🍃💕🍃💕
💕🍃💕
🍃💕
💕
#رمانجذابِ
#سوسویعشق💜
#پارت۱۴
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
دوقلوهایی که نگاه کردن بهشون انگاری
یه نشونهس برام!
نشونه که نشون میده همه ی این اتفاقا کابوس نبود!!
حقیقت رو شاید بشه انکار کرد ولی واقعیت رو نه!!
حال روز خودمو نمیتونسم به هیچ وجـه انکار کنم!
شاید میخندیدم اما قلبم از بےکسے به درد میومد!
آرامشم بعد آشنایی با حامد برام معنا گرفت!!
آرامشم بعد پاگذاشتن تو پرورشگاه برام معنا گرفت!!
پرورشگاهی که بهم مهرادو راحیل و داد
ڪار خدا بودم قدم گذاشتنم تو اون پرورشگاه!
وقتی که اولین قدممو گذاشتم فقط یه جمله بود تو ذهنم که ذهنمو تا فرسخ ها به چی خواهد شد و چی قراره بشه میبرد!
خوف از این سرنوشت بدترین چیزی بود که برام رقم خورده بود
اما من قول خوشبختی گرفته بودم..
وقتی که تو پرورشگاه قدم میزدم و حامدم کنارم
به این فکر میکردم که قراره به کدومشون دل ببندم! اصلا میشه؟!
بچه های قدونیم قدو میدیدم
بازی های بچه گانشون!
مهربونی های قشنگشون!
اسباب بازی هایی که تنها دلخوشیشون بود!
صدای گریه شون تنها چیزی بود که سکوت فضای اونجارو میشکوند!
نگاهم به دو تا بچه افتاد و ایستادم و نگاهشون میکردم
یکی در حال گریه و یکی دیگه هم کنارش سینه خیز بود و داشت با اسباب بازی ور میرفت
رفتم نزدیکشون و بغلش..همونی که داشت گریه میکرد..
بعد چند ثانیه اون یکی هم به گریه افتاد و حامد اومد نشست کنارم و اونو بغل کرد..
حامد که انگار فهمیده بود مهر این دو تا به دلم نشست.. رفت پیگیری که مسئولیت این دوتا بچه با ما..
همه چی قبول شد و من دوقلوها بغلم بودن پسره وروجک بود و تو بغلم بند نمیشد برای همین خیلی کنجکاوم کرد.. از پرستاره که کنارم نشسته بود چیزی پرسیدم که از جوابی که داد
و چیزی که گفت فقط بغض کردمو به بچه هه زل زدم!!
اره کارِ خدا بود...
پرسیدم:
-اسم این وروجک چیه؟!
تک خنده ای کرد و گفت:
+مهراد!!!
💌] #ادامـهدارد..
ڪپے ممنوع⛔️📛
✨☄✨☄✨☄✨☄
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
✨☄✨☄✨☄✨☄
🎈🍃🎈
🍃🎈
🎈
#رمانجذابِ
#سوسویعشق💜
#پارت ۱۵
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
اسمش مهراد بود
نگاهی به حامد انداختم
لبخند زدم که باعث شد حامد بیاد پیشم
-حامد؟
+جان
-میشه بشیم مامان بابای این بچه؟
خنده ای از سر رضایت زد
+رها؟
-هوم؟
+مادر پدر این بچه ماییم از این ببعد عزیزم!
نگاه محبت آمیزی بهش انداختم که تشکرم شد.."
با صدای اذان از فکر و خیال و گذشته ے نادور بیرون اومدم...
بوسه ای به ضریح زدم و پاشدم!
سرمای اونجا خواب رو ازم گرفته بود
بلند شدم و رفتم بیرون
از حوضچه وضو رو که گرفتم دیدم حاج رحیمم اومد بیرون برای وضو..
+هنوز نرفتی دخترم؟
-نه حاج رحیم
نه پای رفتن دارم نه دلشو
مشغول وضو گرفتن شد و منم رفتم تو امامزاده
نمازمو خوندم
چه حال خوبی بود حال دلم!
نشستم پای پنجـره و به روشنی روز خیره بودم
دیگه باید میرفتم
یاد گوشیم که افتادم جلدی درش اوردم و روشنش کردم..
پنج تا اس و ۱۲بار میسکال از ندا
۴تا میس هم از مهری
قسمت پیام هارو آوردم تا ببینم چی اس داده!
باز کردم:
رها چرا خاموشی
کجایی
نگرانم
و...
همش همین بود..
انگاری بد نگرانش کردم
بلند شدم و رفتم سمت ماشین
قبل این که سوارش بشم خواستم از حاج رحیم خداحافظی کرده باشم..
رفتم سمت اتاقشو دو تقه زدم که گفت:
رها جان بیا تو
درو باز کردم
داشت یه لیوان چایی میریخت که گفتم
نه حاج رحیم نریزید زحمت نکشید
من اومدم خداحافظی..
رفع زحمت کنم اگه اجازه بدین
+نه دخترم زحمت چیه..مراحمی!
لبخندی زدم و گفتم:
سرتونو درد اوردم ببخشین!
کاری ندارین؟
+نه رهاجان بسلامت بابا
چه هوای اول صبح هوای خوبی بود
اونم اونجا
سوییچ رو زدم و در باز شد!
ماشین و روشن کردم و بسم الله گفتم و استارت زدم!
هنوز ده دقیقه نبود که تو جـاده بودم که گوشیم زنگ خورد..
از رو داشبورد گوشیمو برداشتم و تماسو وصل کردم..
ندا بود
+جانم ندا؟
صدای دادش باعث شد گوشیو از گوشم یکم فاصله بدم..
-رها تو معلوم هست کجایی؟
+چیشده؟
-گفتمم کجایییی؟!؟
+تو جاادهه د حرف بزن بگو چیشده
نگران شده بودم..
نفس های عصبیش عصبیم کرده بود..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے ممنوع📛⛔️
✨☄✨☄✨☄✨☄
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
✨☄✨☄✨☄✨☄
🎈🍃🎈
🍃🎈
🎈
#رمانجذابِ
#سوسویعشق💜
#پارت ۱۶
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
-رهـا بیا بیمارستان
همینو گفت و قطع کرد
چیشده بود؟؟
نمیتونستم بےخبر بمونم
شمارشو گرفتم
اشغال میزد
عهه لعنتی!!
سرعتم هرلحظه بیشتر میشد
بعد تقریبا بیست دقیقه رسیدم دم بیمارستان
ماشینو یجـا پارڪ کردم و سراسیمه وارد بیمارستان شدم..
مستقیم وارد بخشی شدم که حامد بستری بود
با شلوغے بخش ترس برم داشت
دستام میلریزد و یخ کرده بودم
ندارو دیدم..
قدم های تندم باعث شد بهش برسم و متوجه من بشه
تا منو دید بغلم کرد
نمیدونستم این بغل از ناراحتیه یا خوشحـالی
از بغلش اومدم بیرون و دوتا بازو هاشو تو دستام گرفتم
+ چیشدهه ندا؟
چرا ساکتی!
تو چهرش همه چی پیدا میشد!
منتظر نگاش کردم:
+رها؟
-جان رها، بگوو چیشدهه جون به لبم ڪردی!!!
نشست رو صندلی
نشستم کنارش
بدون مقدمه شروع کرد
- فکر کنم اول بهت زنگ زدن،خاموش بودی
قبل اینکه حرفشو تموم کنه گفتم:
نه زنگ نزدن،از چی حرف میرنی..اصلا کی؟؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
+از بیمارستان زنگ نزدن؟
-نه
+به خونه زنگ زدن گفتن،همسـر خانوم پارسا
بهوش اومده
با غضب برگشت طرفمو گفت:
تو که بهم گفته بودی،کسے به غیراز من و دکتر حسینے و دکتر مرادی خبر ندارن؟
شونه ای تکون دادم و گفتم: نمیدونم
ادامه داد..
من همون لحظه بچه هارو سپردم به مهری خانوم و اومدم بیمارستان و هرچی زنگ میزدم خاموش بودی!!
کجا بودی رها هاان؟
با جدیتے که تو صداش بود به مِن مِن افتادم یه لحظه
انگار زبونم قفل کرده بود
نمیدونستم اینهمه دستپاچه شدنم برای چیه!!
یهو صدایی سکوت بینمون رو شکوند!
+خانوم پارسـا شما دیگه چرا!!!
اینکه کی اسممو اینطور جمله بندی کرد و به زبون آورد کنجکاوم کرد
حواسم ناخودآگاه رفت سمت صدا و برگشتم سمتس!
چرا باید همچین حرفی بزنه؟
همینطور که داشت نزدیک میشد
نگاه سرسری انداختم به سرتا پاش و لباس فرم بیمارستانشو بعد زل زدم به چشماش
گوشه ے لبش پوزخند همیشگی جاخوش کرده بود..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے ممنوع📛
✨☄✨☄✨☄✨☄
@asheqaneh_arefaneh
✨☄✨☄✨☄✨☄
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمانجذابِ
#سوسویعشق🍃
#پارت۱۷
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
دڪتر حسینی بود
احساس کردم حس کینه جویے بود ڪه تموم وجودشو پر کرده بود!
ندا هم دیگه توجه شو داد به حرکات و حرفای دکتر حسینی!
لب باز کردم تا حرفی بزنم:
-ببخشید؟!
گنگ نگاهش کردم!
پوزخندِ گوشه ے لبش پررنگ تر شد
یه نگاه به ساعت مچے دستش انداخت و گفت:
+اینقدر بےنظمے رو باید تو کارنامه ے عملتون ثبت کنم
دیر کردنتون جای گزارش کردن داره
هنوز کار داشت تا بتونه عصبیم کنه
من آدمے نبودم که به همین راحتیا کسی بتونه عصبیم کنه
خیلی خودمو کنترل کرده بودم که قیافم اثرے از عصبانیت نداشته باشه
خیلی خونسردانه در جواب حرفش گفتم:
-ببخشید آقای دکتر حسینی!
از قصد "آقا" رو گفته بودم تا بفهمه با دکتر رها پارسا طرفه!!
جسارتا قصد بےادبے ندارم اما اونے که باید گزارش بشه کارهاے خودسرانه ے شماست نه من!
بعدشم فکر نمیڪنم شما ڪسي باشید که بخواید چیزیو ثبت کنید یا نه!
از این ببعد حواستون به کارای خودتون باشه نه کسی که کارنامش درخشانه و کارهایی که برای ارتقاع درجش انجام داده کم نبوده!
خشم و اخم از چهرش داد میزد!!
با دندون قروچه ای زیر لب حرفی زد که از گوشای من پنهون نموند..
" نشون میدم کارنامه ے ڪے درخشانه! "
ندا در تمام این مدت چهره ے آقای حسینی رو با اخم زیر نظر داشت و خواست حرفی بزنه که دوباره بخش شلوغ شد.. اتاق حامدم بود که شلوغ شده بود
ترس برم داشت
دلشوره ی عجیبے داشتم
توان قدم برداشتن نداشتم
پاهام سست شده بود
ندا نگاهی بهم انداخت که انگار میخواست بهم بفهمونه:
"دیر شده!"
چی دیر شده؟!
قراره چه اتفاقی بیوفته؟!
به تبعیت به سرعت به طرف بخش رفت
یچیزایےفهمیده بودم که از بزبون اوردنش
اکراه داشتم
ابهام داشتم
اباء داشتم
دل توجه کردن به اینکه ندا کجا میره و آقای دکتر کجارفت نداشتم!!
فقطبه خودم اومدم دیدم
صداهای مبهم توے کلم میچرخن
به خودم اومدم دیدم
هیچکی اطرافم نیست!
قدم های ارومم با تداعی خاطراتم باعث شد
سرم تیر بکشه!!
تداعی خاطراتی که توی تک تکشون خنده های حامد جلو چشمم بود!!
بغض تا مرز خفه کردنم پیش رفته بود!!
خدااا
این چه حالییههه!
این چیه که قراره سرم بیاد!
نههه!
سرم سیاهے رفت و دیگه چیزی نفهمیدم!
💌] #ادامـهدارد..
کپی ممنوع📛
@asheqaneh_arefaneh 💥
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸|
#رمانجذابِ
#سوسویعشق🍃
#پارت۱۸
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
چشامو باز کردم،
تیر کشیدن سرم اولین چیزی بود که حسش کردم
با آه و نالهم پرستاری به سمتم اومد
فضای اونجا همه چیو برام تداعی کرد
حامد؟
حامدم کجاست!
پرستاره هم منو به آروم شدن تشویق میکرد
خانوم حمیدی اومد تو اتاق!
به چهرش دقیق شدم تا شاید بتونم چیزی بفهم!!
اومد و روی سرم بالا سرم آمپولے زد و حالمو پرسید
که من زیر لب فقط یه کلمه رو به زبون اوردم!
"حامد"
سعی کرد وانمود کنه نشنید!
این نشنیدن ها برای چیه؟!
جون نداشتم حرفی بزنم تا جوابی دستگیرم بشه،
ولی وقتی حرفِ حامد بود نمیتونستم به بےخیالی دامن بزنم!
-خانوم حمیدی؟
توروخدا
توخدا بگین،بهم بگین چےشده! حامد کجاست
لبخند تلخی زد که تلخیش زهرِ دلم بود!
گفت: رها جان آروم بگیر، تو الان یک روزه بےهوش بودی!!
حال آقای فرهمند،بیمار بخش شماره ۸ رو هم نپرس و به سلامتے خودت فکر کن!
زیر لب چیزی گفت که نتونستم متوجه بشم!
یک روز بیهوشے گذروندن هیچ جای سوالے برام نداشت!
ای کاش به هوش نمےاومدم!
زیر لب گفتم: سلامتیم بسته به سلامتے حامده!
که انگار شنید و تاسف بار نگاه غمگینی بهم انداخت و رفت!
چرا منو توی ندونستن ها میزارید!
ندونستن هایے که دونستنش حق منه!!
نه! اینطوری نمیشه!
ندا کجاست!
یه پرستار که داشت از کنار اتاق رد میشد رو صدا زدم
+جانم انگار تازه فهمید کیام!
با تعجب گفت:
جای تعجبم داشت!
بهش حق میدادم..
اا خانوم دکتر شـمـا؟ اینجـا؟ حالتون خوبه؟
-با اینکه اینجا نقش بیمار رو ایفا میکردم باز باهمون جدیت و ابهت همیشگیم گفتم:
- برید خانوم دکتر "ندا حقجـو" رو برام بیارید..
+چشم..
-منتظرم
بعد ده دقیقه ای ندا تو چهارچوب در ظاهر شد!
با مهربونی اومد سمتم
+جانم رها، چرا بےقراری؛ یخورده استراحت کن!
بازم فهمید چمه!
لب باز کردم مخالفت کنم با جدیت گفت:
+رها حرف گوش کن!
بچه بازیارو بزار کنار
شدی زمزمه ے خاص و عام!
این چه حالیه برای خودت درست کردی هان؟
نمیدونستم منظورش از زمزمه ے خاص و عام شدنے که گفت یعنے چی؟
اما در برابر حرفاش فقط یچے به زبون اوردم!
" بهم میگے چیشده یا نه! "
سکوت کرد
من این سکوتشو "تمرکز گرفتن براے حرفے که میخواست بزنه" برداشت کردم!
نمیدونم چرا فکر میکردم چیزی شده!
روبروے اتاق آقای حسینی درحال صحبت با پرستار و نوشتن چیزی روے برگه اے بود
ندا بهش اشاره کرد و
در کمال تعجب بحثو عوض کرد!
نمیدونست چه بحثیو داخل بیاره گفت:
+این آقاے حسینی هم یچیزیش میشه ها..
نه به اون نگاه کینه دوزش به تو
نه به نگرانے های وقت و بےوقتش!
خیلی تعجب کردم!
نگرانے؟
یعنے چے؟!
یه طرفه ادامه داد..
+والا! تو وقتے بیهوش بودے از هر راهے میخواست از حالت متوجه بشه و هی سوالاے مسخره ازم میپرسید!
-چی میگے ندا، درست بگو ببینم چی میگے..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپی ممنوع📛
@asheqaneh_arefaneh 💥
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمانجذابِ
#سوسویعشق✨
#پارت ۱۹
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
سریع دستپاچه شد و گفت:
+هیچی هیچی!
با جدیت صداش زدم:
-نداا
+بحثو عوض کرد و گفت:
ببین رهـا تا سِرُمِت تموم نشد حق نداری بلند شی!
نمیدونم این بحث عوض کردنا برای چیه اخه!
در برابر حرفاش اخمے کردم و رومو ازش گرفتم
بعد چند ثانیه صدای بسته شدن در و شنیدم!
....
بلاخـره این سرم تموم شد یعنے!
سرمو از دستم کشیدم و از رو تخت بلند شدم..
درو باز کردم و آروم آروم رفتم بیرون و درو بستم..
نمیخواستم ندا ببینتم
از خودش فراری نبودم
از حرفاش
از پیچوندناش
از بحث عوض کردناش فراری بودم!
زودی خودمو رسوندم به بخشی که حامد اون تو بود
از پشت شیشه دیدنش زجرآور بود برام
سخت بود
عذاب بود
درد بود
زبونِ قفل کردهم دنیای حرف داشت برای گفتن اما نگفته به چه کنم چه کنم افتادم
بغضِ تو گلوم فروخورده تر از همیشه شده بود و من سرخورده تر ازهمیشه بودم
بی قرار بودم واسه گرفتن دستاش!.
اما الان دستام شیشه ی سردی رو لمس میکنه که به سردی دلم نمیرسه!
سرده از نبودنای حامد!
سرده سرده سرررد به گریه و هق هق افتاده بودم!
شدم شبیه بچه های لجباز
یه دنده
که حرف خودشونو به کرسی مینشونن!
اینهمه پنهون کاری برای چی بود اخه
هااان برای چی؟؟
حااامدد
اونجا چشمات بستس ولی میدونم میبینی منو!
سرمو به شیشه تکیه دادم و تکرار کردم:
" اینهمه پنهون کاریا برای چی بود "
+ پنهون ڪاریمونو میخوای بدونی؟!
تو از هوش رفته بودی و وضعیت و علائم رو به بهبودی اقا حامد چیزیو نشون نمیداد..
بهت زنگ زده بودم و آقا حامد حالش وخیم تر از روزای قبل!
اومدی و نشد بری پیش حامد..
بےهوش بودی و ماهم ناامید تر از همیشه ترس به زبون اوردن اینکه آقا حامد "دیگه بهوش نمیاد " رو داشتیم
ندا بود که دستش نشست رو شونه هام
و در مقابل حرفاش فقط سکوت کرده بودم!!
ادامه داد..
تو بهوش اومدی و همون موقع علائمی دیدیم که نشون میداد آقا حامد حالش خوبه زیر اونهمه دم و دستگاه!
دوباره علائم امیدوار کننده دلمونو روشن کرده بود!
- ندا؟؟
+جان ندا
-میتونم برم پیشش؟!
با نگاه مهربونش بهم گفت:
+برو تو! برو تو یه دل سیر حرف بزن باهاش!
- من سیر نمی...
نزاشت حرف بزنم که انگشت اشارشو اورد جلو و گفت:
+هیس!! چیزی نگو! برو تو!
- سکوت کردم و رفتم تو..
نشستم کنار تخت و فقط به چشای بستش خیره شدم..
دستِ لرزونمو اوردم جلو و دستشو تو دستم گرفتم..
-ببین حامد،ببین دستم میلرزه!
چه کردی با من هااان
خیلی گله دارم ازت
نمیگے من دست تنها راحیل و مهرادتو چطور بےبهانه گیرهای بچه گونشون داشته باشم؟!
پاشو دیگه حامد
بدون تو ازم میخوای دم نزنم که تنهام؟!
مگ قول ندادی تنهام نزاری؟
تو خودت یادم دادی
خودت یادم دادی که وقتی با خدا عهد میبندم پای عهدم وایستم، مگه نه؟!
خب منم یاد گرفتم عهد بستن و وفا کردنش
نه عهد بستن و انکارش!
انکار نمیکنی که؟
انکار نمیکنی قول دادی که؟
" و أوفو بعهدالله اذا عاهدتم.. "
سکوت کردم و زیر لب شروع به تلاوت آیه ای کردم که حامد برام میخوند و بهم یاد داده بود..
بسم الله رحمن الرحیم
و اوفو بعهدالله اذا عاهدتم و لا تنقضوا الایمـٰن
بعد توکیدِها و قد جَعَلتُمُ الله علیکم ڪفیلا انّ الله یعلمُ ما تفعلون (۹۱، نحل)
"چون با خدا عهد بستید، به پیمان خود وفا کنید و سوگند های خود را پس از محکم کردن نشکنید..
در حالی که با بردن نام خدا، خدا را کفیل برخود کفیل قرار داده اید، مسلما خدا هرچه میکنید میداند! "
با به یاد اوردن معنی این ایه که صدای توضیح حامد تو سرم میچرخید قطره اشکی از رو گونهم سر خورد..
سرمو گذاشتم رو تخت و بعد چند دقیقه از خستگی خوابم برد...
بیدار شدم و فهمیدم حامدم بهوش اومد
پرستارِ بالا سرِ حامد باخوش رویی گفت:
"بهوش اومدن"
💌] #ادامـهدارد..
کپی ممنوع📛
@asheqaneh_arefaneh💥
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمانجذابِ
#سوسویعشق🍃
#پارت۲۰
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
به چشای بسته ی حامد نگاهِ انداختم و لبخند رو لبام پررنگ تر شده بود
پرستار نگاه امیدوارانه ای انداخت و راشو به سمت در خروجی کج کرد:
منتظر موندم برا چشای بازش
منتظر موندم برای نگاه مهربونش
دوتا دستامو گذاشتم زیر چونم و زل زدم بهش
بیدار نشد..
بیدار نشد..
بیدار نشد..
کلافه شده بودم
انتظار چه سخته!!
در ته این بےقراری هایم،درست زمانی که نگاه اعجازت را مےخواهم چشمانت بسته است که چه؟!
#میمعین
نگام به قران کنار تخت افتاد..
نگاه مشتاقم نشون از دل بےقرارم میداد
خم شدم و گرفتمش
نفس کشیدم عطر این قرآنو...
بوسه ای زدم روش و بازش کردم
آیه آیهش پرِ آرامش بود
سوره ے نور برام باز شد و زیر لب شروع کردم به خوندنش...
به خودم اومدم دیدم پلکام خیسه و قطره های اشک از رو گونه هام روی صحفه ے قرآن سُر میخوره!
خواستم دستمال بگیرم که دستام زیر حصار دستاش قفل شد
حامدم بیدار شده بود
سریع چشام رفت روی صورتش
چشاش بسته بود و اخمِ غلیظے رو پیشونیش بود
" اخ رها قربون اخمت اخه "
محو اخمش شدم و از دنیای خودم بیخبر به جبران این یه ماه دوری و دلتنگے چشامو ازش نگرفتم..
+رهـا
اینقدر بےتاب صدا کردنش بودم که الان اون رهای محکم جاشو به رهای دلنازک بده..
با بغض گفتم:
-جان رهـا
+با همون اخم و چشای بستش گفت:
"آب"،آب رها
اینکه آب میخواست چیز طبیعی ای بود اما حداقل تا چند ساعت نباید چیزی میخورد
-حامد نه..تو نباید چیزی بخوری، باشه؟!
احساس کردم نمیتونه مانع تشنگیش بشه و تا خواست در جواب حرفم چیزی بگه، گفتم:
-جان رها حامد! من دکترتم حرفمو گوش کن!
خنده ی بےجونی زد که منم لبخند رو لبام نشست!
صدای مردونش بار دیگه بهم سلامتیشو گوشزد کرد
+چه بیماری داری تو اخه!!
اخم کردم و گفتم:
با همون لحن بامزهش جمله هارو تو ذهنم ردیف کردم و به زبون اوردم:
-یه بیمار اخمو با صدای کلفت که به حرف دکترشم گوش نمیده!
که سراغ دوقلوهاشم نگرفته!
نگفته رها چه کنه با چشای بسته ی تنها امیدش!
بیماری که واسه دکترش خیلی عزیزه
در تمام طول حرفام دستامو میفشرد و زل زده بود بهم
ادامه داد:
طاقت ندارما..طاقت ندارم این بغض تو صداتو ها!!!
لحنم بامزه بود ولی فهمید بغض تو صدامو!
+رها؟
-حامد؟
+رهااا
خندیدم و گفتم:جاان!
- راحیل بابا چطوره؟
مهراد..
نزاشتم حرف بزنه و گفتم:
+آقا کجای کاری
خانوم خانوما تب کرده واست
گنگ نگاهم کرد:
خواستم از زیر نگاهِ زومش در برم و رفتم سمت یخچال گوشه ی اتاق که مثلا خودمو سرگرم کنم که...
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے ممنوع📛
@asheqaneh_arefaneh💥
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمانجذابِ
#سوسویعشق🍃
#پارت۲۱
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
آقای حسینی با تقه ای به در وارد بخش شد..
از قبل با هم آشنا بودن و با احوال پرسی آقای حسینی باهم گرم گرفتن..
تو این چند ثانیه فقط یچیز به خودم گفتم:
" نه دیگه این باید گزارش بشه! "
تک خنده ای به خیال خودم زدم، انگار دنبال سوژه میگشتم تا گزارش تحویل بدم به آقای مرادی!
هنوز طعنه و کنایه هاشو یادم نرفته بود!
بجای اینکه من از دستش شکار باشم این آدم حساب نمیکنه مارو!!
مثلا منم تو اتاق بودم!
رفتم پیش حامد کنار تخت نشستم
همزمان با نشستنم گفتم:
" سلام اقای دڪتر!! ، خوب هستید الحمدلله؟! "
با یه احوال پرسی ساده و طعنه کنایه قاطی شده بود لحنِ صدام!!
با حرفی که زد یخ کردم!
انگار یه سطل آب سرد و روم خالی کردن!
اصلا فکرشم نمیکردم چنین چیزیو به زبون بیاره!
چه آدمیه!!!
میدونست اینقدر مغرور هستم که اینجا و اینجوری چنین چیزیو بازگو نشه!!
+سلامت باشین!! ولی فکر کنم الان بجای اینکه بفکر حال بنده باشین، بفکر حال خودتون باشید که تازه از روتخت بلند شدین!!
اخمی کردم و سریع به قیافه ی اخموی حامد نگاه کردم که روشو از حسینی گرفت و اورد سمت من!!
وای خدااا
حالا چی بگم؟!
مثلا میخواستم از زیر جواب تب کردنای راحیل در برم بدتر شد رفت!!
به چشای منتظرش لبخند مصنوعی ای زدم که خودم حالم بهم خورد!!!
فکر کن لب و دهن به طرز مسخره ای وا بشه!!
عه عه!!
برای چند ثانیه جو تو سکوت بدی رفت!!
حالا منم از این سکوت استفاده کردم و متمرکز دنبال جواب قانع کننده ای میگشتم
فضا از این سکوت بدجوری سنگین شده بود
من نمیدونم چرا حسینی لال مونی گرفت!!
سریع به حرف اومدم تا مثلا حرفهای حسینی رو ماست مالی کنم که ای کاش اصلا به حرف نمیومدم!!
زدم بدترش کردم..
+اومم چیزه، حامد راستی حاج رحیم سلام رسوند!! چشامو بستم و تندتند پشت هم کلمه هارو کنار هم میچیدم!
... چیزی از وضعیتت نگفتم، گفتم پیرمرده بنده خدا گناه داره، تنهایی اونجا نگران میشه...
حتما باید باهم بریم بهش سر بز...
+میشه از حاج رحیم حرف نزنی؟!
بس کن رهاجان
با صدای حامد به ادامه ی حرفام خاتمه دادم
نزاشت بقیه حرفمو بزنم که باز خوب شد نزدم!!!
پیش حسینی یه ذره آبرو هم نموند واسم لعنتی!!
همین مونده اینو سوژه کنه!!
اقای حسینی ساکت نموند و به حرف اومد:
با پوزخند کم رنگی که گوشه ی لبش نشسته بود گفت:
حامد خان! از این اتفاقا زیاد داریم
گاهی همراه از حال میره
گاهی بیمار..
( با اشاره به من )
و گاهی دکتر
نه دیگه!!
این دیگه خیلی بی احترامی بود!!
دندون قروچه ای رفتم و خواستم جوابشو بدم که حامد زود تر در جواب حرفش گفت:
+ببخشید فربُدخان(اسم کوچیک حسینی)
فکر میکنم منصب تو توی این بیمارستان بالاتر از اینهاست که راه به راه داری از حال رفتن و نرفتنِ اشخاص رو میسنجی!
با یه مکث ادامه داد!
خیلی خوب آمار داریا!!
محکم و با جدیت گفت:
بهتره شخصیت خودتو حفظ کنی!!
من که تا الان سکوت کرده بودم و به جواب حامدم و واگنش حسینی دقت میکردم
کلی ذوق ڪردماا ولی چهرم آثاری از ذوق کردن نداشت!!
تو دلم غبطه خوردم به داشتن حامدم!
با این وضعیتش، میدونستم حرف زدن هم براش یخورده سخته باز اینطور سرزنده بنظر میاد..
با اینکه میدونم یکم ازم دلخوره باز...
حسینی که مونده بود چه جوابی بده راشو کج کرد و با خدافظی رفع زحمت کرد...
من که تا اونموقعه روبروی حامد کنار تخت ایستاده بودم اومدم نشستم روی صندلی کنار تخت..
میدونستم الان دیگه باید جواب پس بدم!!
حداقل خوب شد در حضور حسینی بازخواست نشدم الان هیچی!!
با حرفی که حامد زد باز متعجب بهش خیره شدم!!
این چه سوالی بود؟!
دستمو گرفت تو دستاشو بهم گفت:
+نگام کن!
نگاش کردم که بی مقدمه گفت:
+بهم بگو!!
-چی؟!
+کدوم دکتر جراحیمو به عهده داشت؟
عملم دست کی بود؟!
دست تو؟
نه میخواستم بگم نه! و نه میخواستم بگم اره!
نگاهمون بهم گره خورده بود و دستای سردم تو دستای حامد بود..
با نگاه مطمئن و آرومش زل زده بود بهم و منتظر جواب بود!
و شاید این بود #سوسویعشقے که هردوتامون خیلی خوب ازش خبر داشتیم..❤️
💌] #ادامـهدارد..
کپی ممنوع 📛
@asheqaneh_arefaneh 💥
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمانجذابِ
#سوسویعشق🍃
#پارت22
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
دوباره پرسید:
+رها باتوام!
نگامو از روی دستش گرفتم و دادم به چشای منتظرش
+دست تو بود اره؟!
عینِ مظلوما سری به نشونه ی تایید تکون دادم که دستام که دستاش بود رو محکمتر فشرد
دلم میخواست براش بگم..
بگم که من نمیدونستم این تو بودی که قرار بود من عملش کنم
بگم که با ضربان کند قلبش قلب منم کند میزد و با ضربان تندش قلب منم تند..
اما فقط به " خیلی عذابم دادی حامد " بسنده کرده بودم!!
که دوباره با قیافه ی اخموش مواجه شدم
دیگه باید تنهاش میزاشتم تا یکم استراحت کنه
-حامد؟!
تو همون حالت با چشای بسته و اخموش گفت:
+جان؟!
این اخم های پی در پی حامد یخورده نگرانم کرده بود
-ببین منو،درد داری؟!
جوابمو نمیده!!
-حااامد
+چیهه؟!
یهو با همچین جوابی خورد تو برجکم!
گفتم:
-درد داری؟!
+اره!!!
برای اینکه تلافی کنم گفتم:
-حق داری!😂
فکر کن یکی درد داره انتظار همدردی داره بعد بگی
درد داری؟! -حق داری!😁😂
با چهره ی مچاله شده از درد یجوری صدام زد که ته دلم خالی شد!!
ولی با حرف بعدش شیطون تر شدم!!
+رهااا!! نکن خانومی،نکن!!
مثلا بیمار شماییم سرکار خانوم!
با خنده گفتم:
-از اولشم بیمارم بودی!!
آروم زیر لب گفت:
+اره بیمارِ خنده هات!!
که شنیدم و جوابم نگاه مهربونم بود💜
-خب خب!! اجازه میدی مرخص شیم از حضورتون جناب؟!
+باخنده گفت: برو بزار نفس بکشم..
-پامو کوبیدم رو زمین با حالت نارضایتی گفتم:
-اااا عجب آدمیه ها!!
دیدم سکوت کرد و باز چشاش بسته و حرفی نمیزنه
سرخورده با قدمهای ارومم از بخش رفتم بیرون!!
ناراحت بودم هی حرکاتِ حامد تو ذهنم حلاجی میشد!!
ولی باز اینکه تازه بهوش اومد و حال خوبی نداره و درد داره رو برای خودم توجیه میکردم!!
همینطور تو حال خودم بودم که ندا جلوی روم ظاهر شد!!
اولین چیزی که چشمم بهش خورد و جلب توجه کرد
زخمِ روی لبش و کبودیه روی پیشونیش بود!!
بدون هیچ حرف دیگه ای سریع گفت:
+رها تو کجابودی؟
یه ساعته دنبالتم
نگرانی بدجور اذیتم میکرد!!
-ندا سرت؟
زخمِ...
با واگنشش منم ادامه ی حرفمو نزدم..
دستشو با حالت دستپاچگی گذاشت رو سرش
+هیچی،رَه..
محکم توپیدم بهش:
-بگو چیشده!!
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے ممنوع📛
@asheqaneh_arefaneh 💥
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۳
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
( خواننده هاۍ عزیز توجـه ڪنیـد ڪه " رهـا پارسـا " شخصیت اصلے رمان نیست! )
در کمال تعجب دیدم هیچ اعتنایی نکرد و با یه "عهه! ولم کن " از کنارم رد شد
نمیدونم چرا خیلے نگران شدم و مشکوک!
ولے نگرانیم بیشتر از شک بود!
به رفتاراش،به کاراش،
متعجبِ به سمت اتاقم حرکت کردم
همونطور باخودم کلنجار میرفتم که صدایی باعث شد بایستم و ناخودگاه گوشم بره سمت اون صدا!!
صدایی که باعث شد کنجکاو بشم
درصورتے ڪه من همچین آدمے نبودم..
و گوش نمےایستادم..
صدایے که از توے اتاق اقاے حسینے میومد و ظاهرن خودش درحال صحبت بود..
نمیدونم چه حکمتے بود ولے دل و زدم به دریا و تمرڪز کردم ببینم چےمیگه!!!
+یعنےچے ڪه نشد،من نمیدونم هرجورے شده میخوام ازت..فهمیدی؟؟
- ....
+سحر برو نمیشه و نشد نداره.من نمیفهمم این چیزارو..
-....
دادی زد باحرف بعدش من از پشت در هینے کشیدم و دستم و گزاشتم رو دهنم!!
از شانس بدم همون موقعه هم آقاے مرادی و چند تا پرستار وارد ورودی بخش شدن و سریع خودمو جمع و جور کردم ولے خداروشکر متوجه نشدن!
عههه همیشه اینجا خلوت بوداا
اونجا نموندم و به راهم ادامه دادم، و مدام تو فکرحرف حسینے بودم و هیچ جوره تو کتم نمیرفت! یعنے چے؟!
برای هزامین بار تو ذهنم اکو شد اون جمله
" ندا با تو، روت حساب کردم سحر دیگه نگم!!
اگه نشه اونے که میخوام خودت میدونے!!
اینجا ببعد صدا مبهم بود و درست نشنیدم ولے انگار گفت: +از جونت سیر نشدی که؟ "
چه اتفاقے داره میوفته رو واقعا نمیدونم و همینم اذیتم میکنه..
چرا ندا چیزی بهم نمیگهه..!!
واقعا نمیفهمم!
وارد اتاقم شدم و دروبستم..
امشب باید حامد میموند تا فردا اگه حالش خوب بود مرخص شه!
باید شب میموندم پیش حامد اما دلم پیش راحیل و مهراد بود
چرا این روزا اینطوری میگذره..چراا..
دلم گرفته بود و هنوزم دل نگران ندا!!
خودکار روی میزمو گرفته بودم و باهاش ور میرفتم و توفکر اتفاقات اخیر بودم..
میخواستم زنگ بزنم به مهری
واقعا خیلے زحمت کشید،خیلے شرمندشم
مهرے مستاجرنشینمون بود و خیالم از بابت اینکه از بچه ها مراقبت میکنه جمع بود چون عاشق بچه بود ولے هنوز قسمت نشد مادر بشه!
گوشیمو گرفتم، قفل " hamed " رو زدم و رفتم تو قسمت تماس دریافتے ها و روی اسم "mehri khanom " زدم و تماس وصل شد..
تو سومین بوق برداشت..
+سلام رهاجان،اقا حامد خوبن ان شاالله؟
-سلام مهری ببخشید واقعا زحمتت دادم،اره الحمدلله بهترن!
+خداروشکر نه بابا این چه حرفیه رها..
-دیگه به هرحال شرمنده،قول میدم جبران میکنم برات!
+ولکن این حرفارو..بگو ببینم
ڪےمرخص میشن؟
با خنده گفت:
+این بچه ها بدجوری بهونه میگیرنا!
-ان شاالله اگه خدا بخواد فردا
+خب خداروشکر
-عزیز کاری نداری؟؟
+نه رها جان سلامت باشی
-باشه پس خداحافظت،یاعلی
+قربونت خداحافظ..
اینم از بچه ها..
انگار داشتم دونه دونه کارارو جمع و جور میکردم!
ندارو چیکار کنم؟؟
دلم میخواد یه صحبت اساسی باهاش بکنم!!
دوباره گوشیمو باز کردم و رفتم تو قسمت تماس ولے اینبار شماره ی ندارو گرفتم..
داشتم ناامید میشدم که سر بوق ششم جواب داد خانوم!!
💌] #ادامـهدارد..
📛کپی ممنوع📛
#ادامه_رمان_باما_همراه_باشید👇
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh 💥
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۲۴
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
بابت دیر جواب دادنش و پنهون کاریاش عصبے شده بودم و خواستم یه جورے سرش خالے کنم که با لحن صداش کاملا منصرف شدم، نتونستم بد برخورد کنم!!
+رها؟
-سلام،جان؟
+خواهری؟!
-جانِ خواهری چیشده ندا؟! حرف بزن!
صداش گرفته بود..
وقتے همدردے منو دید بیشتر تا اینکه سعے کنه خودشو آروم کنه و هرچے که باعث ناراحتیش میشه رو بریزه بیرون و دست از پنهون کاریاش برداره سریع به حالتی که انگار "هیچی نشد" برگشت.. لحن صداش محکم تر بود ولے دیگه گرفته نبود!
اینهمه وانمود کردنش برای چیه!!!؟
کفری شدم و محکم تراز خودش گفتم:
+میخوام ببینمت!
بیا اتاقم!
اونم یجایی توهمین ساختمون بود دیگه!!
توهمین بیمارستان
بهش فرصت حرف زدن ندادم و قطع کردم..
باید بدونم چه اتفاقی داره میوفته!!
به یه ربع نکشید که در اتاق زده شد
به هوای اینکه نداست خودم بلند شدم و رفتم درو باز کنم
درو باز کردم و ندا تو چهار چوبه در ظاهر شد
گرفته و غمزده بود اما وانمود میکرد که خوبه و هیچی نیست!!
قاب زده بود اما خیلے ضایع بود برای من!
یعنی من نمیفهمم حالش خوبه یا نه؟!
درو بازتر کردم تا بیاد داخل!
-بیاتو!
درو پشت سرش بستم و رفتم روبروش
دیگه از این کلافگے و سردرگمے خسته شده بودم
دوتا بازو هاشو تو دستام گرفتم و انگار که اختیار دست خودش نباشه باهام همکاری میکرد!
-چته ندا هان؟ چتهه!!
حق و ندونسته و بےخبر از همه چے دادم به خودم که چرا نمیدونم! که چرا از هیچے خبر ندارم!
هنوز عصبانیتمو کامل سرش خالی نکردم که به گریه افتاد و اشکاش میریخت:
+اخههه چیکارم داری تو هاان؟
چرا ولم نمیکنییی
چرا به حال خودم نمیزاریییم
به هق هق افتاد:
خس..ته..شدم..می..فهم..ی؟؟
خستهههه!
بازم منو با حرکتش و رفتارش غافلگیر کرد!
این ندا بود؟؟
بهت برم داشته بود
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم!
به من چه ارتباطی داشت؟؟
سریع نشوندمش سر صندلی و گفتم آروم باشه!
خودمم تلفن زدم آب بیارن!!
آب و که خورد آروم تر شده بود!
نشستم کنارشو دستاشو گرفتم تو دستم!!
یه ترس عجیبی تو چشاش میخوندم که برای من قابل درک نبود!
سریع دستشو از دستام بیرون کشید و بلند شد و فقط با یه جمله از اتاق بیرون رفت:
" من برم، باید به بیمارا سر بزنم"
یعنے چے این رفتاراش
خداایاا دارمم دیوونه میشممم..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپی ممنوع📛
@asheqaneh_arefaneh 💥
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت 25
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
دیگه ندارو ندیدم..
نمیدونم چرا کمتر مےدیدیم همو
کمتر حرف میزدیم باهم
پُرِ حرف بودیم اما
رو دررو شدن های یهویے مون پراز سکوت بود
کمتر بیمارستان میومد
کمتر و کمتر و کمتر...
همچے به یکباره جورے جور شد که رابطمون دیگه به گرمے قبل نبود
مرخصی های ساعتے و روزانش دادِ مسئول شیفت رو در اورده بود!!
هرموقع میدیدمش انگار میخواست از زیر نگاهام در بره!
حامدهم دیگه مرخص شده بود
راحیل و مهرادم که بگم خدا چیکارشون نکنه
از سر کول حامد بالا میرفتن و حامدم سرخوش تر از همیشه..
...
با صدای آلارم گوشیم ازخواب پاشدم
نگاهم به ساعت افتاد که ۵:۳۰ رو نشون میداد
آروم از رو تخت پاشدم و اول از همه رفتم تو اتاق بچه ها..
ناز خوابیده بودن..
نزدیک شدم و پتوے تقریبا کلفتے رو روشون دادم زیرلب "قربونتون بره مامان" رو به زبون اوردم...
دستی بر روی سر مهراد کشیدم و اومدم بیرون
سمت شیر آب رفتم تا وضو بگیرم،نماز بخونم
تو تاریکی سایه یه نفرو دیدم.. دلم خالی شد اصلا فرصت تامل به خودم ندادم و جیغ کوتاهے کشیدم تا برگشتم دیدم حامده!!
حالا حامد تو چهار چوب در ایستاده بود و دست به سینه تکیه داده بود به درو میخندید
کفرے شدم از خندش که باعث شد خندش جون بگیره
+که سایه ی منم ترس داره!!
حق به جانب حرف زد و نتونستم جبهه بگیرم..
خندم گرفته بود ولے از حرص دندون قروچه ای رفتم و به کارم ادامه دادم..
داشتم وضو میگرفتم ڪه اومد کنارم
گفتم:
-برو کنار اول من وضو بگیرم
با صدای مردونش گفت:
+ڪه من برم کنار؟! این حرفش مواجه شد با اب پاچیدن روم
رفتم عقب تر و دست به کمر خیلی خونسرد گفتم:
-اول صبحموکه هست صورتمم که شستی
حالا وضوتو بگیر بزار ماهم وضومونو بگیریم..
خندید و حرفی نزد
وضو گرفت و منم وضو گرفتم..
تا برم تو اتاق رو به قبله ایستاده بود و الله اکبرش و گفت..منم سجاده رو پهن کردم و پشتش ایستادم و نمازمو خوندم
بعد نماز داشتم تسبیح میزدم که برگشت طرفیم و با خنده مهربونش " قبول باشه " رو از دهنش شنیدم
چیزی نبود اما دلم پر آرامش شد...
امروز شیفتم بود و باید میرفتم بیمارستان!!
صبحونه رو چیدم رو میز و چند تا لقمه ایستاده خوردم و از حامد که میگفت بشبن بخور بعد برو خدافظے کردم و گفتم: "دیرم شد"
بلند شد و سوئیچ و از روی میز گرفت اومد دنبالم گفت: "پس صبر کن برسونمت!"
- "نه دیرت میشه..من خودم میرم!"
" ای بابا رهاا یه لحظه وایسا گفتم میرسونمت عه!! "
تموم حرفامون همین قدر بود و تصمیم گرفتم برسونه منو!!
ماشین داشتم اما خیلی کم پیش میومد باهاس برم بیمارستان..."
بچه هاهم که روزایی که شیفتم بود مهری زحمتشو میکشید..
بچه هاهم بهش عادت کرده بودن و بهونه نمیگرفتن
نشستم تو ماشین و اونم درو باز کرد و ریموت زد و اومدو تو ماشین نشست!!
ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم..
داشبورت و زدم و چند تا برگه و خودکار موجود توشو گرفتم و گذاشتم تو کیفم!.
عادتم بود خودکار و کاغذ همراهم باشه..
رسیدیم و میخواستم پیاده شم که...
💌] #ادامـهدارد..
کپی ممنوع⛔️
@asheqaneh_arefaneh💥