eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_89 شب که پدر تماس گرفت، حامد اتفاق ر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 گویا نوشته‌های عمو بود. با دیدن صفحه‌ی ‌اول آن مطمئن شدم یادداشت خودش است. _خاطرات پسری پر‌تلاطم از طوفانی‌ترین روز‌های زندگی‌اش. قوی باش حمید. شروع عجیبی داشت. وسوسه‌ام کرد برای ادامه. روی تخت دراز کشیدم و مشغول خواندن شدم. 《پوریا زنگ زد تا با ماشین پدرش که لابد بی‌اجازه برداشته، دور دور کنیم. مثل همیشه جلوی آینه ایستادم. کلی چسب مو و تافت و سشوار هوار موهایم کردم. خوب شد. چشمان میشی و صورت گرد با مدل موهایی که ساخته‌ بودم و تیپ اسپرت و جذبم چقدر جذابم کرد. جانم چه پسر دختر کشی. به خود‌شیفتگی مدال هم نمی‌دادند که من دریافتش کنم. خدا را شکر از کنکور خلاص شدم و دیگر آقاجون به بیرون رفتنم پیله نمی‌کرد. سوار ماشین که شدم، یاسر سرم غر زد که باز هم دیر رسیدم و اسیر تیپم شدم. صدای آهنگ در ماشین غنیمت بود تا کمتر غرهایش را بشنوم. _پوریا ساب به این خفنی بستی بابات چیزی نگفت؟ _گفت ولی کیه که گوش کنه. بی‌خیال بابا، دست فرمونو حال کن. _پسر گواهی‌نامه که نگرفتی هنوز. نکشی ملتو بیچارمون کنی؟ _برو بچه. لابد می‌خوای بدم دست تو. نه که دست فرمونت از من بهتره؟ _پ ن پ. من هم گواهی‌نامه دارم هم کارم درسته. _خوبه هنوز جوهر گواهی‌نامه‌ت خشک نشده. تحریکش می‌کردم تا کمی رانندگی کنم اما او کله‌شق‌تر از این حرف‌هابود. نادر بحث را تمام کرد. _پوریا، برو همون قهوه‌خونه‌ که دوستم توش کار می‌کنه‌. به عقب برگشت و نگاهی طرفم کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_90 گویا نوشته‌های عمو بود. با دیدن صف
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _راستی حمید، بهت گفتم دوستم چقدر از دود قلیون بیرون دادنات خوشش اومده؟ _واقعاً؟ چی می‌گفت؟ _می‌گفت یه روز دوستتو بیار می‌خوام روی یکیو کم کنم. انگار کَل کَل دارن با هم. اون‌همه مدل که تو دود بیرون میدی خداییش خیلی خلاقانه‌ست. یاسر به پس کله‌ام زد. _این‌همه خلاقیتو واسه درس و مشق خرج کن بچه. زدیم زیر خنده و پوریا به طرف قهوه‌خانه تغییر مسیر داد. با آماده شدن قلیان نادر دوستش را صدا زد. او هم ژست فیلمبردار به خودش گرفت و روبرویم ایستاد. _حمید جون هر چی هنر داری رو کن. می‌خوام اساسی حال یکیو بگیرم. _خرجت میره بالاها. _نوکرتم تو حال اونو بگیر، امروزو مهمون من باشید. هر چی خواستید. شروع کردم. او فیلم می‌گرفت و بچه‌ها تشویقم می‌کردند که مثلاً جو داده باشن. کار هر روزمان همین شده بود. ماشین سواری که عاشقش بودم و قلیان کشیدن که وسیله‌ خودنمایی‌ام بود. سعی می‌کردیم هر بار یکی ماشین ببرد. از داداش حبیب که عصرها ماشینش بی‌کار بود ماشینش را قرض می‌کردم. آن‌قدر بزرگوار بود که با وجود نگرانی‌اش، نمی‌پرسید برای چه می‌خواهم. یک شب قرار مسابقه گذاشتند. بنا شد در یکی از خیابان‌ها که دوربین نداشت، کورس بگذاریم. ساعت هشت شب باید آنجا می‌بودیم. پشت فرمان بودم. با سرعت و شتابی که خودم هم باور نداشتم، خیابان‌ها را رد می‌کردم. آن شب برنده‌ مسابقه من بودم. کمی بعد برای شام مهمان بازنده شدیم. وقتی به خانه برگشتم، با دیدن ماشین‌های جلوی در تازه یادم آمد برادر و خواهرهایم مهمان ما بودند. به پیشانی‌ام کوبیدم‌. رسماً بی‌چاره شده بودم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 هنگام مشاجره با ⁣همسرمان چطور رفتار کنیم که رابطه‌مان خراب نشود؟ ⁣❣از بحث فرار نکنید یا طفره نروید: 🔸⁣طفره رفتن از حل مسائل، آنها را از تپه‌‌ای کوچک به کوهی از مشکلات تبدیل خواهد کرد و هر چیزی به دعوایی بزرگ تبدیل می‌شود. ❣ تفاوت‌هایتان را بپذیرید: 🔸⁣در اغلب اوقات ممکن است که برای مسئله‌ی شما پاسخی مشخص وجود نداشته باشد. گرچه ممکن است که شما دیدگاه‌هایی کاملا متضاد داشته باشید، اما دیدگاه‌های هر دوی شما ارزشمند هستند و باید به آنها توجه شود. ⁣❣واکنش‌تان را کنترل کنید: 🔸هنگامی که خشمگین هستید و بعد سروکله‌ی سایر احساسات منفی پیدا می‌شود، وقفه‌ای در بحث‌تان ایجاد کنید و خودتان را آرام کنید. بحث در اوج عصبانیت نتیجه‌ای جز دلخوری و دلشکستگی نخواهد داشت. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_91 _راستی حمید، بهت گفتم دوستم چقدر ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 وارد که شدم، یکی یکی به حیاط می‌آمدند و خداحافظی می‌کردند. مرا که دیدند بزرگ تا کوچک متلک بارانم کردند. حتی آن ترنم تند زبانم با آن‌که هنوز برایم دختر کوچکی بیش نیست، چیزی بارم کرد. (الهی. ببخش عمو جون زیادی حرف زدم) از آن شب تا دو روز عزیزجون با من قهر کرد و حرف نزد. بعد از کلی التماس و عذرخواهی راضی شد آتش بس اعلام کند. آن هم به خاطر این‌که مسلمان بیشتر از سه روز قهر نمی‌کند وگرنه حکمم حالاحالاها ادامه داشت‌. عزیزجون برایم بی‌اندازه عزیز بود و او هم بارها گفته بود وقتی برادر و خواهرها جمع می‌شوند، دوست ندارد یکی از ما نباشد. خلاصه صلح برقرار شد اما من از رفیق‌بازی و دور دور دست برنداشتم. یکی از شب‌ها با دوستانم دور می‌زدیم. این بار یاسر ماشین آورده بود. یعنی او راننده بود. از خیابانی رد می‌شدیم. از دور چشمم به گوشه‌ خیابان افتاد. ماشینی گران‌قیمت ایستاده بود و پسری که از آن پیاده شد، دست دخترکی حدود سیزده سال، شاید ‌کمی کمتر، یا بیشتر را می‌کشید تا سوار ماشین کند. وضع دختر نشان می‌داد از بچه‌های کار است. جایی در قبلم احساس درد کردم. رگ‌هایم در حال انفجار بود. دختری بی‌پناه که اسیر دست مردی هوس‌باز شده بود. کمتر از لحظه‌ای تصور کردم اگر به جای آن دختر خواهرزاده یا بچه‌ برادرم بود، چه باید می‌کردم. با صدای بلند داد زدم. _یاسر نگه دار. ببینین دارن به زور دختره رو می‌برن. دارن می‌دزدنش. _خب به ما چه؟ _آدم نیستین مگه. ناموس خودتم بود بی‌خیال رد می‌شدی. _حالا که نیست. نگاه کن طرف مسته تنهام نیست. اگه تو تنت می‌خاره، ما تنمون نمی‌خاره. دستم را به دستگیره گرفتم و کمی در را باز گذاشتم. _یاسر وایستا وگرنه ... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_92 وارد که شدم، یکی یکی به حیاط می‌آم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _یاسر وایستا وگرنه ... _هی هی، خیلی خب روانی. بیا برو گم‌شو ولی خیالت راحت ما وانمی‌ایستیم. نگه داشت و همین که پیاده شدم تیک‌آفی کرد و به راه افتاد. باورم نمی‌شد برای کمک به من نماندند. وقت این فکرها نبود. سریع به طرف آن مرد دویدم. حواسش به من نبود به همین خاطر در یک حرکت توانستم دخترک را از چنگش خارج کنم. دختر که ترسیده بود، هاج و واج به من خیره شد. بلند داد زدم. _برو دیگه. زود باش. به خودش آمد و به سرعت فرار کرد اما من بین سه کفتار مست وحشی که شکارشان را از چنگشان درآورده بودم، گیر کردم. یکی می‌زدم سه بار می‌خوردم. کم کم در حال افتادن و از حال رفتن، بودم. ماشینی توقف کرد. فقط صدا شنیدم. انگار قوی بود و ماهر. با چند حرکت آن‌ها را محبور به فرار کرد. در آن حال خرابم سوپرمن بودنِ خودم و او را مقایسه کردم. کاش علاوه بر غیرت، زور و مهارت هم داشتم. زیر بازویم را گرفت و مرا با یک حرکت از روی زمین بلند کرد و به ماشینش برد. تقریبا در حال از هوش رفت بودم. صدای دخترانه‌ای به گوشم خورد. از او در مورد من می‌پرسید. _عمو، حالش خیلی بده؟ _نه. می‌برمش درمانگاه. زود خوب میشه. تو این موقع شب، تنهایی، اینجا چی کار می‌کنی؟ _بابام مریضه. باید کار کنم. از بین آشغالا کارتون و بازیافتی جمع می‌کنم و می‌فروشم. _امشب بی‌خیال کار شو. باید برگردی خونه. میشه بیای برسونمت خونه‌تون؟ _نه من شما رو هم نمی‌شناسم. نمی‌تونم سوار ماشینتون بشم. تازه کارم مونده باید پول داروی بابامو آماده کنم. _ببین این کارت شناسایی منه. حالا می‌تونی اعتماد کنی؟پول داروها رو هم یه کاریش می‌کنیم. نفهمیدم چه کارتی بود که دخترک را راضی کرد سوار شود. زیر گوشم زمزمه کرد. _باغیرت جان می‌تونی تحمل کنی تا اول اونو برسونیم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 خدا وسط اتفاقات زندگی یه نسیمی می‌فرسته تا روحتو جلا بده. قدر نسیم‌های زندگیمونو بدونیم که غنیمتن. کم پیدا میشن اما واسه لحظه‌های تنهایی و خستگی درمانن. نسیم زندگی من بچه‌هام هستن، دوستا و عزیزان حقیقی و مجازیم هستن، دست‌های غیبی که هر از گاهی منو بالا می‌کشه و ... نسیم زندگی شما چی یا کی هستن؟ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_93 _یاسر وایستا وگرنه ... _هی هی، خی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _باغیرت جان می‌تونی تحمل کنی تا اول اونو برسونیم؟ به زحمت سری به علامت مثبت تکان دادم. ضربه‌ها به پهلو و شکمم شدید بود و درد وحشتناکی داشت. لب برچیدم و تحمل کردم. ماشین را که نگه داشت، چشم باز کردم. هر دو پیاده شدند. کارتی بانکی را به طرف دختر گرفت. زنگ در را زده بود. خانمی با چادر گل گلی سرش را بیرون آورد و با تعجب نگاه می‌کرد. مخاطبِ سوپرمن دختر بود. _دختر نون آور، اینو بگیر. پول داروها رو باهاش بده و خرج خونه رو. سعی می‌کنم برای بیمه‌ بابات یه کاری بکنم. بهتون سر می‌زنم. دخترک با تعجب نگاه می‌کرد اما زن حواسش جمع‌تر بود. سریع جلو آمد و تشکر و دعا کرد. به راه افتادیم. مرا به درمانگاه رساند. تحت درمان بودم که متوجه شدم به خاطر آثار درگیری در بدنم به دردسر افتاده. پلیس بالای سرم حاضر شد. به زحمت جواب سوال‌هایش را دادم. سرمم که تمام شد. چشم باز کردم. کنارم با لبخندی زیبا ایستاده بود. _سوپرمن خوبی؟ لبخند زدم و در جواب فقط چشمی باز و بسته کردم. _من یاسین هستم. تو اسمت چیه؟ _حمیدم. _خب دیگه ناز کردن بسه. اگه فکر کردی تا صبح می‌تونی ناز کنی و من نازتو بکشم سخت در اشتباهی. یه کاره. فکردی زنمی ناز می‌کنی؟ مرد گنده پاشو بریم. تا همین الانم خانومم جریمه‌های سنگین واسم بریده. از حرفش خندیدم. به زحمت از جا بلند شدم. در حال سوار شدن بودیم که گوشی‌اش زنگ خورد. صدای آن طرف خط فقط به صورت جیغ می‌آمد. _عزیزم گفتم که یه کاری پیش اومد. بیام خونه همون دم در واست توضیح میدم. _حالم خوبه سُر و مُر و گنده. یه بنده خدا رو برسونم خونش و پرواز کنم طرف تو عزیزجان. _آره دیگه. شغل جدیدمه دیگه. راننده آژانس شدم. _خب باشه. جیغ نزن. ببخشید شوخی کردم. _یاسین فدات. این جوری نگو دیگه. زود میام. صبوریم چیز خوبیه‌ ها. قطع که کرد، نگاهی با لبخند به من انداخت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_94 _باغیرت جان می‌تونی تحمل کنی تا او
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 قطع که کرد، نگاهی با لبخند به من انداخت. _چیه چرا این جوری نگام می‌کنی؟ مطمئنم زن نداری که این شرایطو درک کنی. حالا بگو کجا بریم تا امشب از دست بانو کتکو نوش جان نکردم‌. خنده‌ام گرفته‌بود. مردی که در دعوا چندین نفر را حریف بود، از زنش حساب می‌برد. آدرس را دادم. نگاهی به او کردم. کمتر از سی سال به نظر می‌رسید. هیکل ورزشکاری، موهای مرتب و لخت، چشمانی به رنگ شب. چهره‌ای که به عنوان یک مرد خواستنی‌اش می‌کرد. با صدایش به خودم آمدم. _چته پسر. بابا اگه دختر بودی فکر کنم تا حالا عاشقم شده بودی. مگه نه. به روبرو نگاه کردم. _آقا یاسین، خیلی کارتون درسته‌. دوستام با این‌که می‌دونستن به دردسر می‌افتم، در رفتن اما شما ایستادین و این همه کار که بعدش انجام دادین. _آقا حمید کار تو درست‌تره. با وجود این‌که می‌دونستی تنهایی و ممکنه از عهده شون بر نیای، واسه کمک به ناموس مردم شک نکردی و عقب نکشیدی. تو امشب باعث شدی عفت یه دختر به لجن کشیده نشه. ایول داری حمید خان. با صدای بلند خندید. اما من با یادآوری آن اتفاق با خودم درگیر شدم. _چیه رفتی تو هپروت. همیشه کم حرفی یا نکنه زبونت بند اومده. _چرا بعضیا اونقدر فقیر و بی‌چاره‌ن که یه دختر توی اون سن باید بِره کار کنه اما یه عده اون‌قدر دارن که برای تفریح آدما رو می‌خرن و می‌فروشن و به بازی می‌‌گیرن؟ _اوه چته؟ پسر یه استراحتی به خودت بده با این حالت. یالا شماره‌تو بده تک بزنم بهت. حالت بهتر شد با هم حرف بزنیم. البته اگه حوصله‌مو داشتی. شماره دادم و شماره‌اش را ذخیره کردم. به خانه که رسیدم آقاجون و عزیزجون جلوی در بودند. شرمنده‌ نگرانی‌شان شدم. با آن‌که یاسین وقتی حالم بد بود به تماسشان جواب داده بود و کمی آرامشان کرد، نگرانی در چهره‌شان بیداد می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا