشه؟ ) راحیل خیلی به حامد وابسته بود... یاد شبی که "تازه حامد رسیده بود خونه، قبل من راحیل رفت درِ هال و باز کرد و خودشو انداخت بغل حامد!! حامد اومد تو خونه و منم رفتم به استقبالش.. تا خواستم کتشو بگیرم و ببرم آویزون کنم راحیل زودتر از من در تلاش این بود که کتِ حامدو در بیاره و بده دسته من! این وسط هم با شیرین زبونیش باعث شد خنده ای رو لبهای حامدم بیاد! "هَسته نباتی بابایی!" (خسته نباشی بابایی!) " مادرم همیشه میگفت: " وقتی همسرت میاد خونه، انتظار داره با روحیه ی شاد و خوبی روبرو بشه و زنش به استقبالش بره مخصوصا اینکه خسته نباشید هم بگه! نه اینکه ناراحت یا کلافه و عصبی بنظر برسه حتی اگه شده تظاهر کنه که خوبه" دلم برای مادرم تنگ شده بود دلتنگ مادرم بودم! غم نداشتن مادر تا ته دل میسوزونتت! غم نداشتن یه سایه، یه پشت و پناه! سایه ی دلم تنهام گذاشته بود! مامانی؟ بدجوری دلتنگتما!! با صدای راحیل که صدام میزد به خودم اومدم! یه ساعته به یه جای نامعلوم خیره بودم! +نَدُووفتیی!! خوب میته؟! (نگفتیی!! خوب میشه؟) پشت بندش گفت: +نمیلیم؟بلیم دیه!! (نمیریم!؟ بریم دیگه!) انگاری کلافش کرده بودم!! اره مامانم بابا خوبه فقط یکم حرفامو گوش نداده سرما خورده!! توهم حرف گوش ندی سرما میخوریا! اخم دلنشینی کرد و باز با لحن بچه گانه گفت! +پس به مهلاد بگو حلفامو اوش تنه! (پس به مهراد بگو حرفامو گوش کنه!) خندم گرفت و بغلش کردم! بریم پیش داداشی؟! سرگرم عروسکش شد و فقط گفت! +بلیم! لباسشو پوشیدم و اجازه ی مرخصیشو به پذیرش نشون دادم.. بارون هنوز نم نم میزد! نفس عمیق کشیدم و هوای تمیزو وارد ریه هام کردم و بوی خاک خیس مشاممو قلقلک میداد! دلم هوای مامانمو کرده بود! بشم همون رها کوچولوش!! یادم رفته بود نه ماشینی نه چیزی!! تو این بارونم نمیشه پیاده رفت! راحیل و بغل کرده بودم و رفتم کنار خیابون! خیابون شلوغ و پر بود از ماشین و تاکسی و رهگذرایی که با عجله داشتن از عابر پیاده رد میشدنـ دستی تکون دادم و تاکسی ای ترمز زد! -دربست؟! +بفرمایید! سوار شدم و درو بستم! دلم گرفته بود.. انگار قطره های کوچیک و بزرگ بارون به خورد دلم داده میشد که اینقدر آروم میشدم!! گوشیمو گرفتم دستم و دوبار رو اسم "mehri" زدم... سر دو بوق اول برداشت!! نگران بود! +کجایین رهـاجان؟! بچه حالش خوبه؟ - نزدیکیم..خوبه الحمدلله مهراد بیدار شد؟ +اره بیداره! ولی بهونه نگرفت براهمین زنگ نزدم تا یه دلت اینجا نباشه! -واقعا نمیدونم چطور جبران کنم!! مهری خانوم؟ راحیلو میدم دستت میرم جایی کار دارم! میخواستم برم یه سر پیش مامانم! دلم هواشو کرده بود! باصدای پی در پی دیدم گوشی قطع شد! دوباره گرفتمش نزدیک گوشم که صدای ضبط شده ای گفت که شارژم به اتمام رسید!! بیخیال شدم! -اقا سمت راست کوچه ی ... بےزحمت! به راننده آدرس دادم و رسیدیم! -اقا بی زحمت همینجا! پولو دادم و پیاده شدم! رفتم دم در تا زنگ آیفون رو بزنم ندا جلو روم ظاهر شد! زنگو زدم و مهری خانوم اومد درو باز کرد! -چیشد؟ +هیچی! -پس... فهمید چی میخوام بگم که چشاشو بست تند تند کلماتی رو کنار هم ردیف کرد تا بگه! انگار ترس از واگنشم داشت! -رهـا شیفتم تموم شد و تا قبل اینکه از بیمارستان خارج بشم برات یه روز مرخصی گرفتم.الانم اینجام تا پیشت باشم.اینجام تا پیش دردونه های خاله باشم! داشتم عصبی میشدم از این کار سرخودش که گفت: ببین رها تو نیاز به استراحت داری.. هروقتم که بهوش اومد میگم خبرت کنن ولی جان ندا مخالفت نکن! 💌] .. ڪپے ممنوع⛔️ 💗💓💗💓💗💓💗💓💗 ✨https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh✨ 💗💓💗💓💗💓💗💞💗
🌙💗🌙💗 💗🌙💗 🌙💗 💗 ‌ 💎 ۱۰ نویسنـده: ☺️ سکوت کردم.. چقدر فکروذهنش شده بود آروم کردنم! حق بااون بود یکی مثلِ ندا تو یه نگاه بهم میگفت که "رها تو نیاز به استراحت داری" اما من اونی نبودم که با استراحت آروم بگیرم! چشامو روی هم بستم و باز کردم که به حرفاش خاتمه بده و خیالش از بابت من راحت بشه! ندا میدونست بیقراری من از چیز دیگست! تصادفے که نبود تک تک اعضای خانوادم رو به رخم میکشید حالا ندای بهوش اومدن حامدو قرار بود بهم بده! رفتم نزدیکشو منو کشوند تو بغلش.. در گوشش زمزمه کردم: -ندا من میرم جایی حواست به بچه ها باشه، باشه؟! +الان؟ کجـا؟ به شب میخوری رهـا،نرو -نه نگران نباش! +زود بیا -باشه ندا❤️ از بغلش بیرون اومدم از مهری خانوم خواستم سوییچ ماشین و برام بیاره! یه زانتیای مشکی که خنده های بابا و سوال پرسیدنای منو به یادم میاورد! یه زانتیای مشکی که بوی بابامو میداد تصویر اخم بابا رو نشونم میداد! اخمے که وقتی کلافش میکردم جا خشک میکرد رو صورتش! رانندگی و از بابام داشتم! بابام بهم یاد داده بود! " +ببین دخترم این الان بار چندمه گفتم، حواسِ خوشگل بابا کجاست؟! با اشاره گفت: نگاه وقتی بخوای ترمزو بگیری باید پاتو بزاری روی اون و مسلط باشی.. -چشم بابایی " این کلمات تو ذهنم اومد و رفت! به معنای اِکو شدن! آه.. باباجانم کجا رفتی؟ کجا رفتی رهاتو تنها گذاشتی!؟ خیلی تنهام بابا نیستی ببینی پشتم خالیه نیستی پدرانه بغلم کنی تو خنده هام نیستی تو بغلت گم بشم تو بغلت گم میشدم اما حالا نیستی و احساس بغل کردنت منو تو خودم گم میکنه! محو خاطرات گذشته باصدای مهری خانوم به خودم اومدم: +بفرما نداجان، بسلامت بری و برگردی سوییچ و گرفتم و در جواب حرفاش فقط گفتم: "چشم" برگشتم که ندا رو تو چهارچوب در دروازه دیدم.. سر و پا مشکی بود و از غَمِ من غمگین بنظر میرسید.. زل زده بود بهم به سمتش رفتم و گفتم: ببین ندا نگران نباش دیگه!! حالم خوبه ندا باورکن خوبه دستاشو روی پلکام گذاشت حرکتش جوری بود که انگار وقتی یکی بخواد یچیزو لمس کنه اروم گفت: بغضه تو نگاهتو میبینم رها این چی میگه؟ دستشو با دوتا دستام گرفتم و گفتم: هیچی ندا..من خوبم فقط یه کلمه گفت و متوجه شدم راضیه به رفتنم! +مواظب راحیل و مهراد هستم! بلاخره از کنارش رد شدم و رنجور و خسته تراز همیشه نزدیک ماشینم شدم، نداهم به طبع از رفتنِ من درِ دروازه رو بست ، منم سوییچو زدم.. درو باز کردم و سوار شدم.. دوتا دستامو روی فرمون گرفتم و سرمو تکیه دادم روش!! خودمو سپردم به خاطرات! خاطراتی که منو به جنون میرسوند! از آییه ے بالا چشمم خورد به عقب ماشین ولی قبلش چشای کبودو فرورفته تو نظرم اومد زیر چشام کبود شده بود! از کم خوابی بود! بیخیال شدم و سمتو کردم طرفیه عقبِ ماشین! یه بلیز آبی چهارخونه ی مردونه! دستمو دراز کردم و بلیز گرفتم دستمو اوردم سمت خودم! سمت بینیم گرفتم و بو کردم گرفتم تو مشتمو چنگش میزدم از دلتنگی از دلگرفتگی! بوی بابامو میداد بلیز دوست داشتنی بابام بود! روز پدر خودم براش گرفته بودم! باباا،ماماان کجااایین بدتر از روزای دیگه بهتون نیاز دارم خداا از خیال ناارومم بیرون اومدم با یه جمله فکر و ذهنمو دادم سمت مقصدم.. "حواست بهم باشه بابایی" پام روگاز بود و با سرعت میروندم سرعتی که همیشه از سر ناراحتی یا عصبانیتم بود.. هوا تاریک شده بود و جاده و خیابون خلوت و سوت و کور شده بود دیگه تقریبا رسیده بودم.. ماشینو یجا پارک کردم و پیاده شدم! صدای پارس سگا اون هم اینجا همیشه میومد اما چیزی نبود که من بخوام بترسم! چشمم به سَر در خورد.. که نوشته شده بود: " امام زاده قاسم " 💌] .. کپی ممنوع⛔️ ✨🎈✨🎈✨🎈✨🎈 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh✨ 💥] 🎈✨🎈✨🎈✨🎈✨
🌙💗🌙💗 💗🌙💗 🌙💗 ‌ 💎 ۱۱ نویسنـده: ☺️ قدم های ارومم روی خاکریزه ها تنها صدایی بود که سکوت اونجارو بهم میزد متولی امامزاده کجاست پس؟! سوسوی چراغای امام زاده از دور هم معلوم بود هوا چقدد سردهه لرز کرده بودم😓 تنها کاری که میتونسم بکنم این بود که خودمو بغل کنم😶 دندونام ناخوداگاه روی هم میلغزیدن هنوز نزدیک امامزاده نشدم و داشتم راه هزاربار رفته رو طی میکردم! تو تاریکی مشخص نبود کی اونجا ایستادس ولی احساس کردم یکی اونجا منو زیر نظر داره سنگینی نگاهشو حس میکردم یکم که نه! ترس کل وجودمو پر کرده بود.. ولی ترسم از به خطر افتادنــِ جونم نبود یه ترس که نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت! چشمم به نور لمپایی خورد که دستش بود همین باعث شد ببینم کیه که داره نگام میکنه و روبرومه! تپش های قلبمو حس کرده بودم اِاِاِ این که حاج رحیمِ خودمونه😅 حاج رحیم متولی اونجا بود تک و تنها بود دلم بخاریه کنج اتاقشو میخواست! انگار منو نشناخت تو اون تاریکی -سلام حاج رحیم، +رها تویی؟ دخترم؟ اینجا چیکار میکنی چرا تنها اومدی -حاج رحیم میگما،من سردمه میزاری اول بیام تو؟ حاج رحیم که دستپاچه شده بود سریع گفت: بیا،بیا تو دخترم،بیا تو گرم بشی -ممنونم رفتم و اون گوشه چسبیدم به بخاری چه حال و هوای خوبی داشت.. حاج رحیم یه پیرمرد تقریبا ۶۰ ساله با موهای گندمی که جلوی موهاش تک و توک سفید شده بودن و با چهره ی جاافتاده و مردونه اینقد که اینجا اومدم و رفتم، منو میشناسه! اولین بار وقتی دیدمش تو امامزاده بود حالش بد بود و اهالی محل داشتن داروهاشو میدادن که خودم به عنوان دکتر رفتم جلو و اولین بار منو به عنوان یه دکتر دیده بود!! زبونش زبونِ محلی بود ولی بامن عادی حرف میزد! .. اومد کنارم نشست و پتوی مرتب شده ای که کنارش بود و باز کرد و داد روم! همزمان گفت: +سرما نخوری دختر،یخ کردی ابرویی بالا دادم و گفتم: نه بابا که نگاه پدرانش باز بغض چندین سالمو زنده کرد! نگاه پدرم! نگاهای حاج رحیم ، نگاهای بابام بهم بود! با حرفی که زد به فکرو ذهنم خاتمه دادم: +اینوقت شب اینجا چیکار میکنی؟ -حاج رحیم؟! -من آدم بدیم؟؟ +نه دخترم این چه حرفیه -پس اینهمه مشکل که میگن امتحانِ خداست چیه +امتحان که فقط،برای آدم بدا نیست گل دختر سکوت کردم تا حرف بزنه! حرفاش بوی بابامو میداد - ادم خوبا امتحان بیشتر و سنگین تری دارن خدا اونارو هم امتحان میکنه بقول یه شهید بزرگوار "امتحان فقط مخصوص بنده های بد نیست مال همه ی ادماست ادمای خوب تو خوب بودنشون امتحان میشن ادمای بد تو بد بودنشون" سریع گفتم: بقول شهید همت؟! خنده ای از سر تایید زد که با تحسین قاطی شده بود! خمیازه کشید ، فهمیدم خوابش اومده و باید بخوابه گفتم: برید بخوابید من نمیترسم،راحت باشید حاج رحیم! تعارفم و رد نکرد و در حال جا انداختن برای خوابیدن گفت سلامت باشی دختر، تو کی میترسیدی اخه! خندیدم! به چند دقیقه نکشید که خوابش برد یاد مهری خانوم و ندا افتادم اخ اخ حتما تا الان کلی نگران شدن! گوشیمو از جیبم در اوردم تا زنگ بزنم که یادم اومد اینجا اصلا آنتن نمیده! خاموشش میکردم بهتر بود همینکارو کردم و گذاشتم تو جیبم.. الان برگشتن خیلی بد بود هم جاده خلوت و تاریک هم اینکه هوا سرد بود نمیدونستم چیکار کنم تو همون حال و هوا بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم قبل اینکه برم بیرون برقارو خاموش کردم که حاج رحیم راحت بخوابه.. از اونجا مستقیم رفتم، تو خودِ امامزاده چقدر اون محوطه ارومم میکرد.. نشستم کنار ضریح و سرمو تکیه دادم بهش.. به یاد همه چی و هیچی آه کشیدم و لب تر کردم که امامزاده مثل همیشه بشه آروم جونم! زیر لب دردو دل میکردم از بابام از مامانم از قبول شدنم تو پزشکی از برادرم از حامد از دوقلوهام.... 💌] .. کپی ممنوع⛔️ ✨🎈✨🎈✨🎈✨🎈 [💥] https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh 🎈✨🎈✨🎈✨🎈✨
💚🍃💚🍃 🍃💚🍃 💚🍃 🍃 ‌ 💎 ۱۲ نویسنـده: ☺️ " +بااباا حالاا میبینی کی قبول میشه مهراد: من قبول میشم دیگه! اینم گفتن داره؟ + حالا میبینیم! وقتی رتبه کنکورم اومد و چشات چهارتا شد اونوقت میفهمی! مهراد: خواهرمارو باش! به همین خیال باش.." اشکام روی صورتم میریخت بهشون اجازه دادم تا بریزه! اسم داداشم مهراد بود و حالا اسم پسرم مهراده! خاطرات بودن که تو ذهنم رژه میرفتن منو داداشم دوقلو بودیم.. هردو باهم کنکور دادیم و به پزشکی علاقه داشتیم من تو فیزیک ضعیف بودم و مهراد برعکس من،تودرس فیزیک قوی بود همیشـه شبا تا نصفِ شب زمانای کنکور مینشستیم باهم درس میخوندیم بعضی شبا وسط تست و سوال خوابم میبرد و مهراد واسم جز به جز با توضیح کنار هر تست مینوشت مهربونی‌شو حس میکردم که سرم ملافه ای مینداخت تا سردم نشه! حالاباید خودم خودمو بغل کنم تا سردم نشه! روز کنکور من استرس داشتم و آروم نمیشدم فهمید که استرس دارم و حالم خوش نیست، اومد پیشم وچادر رو روی سرم مرتب کرد و گفت: -استرس خواهرگلم از چیه؟ امیدت به اون بالایی حواسش هست به حضرت مادر بسپر دلنگرانی هاتو میگم! بعد کنکور از خودم مطمئن بودم که همه رو تقریبا درست زدم و راضی بودم مهرادم مثل من! دنبال جواب کنکور تو سایت میگشتم که چشمم خورد به اسم دوتامون "منو مهراد" از خوشحالی جیغم رفت هوا و ندا جلوی دهنمو گرفت! ندا یه سال ازم بزرگتر بود و اول آشناییمون تو شلمچه بود! خود شلمچه داستان داره.. چقدر دلتنگ شهدا شده بودم! دیگه من اون رهای قبل بودم؟ انگار امیدم کم سو شده بود انگار نبودم اونی که باید باشم! شهدا؟! خاک شلمچه‌تونو میخوام! بو کنم! لمس کنم! قدم بزنم رو خنکای زمینِ این ندا و حرفای آرامش‌بخشش هدیه شهدا بود برام! زمان وداع از خودشون،از خود شهدا خواسته بودم که "یچیز بهم بدن" "دست خالی رفتن حسیِ تهی بود پوچ، خالی، ولی بااین حال حرف داشتم واسه کسایی که میگفتن: چی گیرت اومد!!؟ مصمم زل میزدم تو چشاشونو میگفتم دلمو شهدایی کردن دلمو بردن تا خدا!! به دلم رنگ و بوی خودشونو دادن سوسوی عشق اونها تو دلم ریشه زد شفاعتشون نصیبم شد نگاهشون نصیبم شد و خیلی چیزای دیگـه!! اما شهدا درکنار همه ی اینها بهم "ندا" دادن یه ندایی که حرفاش بوی امید میده بوی معرفت میده! بگذریم!! خوشحالی میکردم و به لحظات خوش میگذشت! اما این خوشیم زیاد طول نکشید و روزگار روی سختی و بدی هارو بدجوری بهم نشون داد همون لحظات زنگ میزدم به مهراد و برنمیداشت یه بار.. دوبار... سه بار.. و ده بار تا شب نگران هرسه تاشون شده بودم هم مامان هم بابا هم مهراد!! همون روز که جواب کنکور اومد زنگ زدن به گوشیم که... 💌] .. ⛔️ڪپےممنوع ⛔️ ✨☄✨☄✨☄✨☄ https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh ✨☄✨☄✨☄✨☄
🍃💕🍃💕 💕🍃💕 🍃💕 💕 ‌ 💎 ۱۳ نویسنـده: ☺️ مهرادم تصادف کرده و بیمارستانه سریع رسیدم بیمارستان اما نرسیده بودم برای اخرین بار چهره مامان بابامو ببینم! مامان و بابام برای همیشه منو تنها گذاشته بودن و الان فقط "غم آخرتون باشه"های دکتر تو ذهنم اکو میشد! من مونده بودم و امیدی که شاید بشه چشم های باز داداششمو ببینم! مهراد یه ماه تو کما بود و تو اون مدت حتی دریغ از یه علائم که نوید بیدارشدنشو بده یا اینکه یه تلنگری که از خواب بیدارم کنه و بگه داری کابوس میبینی رها پاشو!! نمیدونسم از رتبه م و قبول شدنِ دوتامون خوشحال باشم یا ناراحت از حال مهراد!! یادم نمیره وقتی گفتن مهراد رفته تو کما، من تو اولین ملاقات،کیکی که دوست داشت و درست کردم و بردم تو اتاقِ ملاقات و گفتم: -دیدی داداشی؟! قبوول شدیاا.. نمیخوای شیرینی بدی؟! پاشو دانشگاهی که دوست داشتی قبول شدی پاشو دیگه.. یادم نمیره وقتی گفتن مهراد رفته تو کما و توکلتون به خدا..چطور از متوکل شدن سیر شده بودم!! ناامید و شکسته ترازهمیشه بودم.. خودم برای خودم غریبه شده بودم و قهر کرده بودم باخدا با خدایی که نگفت منو بپرست! گفت: پروردگارت را بپرست!! حالا بعد این ایه اورد که پروردگاری که زمین قرار دادو از آسمان آب فرستاد...برای کی؟ برای "ڪم" ، شمـا! برای من کلمه ی " آب " خیلی کلمه ی قشنگیه خیلی میشد توش کنکاش کرد آب چیه؟ چیه که خدا گفته رزق و روزی رو از آب قرار دادیم.. حالا بعدش گفته تو میخوای برای من شریکی قرار بدی؟ من شریکی ندارم یا ایها الناس واعبدو اربکم الذی خلقکم و الذین من قبلکم لعلکم تتقون (۲۱ بقره) الذی جعل لکم الارض فراشا و سما بناء و انزل من السمـا ماء فاخرج بہ ے من الثمرات رزقا لکم فلا تجعلو الله اندادا و انتم تعلمون (۲۲ بقره) ایه رو به حفظ باخودم زمزمه کردم و دردودل میکردم!! بازم رفتم تو گذشته‌م عزادار و سیاه پوشه مامان و بابام بودم بس نبود؟! مهرادم تنهام گذاشته بود اونم دقیقا روزایی که میشد بشه بهترین روزای عمرش.. منی که بعد داداشم حل مشکلات درسیم میشد رفتن سر مزارش! ولی میخواستم حس کنم لبخند داداشمو! برای همین خودمو نباختم و به درسم ادامه دادم! روزای خیلی سختی بود حامد هم مثلِ من! مادر و پدری نداشت که نشه اینطور بےپناه! از همون بچگی یتیم بزرگ شد و مادر و پدرش رو از دست داد یه برادر داره که فقط اسم برادری رو به یدک کشیده..برادری نکرد براش! ۵سال ازش بزرگتره..ولی خوب برادری نکرد براش! 💌] ... کپی ممنوع⛔️ ✨☄✨☄✨☄✨☄ https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh ✨☄✨☄✨☄✨☄