🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_سی_و_نهم
سناریو
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ...
یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به فرهاد ...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ...
خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
_ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهلم
تو نفهمیدی ...
جا خورد ...
_نه قربانت ... خودت بخور ...
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...
_داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ...
کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم ملایم بود ...
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ... بی خوابی دیشب و تمام روز ...
جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...
صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ...
و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...
برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ...
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم ... نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...
- این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...😢
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
دیشب یه نفر با یه شماره ناشناس بهم اس ام اس داد « تو که درباره ی دلتنگی انقدر قشنگ نوشتی، تا حالا دلت برای کسی تنگ شده؟ »
واسش فرستادم نه اندازه ی تو،
واسم فرستاد « مگه می دونی من کی هستم ؟»
گفتم نه،
گفت «هنوزم علم غیب داری و همه چیز رو می دونی؟»
گفتم همه چیز که نه، فقط این رو می دونم که انقدر دلتنگ هستی که شماره م رو هنوز یادته. اگه نتونستی شماره م رو فراموش کنی یا از تو گوشیت پاک کنی یعنی بدجور اسیر خاطرات شدی...
چند دقیقه ی بعد با شماره ی اصلیش بهم زنگ زد. شماره ش تو گوشیم سیو بود، شماره ش رو حفظ بودم!
👈به #جملات_عاشقانه_عارفانه❤️بپیوندید👇
📚 @asheqaneh_arefaneh☄
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
الهی باز ماه محرم آمد دل پر زغم شد
نمیدانم عزای تو را چگونه تحمل کنم یاحسین
نمیگم صبر زینبی بده ولی صبری عنایت کن که دوام آورم ...
😔😭😔😭😔😭😔😭😔
@asheqaneh_arefaneh
هدایت شده از ☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
💗💓💗💓💗
💗💓💗💓
💗💓💗
💗💓
💗
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۰
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
به حرف اومدم و حامد با سکوتشم خوب بلد بود آرومم کنه..
شده بود یه گوش شنوا واسه تموم حرفام که درد بود
-چقدر سخت رسیدم به اینجا و چه راحت پاپس کشیدن کسایی که میگفتن راحتی و سختی نداره
تا تهش باهاتم!!
چقدر وقیحان آدمایی که آرامش و ازت میگیرن
چقدر..
نذاشت ادامه بدم و هولم داد به طرف پرتگاه
ندا پشت سر حامد بودو
با اینکار حامد بلند صدام زد..
چشامو بستم
سنگریزه ها از حرکت ناگهانیم پرت شدن تو پرتگاه
میلی متریه لبه ی پرتگاه بودم
ترسی نداشتم
نمیدونم چرا
برگشتم طرف حامد و دستامو باز کردم..
باعث تعادلم میشد..
حامد به حرف اومد:
+ آدمای بی اعتمادٍ دور و اطرافت همه همینن!
تورو میکشن سمت لبه پرتگاه ولی پرتت نمیکنن!!
احساس کردم گونه هام از سردی قرمز شد
بغض داشتم
اما نمیشکست
احساس خفگی میکردم تو چنین فضایی
لب باز کردم تا حرف بزنم
-حامد من چ کنم بااین همه احساس سرخوردگی
هاان؟ چههه کنمم؟!
چه کنم با این اعتماد سلب شده
چه کنم بااین ازپشت زدنای آدمای دور و اطرافم
حامد موضوع رو نمیدونست و اینطور همدردیشو نشونم میداد!
یا نه میدونست و اینطور ساکت موند!
حرفهای ندا رژه میرفت تو ذهنم
اکو میشد
نمیدونستم چطور به خودم بقبولانم این حرفاشو
دوست داشتم همه ی اینا کابوس بود و تمام
بیدار میشدم و تموم میشد..
اما نه!
این زندگی بدجوری برام بد نوشت!
دلم برا مامانم تنگ بود
برای بغل آرومش
برای حرفای قشنگش
برای نگاهای مادرانش
داداش کجاییی!؟
بیا ببین چطور پشتمو خالی کردن..
بیا ببین چطور عاجزم لبه پرتگاه..
ندا نزدیکتر شد
چادرِ روی سرش بود و چادر منم تو دستش..
نگران و آروم آروم به حرف اومد:
+رها توروخدا بیا اینور میترسم..
چادرمو که دستاش بود گرفت سمتم و گفت:
+بیا بگیر، بیا سرت کن بریم..دیرشد
بچه ها هم تاالان کلی بهونه گیری کردن..
یاد بچه هام افتادم
قطره اشکی رو گونه هام غلطید و بغض توی گلوم شکسته شد..
حامد هم دیگه کم کم داشت میترسید..
نمیخواستم کاری کنم
من هنو از جونم سیر نشده بودم..
درسته زمین خوردم
بد زمینی
زخمی هم شدم!
اما باید این زخمیه سرخورده دوباره پاشه!
قوی تر..
خندیدم اونم دیوونه وار
بین خنده هام گفتم:
+چته ندا..نگرانی چرا؟!
کاری نمیکنم
حامد که کلافه شده بود بهم نزدیک شد و گفت:
- باشه باشه! ولی حرف گوش کن رها
اصلا غلط کردم رها.. بیا اینور
جان حامد..
خواستم به حرفش گوش کنم!
دستمو بردم سمت دستش تا بگیرم و بیام اینور که پاهام سر خورد و.....
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے ممنوع🚫
@asheqaneh_arefaneh 💙••
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_یکم
مرده متحرک
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم ... تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم ... و از پشت، زد روی شونه ام ...
_آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم ... جدی و بی تعارف ... در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ...
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ...
و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود ...
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...
_با اجازه تون من دیگه میرم ... خیلی خسته ام ...
سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ...
_حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود ... هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم...
تا اومدم از فرصت استفاده کنم ... یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود ... یهو به جمع مون اضافه شد ...
- بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه ... بریم همه پیتزا مهمون من...
_آره دیگه بچه پولداری و ...راستی ... ماشینت کو؟ ... صبح بی ماشین اومدی؟ ...
_شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ...
منم وسط جمع ... با شوخی هایی که از جنس من نبود ... به زحمت و با هزار ترفند ... خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم ... فکر نمی کردم بیاد ... اما تا گفتم ...
_سعید آقا میای؟ ...
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک ...
جمعه بعد رو رفتم سرکار ... سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت ... یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... من، نه...
ساعت 12:30 شب، رسید خونه ... از در اتاق تو نیومده، چراغ 💡رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق ...
گیج و منگ خواب ... چشم هام رو باز کردم ...
نور بدجور زد توی چشمم ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_دوم
امثال تو
صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمی اومد ...
- به داداش ... رسیدن بخیر ...
رفت سر کمد، لباس عوض کردن ...
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد ... می خواستم بگم دیوونه ام کردید ... اصلا مرده... به من چه که نیومده ...
غلت زدم رو به دیوار ... که نور کمتر بیوفته تو چشمم ...
- مخصوصا این پسره کیه؟ ... سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ...
ته دلم گفتم ...
من دیگه بیا نیستم ... اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه ...
و چشم هام رو بستم ...
نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید ... اما خواب از سر من پریده بود ... هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم... نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ...
معلق بین اون درگیرهای فکری ... و همه اش دوباره زنده شد ...
فردا ... حدود ظهر ... دکتر زنگ زد ... احوال پرسی و گله که چرا نیومدی ... هر چی می گفتم فایده نداشت ... مکث عمیقی کردم ...
- دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...
سکوت کرد ... خوشحال شدم ... فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...
نه اتفاقا ... یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه... اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...
و زد زیر خنده ...
من، مات پای تلفن ... نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره ...
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده ... بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت ...
_دیروز به بچه ها گفتم ... فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن ... نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh