#اعدام_نکنید
صبح پنجشنبه که برای شرکت در کلاس از خانه بیرون رفتم، فکر نمیکردم، تا چند ساعت دیگر، دیدن دوباره مادرم، آروزی دست نیافتنی باشد که برای رسیدن به آن به آب و آتش بزنم.
نیم ساعت بعد از اذان ظهر کلاس ادامه پیدا کرده بود. بعد از کلاس نگاهی به صفحهی گوشی انداختم. هجده تماس بیپاسخ از مامان و خانواده، در همین نیم ساعتی که گوشی را نگاه نکردم.
عجیب بود، سابقه نداشت، مامان در نیم ساعت با گوشی لمسی که تازه خریده و خیلی هم به آن تسلط ندارد، پانزده بار زنگ بزند. سه بار دیگر هم کار خواهر بزرگم بود.
نشاط کلاس و بیخبری از اخبار گوشی هم اجازه نداد، استرس نگیرم. قلبم تند تند میزد، چهخبر شده بود؟! فکر میکردم اتفاقی برای مامان یا یکی از اعضای خانواده افتاده.
به مامان زنگ زدم. صدای هق هق گریههای مامان، نگرانیام را بیشتر کرد. وسط گریههای مامان فهمیدم، در همین ساعتهایی که سرکلاس بودیم، کرج ناامن شده. مامان صدایش میلرزید و میگفت؛ (چه طور میایی خونه؟! کاش نمیرفتی؟!)
و من از همه جا بیخبر، دل داریش میدادم که خبری نیست و نگران نباش. بادمجان بم آفت ندارد. صحیح و سالم میرسم.
گوشی را که قطع کردم، نگاهی به گروه مجازی کلاس بعد انداختم. فیلمهایی که فرستاده بودند، باز نشده هم بوی خون و خونریزی و وحشت میداد. با سنگ و قمه اتوبان کرج را بسته بودند و به جان مردم افتاده بودند.
فیلم کشتن شهید عجمیان، دست به دست میشد و من هیچ وقت دل باز کردنش را پیدا نکردم.
بچهها رفتند و چون فکر نمیکردم کلاس بعد برگزار نشود، توی موسسه تنها ماندم.
بچههای کلاس بعد یکی یکی زنگ میزدند و میگفتند، به خاطر ناامنی خیابانها نمیآییم.
یکی از بچهها تا نزدیکی موسسه آمده بود و چون پدرش دل نگران بود، برگشت. تنها توی موسسهای که نزدیک ناامنیها بود، مانده بودم و به این ماجرای عجیب و غریب فکر میکردم.
کوچه پس کوچههایی که نیمساعت قبل امن بود، حالا در سالگرد چهلم همشهری که رسانهها سنگش را به سینه میزدند برای هزاران دختر دیگر ناامن شده بود.
سایهای را پشت در شیشهای موسسه دیدم. شیشه ابری بود و دقیق هویت شخص مشخص نبود. عرق روی پیشانیام نشست. صدای قلبم را میشنیدم. دلم میخواست وصیتم را داخل گوشی ضبط کنم. منتظر بودم، همین الان در موسسه باز شود و فردی با قمه داخل بیاید.
تمام صحنههای ترسناک این روزها که در شبکههای مجازی دیده بودم، در ذهنم مثل یک فیلم تند مرور شد.
در موسسه باز شد. نفس راحتی کشیدم، یکی از بچهها امده بود. دوست داشتم سفت بغلش کنم. دوستی که شاید هیچ وقت فکر نمیکردم روزی محتاج در آغوش کشیدنش باشم. دوستی که شاید تا دقایقی دیگر برای از دست دادنش داغدار میشدم.
کلاس کنسل شد هرچند استاد، خودش را با هر زحمتی بود رسانده بود اما برگزاری کلاس بدون بچهها امکان پذیر نبود.
استاد هم دل نگران دختر نوجوانش بود که رفته بود آخر هفته، پارک، کمی قدم بزند.
کارهای عادی که هر روز بخشی از زندگی ما بود حالا دور از دسترسترین کار ممکن تلقی میشد. حال و روز ما از شنیدن خبر تکه پاره شدن مردم، خوب نبود.
از موسسه بیرون آمدم، دوستم و همسرش تا خانه همراهم آمدند و مامان برای سلامتیشان پانصد بار دانههای تسبیح چوبی را بالا و پایین کرد.
به خانه که رسیدم، مامان سفت بغلم کرد. انگار از جنگ برگشته بودم. فشارش بالا رفته بود. سعی کردم آرامش کنم. چندبار هم را بغل کردیم و توی بغل هم گریه کردیم. مگر کجا رفته بودم؟!
یکی یکی به خواهرها خبر دادم که رسیدم از یک کلاس ساده که هر هفته میرفتم و راحت برمیگشتم.
بعدتر خبری شنیدم که حالم را بدتر کرد.
همان روز توی همان اتوبان کرج، یکی از آشنایان، دستش زیر این ناامنی شکست. مرد جوانی که در یک روز معمولی داشت سرکار میرفت. مرد جوانی که کارگر بود و هنوز هم که هنوز است از جیب هزینههای درمان دستش را میدهد. معلوم نیست، دست این کارگر دیگر دست شود. به چه جرمی؟! به جرم عبور از اتوبان، برای رفتن سرکار. بیگناه کتک خورده بود. هزینه درمان، هزینه اجاره خانه، بدون رفتن سر کار، برای یک کارگر روز مزد، اگر ناامنی نیست، چیست؟
باورم نمیشد، چند ساعت ناامنی، خانواده کوچکم را اینگونه درگیر کرده باشد.
حالا بعد گذشت چند هفته، خبری دیدم که مجبورم کرد، اتفاقهای آن روز کرج را بنویسم.
میگویند اعدام نکنید. راست میگویند، اعدام نکنید، چون آنها هیچ وقت طعم ناامنی را در برجهای مجللشان مثل ما مردم عادی کف کوچه و خیابان، نچشیدند. چون همیشه، خون ما مردم عادی فدا شده تا آنها در امنیت، پول روی پول بگذارند.
اعدام نکنید! تا دیدن عزیزانمان بزرگترین آرزویمان شود.
اعدام نکنید! تا سلبریتیها و رسانهها از خون ما مردم عادی، زالو وار بخورند و زنده بمانند.
#رسانه_بهشت
#سواد_روایت
🆔 @behesht_media