eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یادت این روز را روز جانباز نامیدند. جان باختی برای ارباب؛ اربابی بی‌مثال. پاره پاره بدن شدی اما به امان‌نامه دشمن فکر که هیچ، نگاه هم نیانداختی. جانبازی‌ات مقام باب‌الحوائجی برایت به بار نشاند. با مقام والایت دعا کن تا در راه مولای غریبمان چون تو جانبازی کنیم. علیه السلام
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_117 با دیدن چشم باز حامد که مات من مان
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _حامد دیگه حالش بد نشد؟ تکه‌ای از سیب را به طرفش گرفتم. _نه خدا رو شکر از وقتی واسه بابا و مامان تعریف کرد، خوب شد. _خدا خیرش بده مادر دوستتو. به موقع اومدا. زن‌عمو که کنار عمه حبیبه بود، سرش را کمی جلو گرفت که صورتم را ببیند. _چیو تعریف کرد؟ باز چی کار کردین؟ اون شب که حامد تب کرد مگه ماجرا داشته؟ چشمم گرد شد. او از ماجرای پارک خبر نداشت و باز هم در حال نیش زدن بود. تا خواستم جواب بدهم، عزیز پیش‌دستی کرد و اجازه نداد _گفته بودیم ماجرای مریض شدنشو مادرش نفهمه که نگران بشه. "آهان"ی گفت و به میوه خوردنش ادامه داد اما من حرص خوردم. بعد از رفتنشان روبه‌روی عزیزجون نشستم و طلبکار نگاهش کردم. _عزیزجون، چرا نذاشتین به زن‌عمو بگم پسر روانیش چی کار کرده؟ لبخندی زد و دستم را گرفت. _جان دلم، فکر می‌کنی اگه می‌شنید حقو به تو می‌داد یا از پسرش دفاع می‌کرد؟ لبم را به بیرون آویزان کردم. _خب طرف پسرشو می‌گرفت. _با این وضع، لازم بود بدونه؟ از جا بلند شدم تا قرص‌هایش را بیاورم. _چه بدونم؟ اون همش دنبال اینه که منو مقصر کنه. دلم می‌خواست بفهمه کرم از پسر خودشه. قرص‌ها و آب را به طرفش گرفتم که دیدم می‌خندند. _خدا اهلت کنه بچه. این چه مدل حرف زدنه آخه. لبخندی زدم. _مگه دورغ میگم؟ _نه که شماها کم آتیش می‌سوزونین. فکر می‌کنی نمی‌فهمم؟ ... دختر، برو یه تماس با مادرت بگیر این حامد اونا رو ببینه بتونه بخوابه. بچم بس که بازی کرده هلاکه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 گوشی را برداشتم و در حال تماس غر هم زدم. _یه جور میگین انگار رفته سر کار خسته شده. دل‌تنگی که شاخ و دم نداشت. فقط بزرگ‌تر بودم و اجازه بروزش را نداشتم. دلم بدجور برای پدر و مادرن تنگ شده بود. تا شنبه به خاطر تکالیف زیادم سراغ دفتر نرفتم اما شنبه با زهرا خواندنش را شروع کردیم و از هر فرصتی برای ادامه دادنش استفاده کردیم. 《برای ثبت نام رفتم اما موافقت نمی‌کردند. کمی که پرس و جو کردم فهمیدم می‌توانم به استان دیگر متوسل شوم و از آنجا اعزام شوم. با هزار ترفند توانستم با استان مازندران ثبت‌نام کنم و خودم را بین آن‌ها جا کنم. دفعه بعد که یاسین برگشت، وقتی فهمید ثبت‌نام کردم، شوکه شد و تا یک ساعتی حرف نمی‌زد. در راه رفتن به مسجد محله‌شان بودیم تا کمک‌های مردم برای خانواده‌های نیازمند را بسته‌بندی کنیم. خیلی که پیگیرش شدم، دم مسجد بالاخره به حرف آمد. به جای پیاده شدن رو به من کرد. _ببین حمید، هنوز از تصمیمت شوکه‌ام؛ چون فکر می‌کنم تو تحت تاثیر من داری این راهو میری. یعنی خواستی مدافع بشی چون من این کارو کردم. به نگرانیش لبخند عمیقی زدم. _این چه حرفیه آقا یاسین؟ من از اون موقع تا حالا چند ماهه دارم فکر می‌کنم و سبک و سنگین می‌کنم. پدرمم تصمیممو تایید کرده. درسته به شما نگاه کردم ولی خداییش جوگیر نشدم. صحبت جونه. آدم که مفت از جونش نمی‌گذره. باید یه دلیل محکم واسه رفتن داشته باشه خب. _ببین. ممکنه یه عده بگن واسه پول رفتی؛ اونوقت چی جواب میدی؟ _ای بابا. آدما وقتی جونشون به خطر می‌افته، حاضرن همه ثروتشونو بدن تا زنده بمونن. کی حاضر میشه جونشو بده تا یه پولی، نه به خودش، که به خانواده‌ش برسه؟ بی‌عقلی نیست؟ چه‌جوری همچین چیزی به فکرشون می‌رسه؟ پیاده شدیم و طرف مسجد رفتیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 (ع) 💐وزیر شاه کربلاسن 💐غلام درگه ولاسن 🎤 👏 👌 🌷مرجع رسمی های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠 پسر ارشد ارباب خوش آمدی. وارث آل عبا، مظهر صبر و رضا، حضرت نور دُرّ کلامت و دعایت قرن‌هاست رمزگشایی می‌شود و هنوز قطره‌ای از اعماقش کشف نشده. مولا این بار دعا فرما از گنجینه عمیق کلامت روزافزون بهره‌مند شویم. مبارک. علیه السلام
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_119 گوشی را برداشتم و در حال تماس غر ه
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 پیاده شدیم و طرف مسجد رفتیم. _به هر حال بازم فکر کن. هر موقع پشیمون شدی، حتی توی فرودگاه، برگرد. اونجا جایی نیست که با شک و دودلی بتونی دووم بیاری. جونته که کف دستت می‌گیری. بهترین حالتش یه تیره و خلاص. بدترینشو نمی‌تونی تصور کنی. اگه اسیرشون بشی... صدای دوستش اجازه نداد حرفش تمام شود. مشغول کار شدیم و دست از بحث تصمیم جدیدم برداشتیم. وقتی آموزشی‌ام تمام شد، عزیزجون و خواهرها باور کردند که خواهم رفت. دیگر عادی برخورد نمی‌کردند. از هر فرصتی برای پشیمان کردنم یا قربان صدقه رفتنم استفاده می‌کردند. با دانشگاه برای مرخصی حرف زده بودم و برنامه قسط وام را هم با پدر روشنک بسته بودم که بعد از رفتنم خودش بپردازد. دیگر کار می‌کرد و از عهده‌اش برمی‌آمد. روزی که تاریخ اعزام را اعلام کردند و اشک‌ها و بی‌قراری‌های عزیزجون را دیدم، دلم لرزید. دو دلی گریبان‌گیرم شد. با خودم کلنجار رفتم. هدفم را مرور کردم. با عزیزجون صحبت کردم. سعی کردم هدفم را برایش توجیه کنم. تازه فهمیدم یاسین چه کار سختی را پشت سر گذاشته بود. با کمک آقاجون، عزیزجون کمی آرام گرفت و به قول خودش آخر کار مرا را به خدا سپرد. دوست داشتم قبل از رفتنم یاسین را ببینم. معلوم نبود آنجا به پست هم بخوریم یا نه. هنوز یک هفته تا رفتنم مانده بود که به بچه‌ها خبر رفتنم را دادم. کنار هم در قلیان سرا نشسته بودیم. اول هیچ کس حرفی نزد. مات و مبهوت نگاهم می‌کردند. تا آنکه نادر به خودش آمد. _روانی شدی؟ مرتیکه تو رو چه به سوریه؟ بری واسه اجنبیا خودتو به کشتن بدی که چی؟ فقط نگاهش کردم. پوریا ادامه حرفش را گرفت. _پیش خودت چی فکر کردی مغز نخودی؟ عشق تیر و تفنگ داری بگو ببرمت پینت بالی، باشگاه تیراندازی، چیزی. این تریپا چیه برداشتی؟ قبل از آنکه یاسر هم چند چیز دیگر بارم کند، به حرف آمدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_120 پیاده شدیم و طرف مسجد رفتیم. _به
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _چی زر میزنین واسه خودتون؟ من فکرام که هیچ کارامم کردم. هفته بعد رفتنیم. فقط خواستم خداحافظی کرده باشم. دیگه بدی ازم دیدین حقتون بود. خوبیم دیدین اشتباه شده. از شوک در آمدند و به سرم ریختند. شوخی شوخی کلی مشت و لگد نوش جان کردم و در آخر هم باورشان نشد. روز بعد در فروشگاه بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. شماره کوثر بود. استرس گرفتم. وقتی صدای مردی رسید لب‌هایم را جوییدم و سریع پرسیدم کیست. _برادر کوثرم. گفت خبری که از یاسین رسیده رو بهت بدم؛ چون دوستشی. بغض صدایش زنگ‌های هشدار گوشم شده بود. به زحمت لب باز کردم. _چی... چی شده؟ چه خبری؟ یاسین خوبه؟ صدای گریه آن طرف خط شکم را به یقین تبدیل کرد. تماس را قطع کردم و نفهمیدم چطور خودم را به خانه پدر یاسین رساندم. کوثر وقت‌هایی که یاسین نبود طبق سفارش همسرش به خانه پدر یا پدرشوهرش می‌رفت. وقتی رسیدم، اشک و آه خانواده خبر شهادتش را تایید می‌کرد. چشمم به قاب عکس یاسین افتاد که قبل از اولین اعزامش برای مادرش برد و گفت عکس یادگاری آورده اما وقتی از آنجا بیرون رفتیم، لبخند شیرینی زد و توضیح داد. _پسر این عکسو دادم که وقتی شهید شدم، عکس آبرومندمو بیارن بچرخونن. بدم میاد عکسای چپر چلاق از طرف چاپ می‌کنن. حیثت تازه مرحومو می‌برن. با یادآوری خاطراتش گوشه‌ای کز کردم و اشک ریختم. پیکرش که رسید تازه عمق فاجعه بود. عمق فاجعه باور نبودن و رفتن بود. کوثر فقط اشک می‌ریخت و زیر لب با او زمزمه می‌کرد. صدایی را کسی نمی‌شنید و او هم صدای کسی را نمی‌شنید. انگار در این دنیا نبود. فقط زمانی که یاسین را در خاک می‌گذاشتند، شیونی کرد و از هوش رفت. حال بقیه خانواده‌اش که گفتنی نبود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدیریت زمان امام‌کاظم علیه السلام می‌فرمایند: سعی کنید زمان خود را به چهار بخش تقسیم کنید: ⏰ زمانی برای خلوت با خدا ⏰ زمانی جهت تلاش برای به دست آوردن روزی حلال ⏰ زمانی برای معاشرت و ارتباط با آشنایان و خانواده ⏰ زمانی هم برای لذت‌های حلال 📚 تحف العقول، ص۴۰۹ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷