4.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘⚜⚘⚜⚘⚜⚘⚜⚘⚜⚘
قرنها، نسلها و ادیان مختلف آمدند و رفتند. خوششانس ترین ملت بودیم که خاتَم پیامبر، برترین دین و دوست داشتنیترین مخلوقات خدا روزیمان شد.
ما به اندازه متمدنترین نسل بشر شدن به پیامبر رحمت و مهربانی مدیون هستیم.
میلاد اسلام ناب محمدی مبارک.
#مبعث
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_105 _خوش اومدین. بفرمایید. میتونم ک
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_106
آن سه نفر با عشوه جوابش را دادند و دو نفر دیگر هم سنگین.
_یه سوال؟ شنیدین میگن زنا مظهر نازن و مردا مظهر نیاز؟
لبخندشان گشادتر شد و "نه" گفتند.
_خب الان گفتم و شنیدین دیگه.
پروانه یک قدم جلوتر آمد و روبه روی یاسین ایستاد.
_خب حالا ناز و نیاز قراره چی کار کنن؟
یاسین دستش را به علامت ایست بالا گرفت.
_ یه کم صبر دختر خوب. حالا شنیدین، اگه عرضه از تقاضا بیشتر باشه بازار اشباه میشه. خریدار جنسو مفت میخره و تو سر مال میزنه؟
از حرفهایی که میزد استرسم شدیدتر میشد. نمیدانستم آخرش به کجا میخواهد برسد. تایید کردند که شنیدند.
_به قول خانومم آی آفرین.
به زیرکیاش لبخند به لبم آورد. با حرفش فهماند که زن دارد تا طمعی در او نداشته باشند.
_حالا اگه شما خانوما نازتون بیشتر از نیاز باشه، یا جایی اون نازو عرضه کنید که تقاضا نباشه، چی میشه؟
نزدیکش شدم و زیر گوشش اسمش را صدا زدم. نیم نگاه جدی انداخت و دوباره رو به آنها کرد. پروانه و شهرزاد با هم خندیدند و دنیا زبان باز کرد.
_تقاضا رو میبریم بالا.
گفت و دوباره هر سه خندیدند. یاسین خیلی خونسرد حرف میزد اما من در حال جوش آوردن بودن.
_همین بالا بردن تقاضا چه جوریه؟ باید یه عرضهای باشه دیگه. هر چیم تقاضا رو ببرین بالا، وقتی عرضه زیاده...
مهسا، از که از همه مودبتر بود بین حرفش جواب داد.
_خب مفت میخرنش.
یاسین بشکنی زد و انگشت اشارهاش را طرف مهسا گرفت.
_همینه. زنام که برگ گل. طاقت شکستن و بیارزش شدنو ندارن. پس مراقب طنازیا و خوبیاتون باشین که به گرگ و کفتار و هر آدم دَلهای عرضه نکنید. به اونی که نیازی نداره هم همین طور.
حرفش با ورود آقای رئوفی همزمان شد. نفس حبس شدهام را بیرون دادم. یاسین به طرف در رفت و بعد از سلام به او، مرا صدا زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_106 آن سه نفر با عشوه جوابش را دادند
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_107
_کجا موندی پس؟ صاحب کارتم که تشریف آوردن به جات دیگه. بدو بیا.
خیالم از بابت حرفهایش کمی راحت شد که آبروی مرا نبرد. وسایلم را برداشتم و به طرف در رفتم که رو به دخترها کرد.
_راستی، این آقا حمید ما هم اصلاً رگ نیازاشو کنده و بوسیده. گذاشته کنار. هیچی ازش در نمیاد. بهش امید نداشته باشینا.
با حرفش تا بناگوش قرمز شدم. آخر کار خودش را کرد و مرا هم قاطی معرکهاش کرد. به سرعت از فروشگاه بیرون رفت و به طرف ماشینش دوید. حتی نمیخواستم برگردم و به آنها نگاه کنم. معلوم نبود چه برداشتهایی از حرفهای یاسین کردند. خداحافظی سرسری با آقای رئوفی که نگاه متعجبش به ما بود، کردم و دنبال یاسین رفتم.
قرار بود برای هماهنگیهای بستری شدن پدر روشنک و رساندن یک سری وسایل برای بچهها به خانه آنها برویم. یاسین با کمک یک خَیّر لوازمالتحریر و لباس و غذا تهیه کرده بود. آن خانواده سه بچه مدرسهای داشت.》
با زهرا در مورد دفتر عمو صحبت کرده بودم. خیلی مشتاق شد تا آن را ببیند و با هم بخوانیمش. طبق قولم دفتر را به مدرسه بردم و زنگ تفریح اول روی یکی از سکوهای گوشه حیاط نشستیم. زهرا شروع به خواندن کرد.
《از صبح درگیر قرار کورس پوریا بودم اما وقتی به باشگاه رسیدم، پیام داد که پدرش ماشین را برده و برنامه به هم خورده. مدتی بود در باشگاهی که یاسین میرفت، ثبت نام کرده بودم. بعد از تمرین متوجه عجله یاسین شدم. سریع ساک ورزشیام را جمع کردم و خودم را به او رساندم. با لبخند نگاهم کرد.
_چیه فکر کردی جات میذارم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
❤️✨❤️
#تربیت_کودک
یک نکته عالی و تکنیکی در تربیت
کودک اینکه،
اگر کودک طعم نگاه محبت آمیز و مهربان والدین را بچشد و با آن انس بگیرد،
در هنگام خطا فقط یک نگاه خشمگین والدین برای وی کافی بوده و دیگر نیازی به فریاد یا تنبیه نیست.
❤️✨❤️
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_107 _کجا موندی پس؟ صاحب کارتم که تش
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_108
_چیه فکر کردی جات میذارم؟
_نه گفتم عجله دارین، معطل من نشین.
سوار ماشین که شدیم، شروع کردم.
_جایی میرین؟
_آره. چیزی شده؟
_اگه خصوصی نیست، منم بیام؟
با آرنجش به بازویم زد و چشم غرهای رفت.
_همچین میگه خصوصی نیست که انگار جایی مونده باهام نیومده باشه. داداش تو که تا خونه خودم و پدرمم اومدی، کجا رو میخوای نیای؟
خندیدم و او بیشتر شیطنت میکرد.
_آهان. راستی محل کارم نیومدی.
_راستی شما کارتون چیه؟
نگاهش را از جاده گرفت و با چشمانی گرد شده نگاهم کرد
_واقعا نمیدونی، مگه نگفتم بهت؟
_نه نگفتین.
_خب حالا میگم.
_من توی اداره برق کار میکنم. در ضمن دارم ارشد مخابرات میخونم.
برایم جالب بود. رشته و شغلش نمیتوانستم حدس بزنم. با صدایش حواسن جمع شد.
_دوستات برنامه ندارن که چسبیدی به من؟
_نه دیگه کنسل شد.
_آهان. پس بیخ ریش خودمی.
کمی که گذشت، جایی ایستاد و خواست پیاده شوم که تعجب زیادی برایم داشت. با دهان باز نگاهش کردم. برگشت و نشست.
_ببند دهنو مگس میره توش.
_شما اینجا چی کار دارین؟
قیافهای بامزهای گرفت و با لحن خودم جوابم را داد.
_اومدم خودمو تسلیم نیروهای اسلام کنم.
بلند خندید و مشتی به بازویم زد.
_جون من قیافهتو توی آینه نگاه کن... بابا برم بیام بهت میگم جریان چیه.
گفت و رفت. پیاده شدم و به تابلوی سپاه قدس نگاه کردم. یک سوال بزرگ در ذهنم جولان میداد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_108 _چیه فکر کردی جات میذارم؟ _نه گفت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_109
_سپاه قدس همونه که توی سوریه و عراق میجنگه. پس ممکنه یاسین بخواد مدافع حرم بشه؟
کمی بعد برگشت. سوار که شدیم دقت در چهرهاش کردم تا بتوانم بفهمم خوشحال است یا ناراحت و یا عصبی. آنقدر حالتش خنثی بود که نمیشد هیچ چیزی فهمید. دل دل میکردم که سوالم را بپرسم یا نه. جلوتر که رفتیم جلوی یک فروشگاه مواد غذایی ایستاد. همانطور که پیاده میشد، تند حرف میزد.
_برم سفارش همسر جانو بخرم تا خونه رفتم نابودم نکنه.
لبخندی زدم. طوری حرف میزد که هر کس نمیشناخت فکر میکرد همسرش واقعاً با او بد برخورد میکند؛ البته نمیدانستم جلوی بقیه هم همین حرفها را میزند یا نه. خریدش چند دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشت.
_چی شده زبونتو موش خورده؟ حرف نمیزنی؟
بیمقدمه به طرفش برگشتم.
_چرا رفتین اونجا؟ مگه میخواین برین جنگ؟ اونجا واسه کساییه که مدافع حرم میشن دیگه. مگه نه؟
بلند خندید. کمی طول کشید تا خندهاش را جمع کند.
_پسر خودتو کشتی تا حالا صبر کردی و نپرسیدی. چته بابا؟
برگشتم و به روبهرو نگاه کردم. ذهنم آنقدر درگیر بود که برخورد یاسین اذیتم کرد. ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
_خب حالا. واسه من بغ میکنه. آره. رفته بودم ببینم جواب ثبتنامم چی شد؟ قبول کردن یا نه که دیدم خدا رو شکر حل شده. فقط باید دوره آموزشی شرکت کنم.
دوباره به طرفش رو کردم.
_چرا؟ چرا میخواین برین اونجا و جونتونو به خطر بندازین؟ مگه شما زن و زندگی ندارین؟ آخه چرا باید شما برین و از یه کشور دیگه دفاع کنین؟
_ ای بابا، باز که افتادی رو دور چرا چرا.
ماشین را نگه داشت اما نگاهش را از خیابان نگرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_109 _سپاه قدس همونه که توی سوریه و عرا
سروران همراه تشکر می کنم از همه کسانی که حواسشون جمع پارتها هست.
پارت ۱۰۹ اشتباه بود که اصلاح شد.
تقدیم نگاهتون
👨پدر خوش اخلاق
👦 کودک با شخصیت
👨پدر با حوصله
🧒 بچه با شخصیت
اما پدری که باحوصله تره مثل دریاست. 💦❄️
💫بچه مثل ماهی تو دریا
✔️ به اندازه وسعت تحمل و حوصله پدر قدرت و جرات پیدا میکنه!👌
شما ببینید حسین بن علی علیهالسلام فرزند دریاست❄️
✅ در دریای حوصله پدر و جدّش رشد کرده است،
✍️از این جهت است که یک شخصیت زنده و بزرگ است.
📚آیت الله حائری شیرازی
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_109 _سپاه قدس همونه که توی سوریه و عرا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_110
ماشین را نگه داشت اما نگاهش را از خیابان نگرفت.
_حمید خان، من و امثال من تصمیم گرفتیم بریم اونجا و دفاع کنیم چون این کشور دیگهای که میگی همسایه ماست.
الان خونه همسایهت آتیش بگیره میگی ولش کن خونه همسایهست به من چه یا اینکه واسه نرسیدن آتیشش به خونه خودت سعی میکنی آتیششو خاموش کنی؟ هان؟
_خب سعی میکنم خاموشش کنم.
نگاهم کرد. صدای محکمش دلم را تکان داد.
_آتیش اومده همسایگیمون. نمیشه بشینم هر وقت خونهم آتیش گرفت چاره کنم. میدونی اونجا سر زن و ناموس مردم چه بلاهایی میارن؟ میتونم وایستم تا همون بلاها رو سر ناموسمون بیارن، تازه برم نجاتشون بدم؟ اون موقع دیگه باید از درد غیرت سر گذاشت و مُرد.
دوباره ماشین را به راه انداخت. بقیه راه به سکوت گذشت. تا آن زمان به مساله آنطور نگاه نکرده بودم. دو دو تا چهار تا کردم. به او حق دادم. راست میگفت. آتش به همسایگیمان رسیده بود. با صدایش به خودم آمدم.
_شازده نمیخوای پیاده شی؟
با نگاه به اطراف فهمیدم مرا به خانه رسانده.
_امشب جایی مهمونیم وگرنه میبردمت خونه. حالتو جا میآودم تا از فکر دربیای.
لبخندش زبانم را باز کرد.
_راستی خانومتون که دو دیقه دیر میرین هزار بار زنگ میزنن، چطور راضی شدن؟ فکر کنم بدجور بهتون وابستهن.
_فکرت درسته. نصف راه راضی کردنشو رفتم اما هنوز بیقراری میکنه و نمیتونه دل بکَنه. دارم تمام تلاشمو میکنم.
پیاده شدم و سرم را از پنجره ماشین داخل بردم.
_حق دارن خب. دل کندن از شما که آسون نیست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_110 ماشین را نگه داشت اما نگاهش را از
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_111
لحن ناراحتم باعث شد یاسین با صدای بلندی بخندد.
_پسر یه جوری حرف میزنی هر کی ندونه فکر میکنه عاشقمی و دچار شکست عشقی شدی.
سرم را عقب کشیدم و صاف ایستادم.
_حالا هی مسخرهم کنین. اگه نرفتم سراغ خانومتون اون نصف راه رفتهتونو برگردونم اول راه.
_بچه پررو، تهدید میکنی؟ راست میگی با من طرف شو. چرا ضعیف کشی میکنی.
به عکسالعملش خندیدم. او هم خندید.
_شما بفرمایید دیرتون نشه. بعد با هم حرف میزنیم.
رفت مرا با درگیری ذهنی جدیدم تنها گذاشت. تا جمعه که یاسین مرا به همراه آقاجون و عزیزجون برای ناهار دعوت کرد، همچنان به درست و غلط کارش فکر میکردم. حتی آن دو شبی که با بچهها بیرون رفته بودم هم سکوت و فکری بودنم همه را کلافه کرده بود.
آن روز در خانه یاسین سر حرف را جلوی همسرش باز کردم. برایم قابل هضم نبود که زنی مثل او با همه عشق و رابطه خوبی که داشتند، راضی شود همسرش را از دست بدهد.
_کوثر خانوم، شما چطور راضی شدین آقا یاسین مدافع حرم بشن؟
یاسین با چشمانی گرد شده به من خیره شد. نگاه همسرش به او افتاد. یاسین سعی کرد اوضاع را جمع و جور کند که آقاجون شروع کرد.
_اِ؟ خیر باشه انشاءالله. کی میرین؟
یاسین دستی بین موهایش کشید و نگاه چپ چپی به من کرد. رو به آقاجون جواب داد.
_حالا هنوز آموزش ندیدم. تازه کوثر بانو تا رضایت قطعی ندن که نمیرم.
کوثر لبخند مصنوعی به او زد و به آقاجون کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪