فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_97 یاسین لبخندی زد و به فنجان چای اشا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_98
_اومده اینجا. دم دره. تو دوستای این مدلی داری؟
سعی کردم خودم را نبازم.
_چه جوریه مگه؟ چی شده آخه؟
_بابا جان، سر و وضعش اصلاً مناسب نیست. با اینا بیرون بری که خودتو... ولش کن. بیا برو ببین چی میگه.
به طرف در رفتم و از کنار آقاجون که خواستم رد شوم، سرشانهاش را بوسیدم.
_نگران نباش پدرِ من. حواسم هست. بچه خوبیه.
گفتم و بیرون رفتم. نادر سرگرم حوض وسط حیاط شده بود. همیشه نسبت به بقیه دوستانم شعور و معرفتش بالاتر بود اما مثل همه لباسهای عجیب میپوشید و علاقمندیهایش هم با آنها یکی به حساب میآمد.
صدای قدمهایم را که شنید، به طرفم برگشت. برای آنکه نشان بدهم هنوز از او دلخورم، اخم در هم کشیدم. واقعاً برای آقاجون تحمل تیپ نادر سخت بود. موهای فر با کش بسته آن هم دم اسبی. ابروهای نازک شده و پیرسینگ خورده. پیراهنی با طرح دختر خواننده و شلوار زاپ دار و هزار پاره. جزئیاتش هم که بماند.
_کی بهت گفت بیای اینجا؟ بعد یه هفته پاشدی اومدی بگی چی؟ مثلاً مرام داریتو ثابت کنی؟ هوم؟
نزدیکم شد و مرا در آغوش کشید.
_بابا بد اخلاق. بابا جذبه. کوتاه بیا داداش.
عقب رفت و لبخند زد.
_مرتیکه، جواب گوشیتو نمیدی، طلبکارم هستی؟
_با این سر و وضعت اومدی گند بزنی به اعتماد آقاجونم که حساس بشه بهم؟
شانهای بالا انداخت.
_هر چی گشتم توی لباسام بهتر از اینا رو نداشتم خب. میخواستی جواب بدی تا مجبور نشم این همه راه بکوبم بیام ببینم مردی یا زندهای.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_98 _اومده اینجا. دم دره. تو دوستای ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_99
_دِ نامرد، اگه مرده بودم که الان مراسما هم تموم شده بود.
_تعارف که نمیکنی بیام بالا، سر و مر و گنده هم که هستی، زحمت بکش غروب بیا قلیونی دوستم. بچهها جمعن.
لب حوض نشستم.
_نمیام. نه که خیلی رفیق بودین، با سر میام خدمتتون.
کنارم نشست و دستش را دور شانهام حلقه کرد.
_لوس نشو دیگه. یاسر وانستاد، سر ما خالی میکنی؟
_نه که شما حرفمو تایید کردین و دنبالم پیاده شدین؟ بچه گول میزنی؟
آقاجون خودش را به لبه ایوان رساند و مرا صدا زد.
_ نمیخوای دوستتو دعوت کنی بیاد بالا؟
ایستادم و نادر هم با من ایستاد.
_نه آقاجون داره میره.
نادر با انگشتهایش گوشت پشتم را کَند. به طرفش برگشتم و اخم کردم.
_هر جور راحتین. آماده شده بودی، خواستم بگم شب یادت نره خونه داداش حسنت هستیم.
_چشم. غروب خونهم با هم بریم.
برگشت داخل. مچ نادر را گرفتم و فشاری دادم.
_چته پشتمو کَندی؟
دستش را عقب کشید.
_هوی دیوونه، تقصیر خودته خب. داری بیرونم میکنی؟
_آره دیگه. من دارم میرم بیرون. میخوای بری پیش اونا بشینی؟
به طرف در حیاط رفتم. دنبالم راه افتاد.
_کجا میری؟
_به تو چه؟ مفتشی؟
_حمید چقدر گند دماغ شدی؟ غروب میای دیگه.
از در خارج شدیم و به طرف سر خیابان حرکت کردم.
_نه. کر بودی؟ نشنیدی آقاجونم گفت باید مهمونی بریم؟
_از کی اینقدر مثبت شدی؟
_نابغه، خونه داداشم قراره بریم عزیزجون از این مورد نمیگذره.
_باشه بابا. پس ما فردا میایم دنبالت. با هم بریم بیرون دور دور. حله؟
جوابش را ندادم و بی هدف به راه افتادم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
CQACAgQAAxkDAAFb-cRiEkWqCT5F_kIRDjLnwPDWZr4jnwACdAsAAoNFSVIoFGd6ZWbFvyME.mp3
زمان:
حجم:
1.77M
🥀کجا گمت کردم؟....نمیدونم....
🥀کجای دنیامی؟....نمیدونم....
[🎧🎼]#امیرکرمانشاهی
[💜🌻]#روایت_عشق
[☘🌸]#اللهمعجللولیڪالفرج
[💖💞]#امام_زمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@Revayateeshg
🔔کودکان خود بخود خشونت را بروز نمیدهند، ما در شکل گیری آن دخیل هستیم
🔻راهكارهایی برای والدین در مقابل عصبانیت و خشونت فرزندان
1️⃣ ابتدا بر رفتارها و برخوردهای خودتان دقت كنید. با شخصیت و ویژگیهای رفتاری خود آشنا شوید و اگر نیاز به بهبودی دارند، آنهارا بهبود بخشید.
2️⃣ در كنار فرزند خود باشید، نه در مقابل او. این را بدانید كه هر رفتاری دلیلی دارد پس هنگام بروز رفتارهای عصبی با حفظ آرامش خود سعی كنید علت را بیابید.
3️⃣ تلاش كنید مساله را از دریچه ذهن فرزند خود ببینید. این یك رفتار همدلانه است. با او همدلی كنید.
4️⃣ زمان بروز خشم و عصبانیت اصلا زمان مناسبی برای نصیحت نیست. وقتی رابطه مطلوب است با فرزند خود صحبت كنید و ارتباطی صمیمانه را بین خودتان شكل دهید حالا در خلال این رابطه صمیمی بیشتر میتوانید بر او تاثیر بگذارید.
5️⃣ وقتی عصبانیت و پرخاشگری بروز میكند سعی كنید با لحنی آرام و در عین حال قاطع با او صحبت كنید. این گونه خشم او نیز كنترل میشود.
6️⃣ در برخورد با فرزندان خود چه در تشویق و چه در تنبیه، منصفانه و عادلانه برخورد كنید.
7️⃣ اطلاعات و آگاهیهای خود را در مورد مراحل رشد فرزندان و ویژگیهای هر دوره افزایش دهید تا بهتر بتوانید با فرزند خود ارتباط برقرار كنید.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_99 _دِ نامرد، اگه مرده بودم که الان
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_100
دنبالم نیامد. بدون آنها تنها میشدم و علاقههایم با آنها تامین میشد. تصمیم گرفتم همراهشان شوم اما به یاد بسپرم که جایگاه رفاقت برایشان در نظر نگیرم. باید فقط زنگ تفریح پر کن میشدند.
از روز بعد دور زدنها و وقت گذرانیها را دوباره از سر گرفتم.》
با صدای عزیزجون از خواب پریدم. نگاهی به دفتر انداختم. شب قبل در اتاق عمو خوابم برده بود. خاطراتی که خوانده بودم برای زهرا تعریف کردم. مشتاق شده بود که بقیه خاطرات را بخواند. از من خواست تا دفتر را به مدرسه ببرم تا او هم همراهم شود.
عصر آن روز سعیده تماس گرفت. صدایش پر از بغض بود. نگرانش شدم.
_چی شده دختر؟ صدات چرا اینجوریه؟
_ترنم، ترنم، مهتاب...
_مهتاب چی؟ بگو خب.
_اون پسره که بابات اینا حسابشو رسیدن...
_سامان؟ مهتاب؟
از فکر ربط این دو اسم استرس گرفتم.
_ترنم، اون پسره همون طوری که تو رو کشیده بود توی ماشینش، مهتابو خام کرد و برد. باورت میشه اون شیرینی که تو پرتش کردی بیرون و اون عصبانی شد، اون شیرینیو خوابآور بهش زده بوده. مهتاب احمقم ازش خورده.
به اینجا که رسید، صدای هق هق رفیق دل نازکم بلند شد. از حدس آنچه به سر مهتاب آمده بود، سر درد گرفتم. حالم بد شد.
_سعیده، مهتاب الان کجائه؟ حالش... حالش خوبه؟
_خونهشونه. مادرش زنگ زد. رفتم پیشش. خیلی حالش بده ترنم.
_از طرف شکایت نکردن؟ اون لعنتی الان کجائه؟
صدای گریهاش کمتر شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_101
_مادرش میگه آبروی دخترم میره. شکایت نکنیم اما باباش میگه قرار نیست به کسی بگیم اما اون آدم نباید راحت بگرده و دخترای دیگه رو هم گرفتار کنه.
کمی که سعیده را آرام کردم، با او خداحافظی کردم.
فکرم درگیر شده بود. اگر من آن روز با سعیده مشورت نمیکردم، اگر با مادر صحبت نمیکردم، اگر پدر و عمو به موقع نمیرسیدند، حال من هم مثل مهتاب میشد. از تصورش هم مو به تنم سیخ شد. مهتاب از وقتی با نادیا صمیمی شد، گرفتار شد.
با مادر تماس گرفتم. از ماجرای مهتاب گفتم. او هم مرا جای مهتاب تصور کرد و خدا را شکر کرد که ماجرای من به خیر گذشت. سفارش کرد که با مهتاب تماس بگیرم و با او صحبت کنم. بعد از حرف زدن با مادر، آرام شدم.
شب دوباره سراغ اتاق عمو رفتم. کنجکاوی امان نمیداد که آن دفتر را رها کنم.
《با بچه ها سر چهار راه پشت چراغ قرمز بودیم. پسری هفت یا هشت ساله را دیدم که فال میفروخت. فکرم طرف آن دخترک و یاسین رفت. شماره یاسین را گرفتم و به پوریا اشاره کردم تا صدای سیستم ماشین را کم کند. ساب نصب شده در صندوق عقب، باعث شد حتی با کم شدن ولوم هم صدای گوشی را نمیشنیدم. خم شدم و به کل خاموشش کردم. اعتراضشان بلند شد.
_ اَه. یه کم شعور داشته باشین. دارم زنگ میزنم خب.
صدای یاسین که آمد، بحث را تمام کردم. مثل قبل با انرژی احوالپرسی کرد.
_حمید خان رفتی حاجی حاجی مکه؟ خیلی خونه ما بهت بد گذشت که بیخیالم شدی؟
_نه. باور کنین خیلیم خوش گذشت. گفتم مزاحمتون نباشم.
_اوه چه قدرم کلاس میذاری. بابا من از این کلاسا سر در نمیارم.
_آقا یاسین، واسه اون دختره کاری کردین؟
بچهها شروع به خنده و ادا در آوردن کردند. چشم غرهای رفتم تا ساکت شوند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمانهای موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده #رمان_حاشیه_پررنگ #زینتا (رحیمی
تازه واردین عزیز خوش اومدین.
رمانهای تموم شده منتظرتونن. ☝بخونید و با رمان جدیدم همراه باشید.
از نظرات ارزندهتون استقبال میکنم.
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
40.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 #شهادت_امام_کاظم(ع)
🌴سفره موسی ابن جعفر(ع)
🌴عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را
🎤 #محمدحسین_پویانفر
🎤 #صابر_خراسانی
⏯ #نماهنگ
👌بسیار دلنشین
🔴مرجع رسمی #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈