فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت49
باز هم امید بود که حسین را از گذشته بیرون کشید؛ این بار خبرش کاری بود:
- از خونهای که شیدا و صدف داخلش هستند دارن تماس میگیرن با عباس!
حسین از جایش بلند شد، پشت سر امید ایستاد و دستانش را به میز تکیه داد:
- بذار روی بلندگو!
عباس بعد از یکی دو تا بوق، تلفنش را جواب داد:
- فرمایش؟
مرد پشت خط: درود آقا. خوبید؟
عباس: سلام. شما؟
مرد پشت خط: من مجیدم. با هم توی پارک حرف زدیم.
عباس: بله بله... ببخشید نشناختم. امر کن داداش!
مجید: میتونی تا یه ساعت دیگه بیای دم در خونهای که دیشب اومدی؟ میخوام منو با چندتا وسیله برسونی دانشگاه صنعتی.
عباس: چشم آقا.
مجید: ممنون. فعلا.
عباس: فعلا!
و بوق اشغال خورد. بلافاصله بعد از قطع تلفن، عباس روی خط حسین آمد:
- حاجی، گفت یه ساعت دیگه برم دم در خونشون. میخواد با چندتا وسیله ببرمش دانشگاه صنعتی!
حسین: میدونم. پس با این حساب، پسره خودش هم توی اون خونهست.
عباس: آره! فکر میکنید چی میخوان ببرن؟
حسین: نمیدونم.
حسین دو انگشتش را فشرد روی شقیقههایش. هشدار رهبری درباره حوادث بعد از انتخابات در ذهنش چرخ میخورد. شک نداشت برنامه ریختهاند که جشن پیروزی را به عزا تبدیل کنند؛ اما چرا دانشگاه صنعتی؟
جلوی نقشه بزرگ اصفهان که به دیوار زده بودند ایستاد و با دقت نگاهش کرد؛ انقدر با دقت که گویا اولین بار است آن را میبیند. میدان جمهوری اسلامی را پیدا کرد و انگشتش را روی آن گذاشت؛ بعد انگشتش را بر خیابان امام خمینی حرکت داد تا رسید به دانشگاه صنعتی. دانشگاه صنعتی، جایی بود تقریبا خارج از شهر. درحالی که نگاهش هنوز روی نقشه مانده بود، امید را مخاطب قرار داد:
- نقشه کامل و دقیق از دانشگاه صنعتی رو پیدا کن، میخوامش.
- چشم آقا.
حسین این بار کمیل را صدا زد:
- کمیل جان چه خبر؟
کمیل: سلام حاجی. یه پسره اومد و رفت داخل باغ، هنوز نیومده بیرون. یه پنج دقیقهست که اومده. فکر کنم همون حسام باشه.
حسین: خیلی خب، پسره که اومد بیرون، تو برو دنبالش. فقط میلاد اونجا باشه کافیه.
کمیل: چشم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت50
بعد از چند لحظه مکث، کمیل دوباره گفت:
- حاجی اومد بیرون. چندتا جعبه هم دستشه، گذاشت توی ماشینش. من میرم دنبالش.
حسین: خدا به همراهت.
صدای عباس شنیده شد که:
- حاجی، شیدا و صدف با یه پسر از خونه اومدن بیرون. سوار یه ماشینن. چکار کنم؟ برم دنبالشون؟
حسین: برو؛ ولی حواست باشه به قرارت با اون یارو مجید هم برسی. درضمن، عکسشونو بفرست برام.
عباس: چشم.
حسین: دستت درد نکنه. ببینم، دیشب تاحالا کسی نرفته توی خونه؟
عباس: نه. این پسره حتما دیشب تا حالا توی خونه بوده. تازه حتماً مجید هم داخل خونهس.
حسین لبهایش را روی هم فشرد. این کمبود نیرو بدجور دستش را بسته بود. رو کرد به خانم صابری:
- شما آماده باشین، برید به موقعیت عباس. از اینجا به بعد فعلا ت.م صدف و شیدا با شما باشه.
صابری ایستاد، چادرش را مرتب کرد، با صدای محکم و مصممش «چشمی» گفت و از اتاق خارج شد.
در این یک ساعت، گزارشهای صابری، حسین را نگرانتر میکرد؛ مخصوصا وقتی که گفت ماشین حامل شیدا و صدف وارد دانشگاه صنعتی شده و به طرف خوابگاه دخترانه رفته است. نه شیدا و نه صدف، هیچکدام دانشجوی آن دانشگاه نبودند؛ پس حضورشان چه معنایی میتوانست داشته باشد؟
امید گزارش استعلام چهره پسرِ داخل ماشین را بلند برای حسین خواند:
- شاهین دهقانی، دانشجوی کارشناسی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی. هیچ سوء سابقه کیفریای نداره؛ اما توی تشکلِ... فعال بوده. وضع مالی خانوادهش هم خوبه و پدرش کارخونهدار هست.
حسین: خط مجید رو چی؟ استعلام گرفتی ببینی به اسم کیه؟
امید: بله. به اسم خودشه، این نشون میده که خیلی حرفهای نیست. مجید هم دانشجوی همون دانشگاهه؛ ولی خانوادهش از طبقه متوسط هستن.
حسین متفکرانه دستش را زیر چانهاش زد و زمزمه کرد:
- یکی دوتا آدم حرفهای، دارن چندتا غیرحرفهای رو هدایت میکنن و ازشون استفاده میکنن. اینطوری خیلی راحتتر میتونن ردهاشونو پاک کنن و بجای این که درگیر تسویه حساب درونسازمانی بشن، هرکسی که پاکسازی میشه رو به اسم شهید جلوی نظام عَلَم میکنن. ببین کِی بهت گفتم امید!
امید شانه بالا انداخت و لیوان کاغذی چای را برای حسین پر کرد:
- والا ما که به اندازه شما از این چیزا سر درنمیاریم حاجی... ولی خب حکماً همینطوره!
صابری روی خط بیسیم آمد. صدایش منقطع بود؛ گویا نفسنفس میزد:
- قربان سوژهها همین الان خیلی راحت وارد دانشگاه شدن! نمیدونم چطوری شد که حراست انقدر راحت راهشون داد.
حسین: شما چکار کردی خانم صابری؟
صابری: من از ماشین پیاده شدم، خواست خدا بود چندتا از دخترهای دانشجو هم میخواستن برن داخل، منم خودم رو انداختم پشت سرشون و رفتم تو؛ ولی الان ماشین ندارم.
حسین: چرا نفسنفس میزنی؟
صابری باز هم نفس گرفت:
- ماشین ندارم دیگه، پیاده دارم دنبالشون میرم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
▫️یک اطلاعیه کاملا عادی(!) و اطلاعیه ای که داستان شد
🔻ماجرای جنجال رسانه ای ضدانقلاب برای ثبت نام درس خارج فرزند رهبرانقلاب چه بود؟!
✍ همزمان با انتشار اطلاعیه ای (برای دیدن اطلاعیه اینجا کلیک کنید) در رسانه های مختلف حوزوی از جمله #صدای_حوزه با عنوان "ثبتنام درس خارج استاد سید مجتبی خامنهای در سال تحصیلی 1401- 1402"، یک #خبرگزاری_حوزوی، به هر دلیل، از لفظ "آیت الله" در تیتر خبر ثبت نام درس خارج فرزند رهبرانقلاب استفاده کرد و رسانه های #ضدانقلاب با سرعت و شدت مثال زدنی در جهت #کاشت دوباره سه #انگاره در اذهان مخاطبین به تکاپو افتادند:
1⃣ سید مجتبی یک شبه آیت الله شد.
2⃣ این اقدام در راستای پروژه موروثی شدن ولایت فقیه در حکومت ایران است.
3⃣ تطبیق این اقدام با هشدار اخیر یکی از #سران_فتنه 88 با مضمون "دیدید راست می گفت"
➖ این در حالی بود که استاد سید مجتبی خامنه ای در این ۱۳ سال بدون تشریفات و تبلیغات، درس خارج فقه و اصول مستمری در قم داشته است و علی رغم جوسازی های ضدانقلاب و طبق مشی رهبری عزیز مانند سایر فرزندان ایشان، هیچ پست حکومتی نداشته و حتی به ندرت در تصاویر و دیدارها میتوان شاهد حضور وی بود.
➖ ناگفته پیداست که اتهام تلاش برای #موروثی کردن #ولایت_فقیه در ایران اتهامی خام و بدون فکت و دیتا و صرفا محصول خیال پردازی های امثال #مخملباف و #نوری_زاده و شبکه های ماهواره ای نظیر BBC و ایران اینترنشنال می باشد که آشکارا برای #موساد و #سعودی کار می کنند.
🆔 @sedayehowzeh
#تربیت_فرزند
❤هميشه كودك نيست كه به مادر می چسبد ، بلكه مادرانی هم هستند كه حاضر نيستند لحظه ای از فرزندشان جدا شوند(فرزندشان چه کودک باشد چه بزرگسال)
❤مادر چسبنده هميشه نگران است كه اگر فرزندش در کنار او نباشد ، خطری او را تهديد می کند .
❤مادر چسبنده به فرزندش اجازه رشد و پختگی نمی دهد چون :
❤هميشه حضور مستقيم دارد و به جای فرزندش مشكلات را حل می کند .
❤مادر چسبنده ، به دلیل نگرانی و اضطراب همیشگی ، لذتی از رابطه با فرزندش نمی برد .
♦️چسبندگی يك اختلال ارتباطی ست ، نه مهربانی.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت51
حسین: خدا خیرتون بده. فقط مواظب باشید لو نرید.
صابری: چشم.
حسین داشت با خودش فکر میکرد چطور ممکن است دو نفر ناشناس، بدون کارت دانشجویی وارد دانشگاه شوند و حراست هم اعتراضی نکند؟ امید از چهره حسین این سوال را خواند و به سوالِ نپرسیدهاش پاسخ داد:
- قربان احتمالاً کارت دانشجویی جعلی داشتن. الان هم فصل امتحاناته، چون دانشگاه از شهر دوره، خیلی از دانشجوها با این که خوابگاهی هم نیستن میرن خوابگاه با دوستاشون درس بخونن و همونجا میمونن. پس خیلی غیرعادی نیست که شیدا و صدف هم همچین بهونهای داشته باشن.
حسین سرش را بالا آورد و با چشمانی گشاد شده پرسید:
- تو اینا رو از کجا میدونی؟
امید: خودمم توی همون دانشگاه درس خوندم حاجی!
حسین سر تکان داد و خیره به نقشه دانشگاه، گفت:
- اینا یه برنامه حسابی برای دانشگاه دارن و معلوم نیست تاحالا چندتا مثل شیدا و صدف رو وارد دانشگاه کردن به این بهونه. راستی از عباس خبری نشد؟
تا اسم عباس را آورد، صدای عباس را از بیسیمش شنید:
- حاجی جان کمیل اینجا چیکار میکنه؟
حسین با شنیدن این جمله، ناگهان از جایش بلند شد و ایستاد. صدایش ناخواسته کمی بالا رفت:
- یعنی چی؟ کمیل چرا اونجاست؟ مطمئنی خودشه؟
عباس از لحن حسین جا خورده بود. دوباره نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
- مطمئنم خودشه! درسته که فاصله داره؛ ولی من میشناسمش! یه پسره اومد در خونه و چندتا جعبه از ماشینش درآورد و رفت تو، پشت سرش هم کمیل!
حسین فهمید همان پسری که احتمال میرفت حسام باشد، باغ بهزاد را به مقصد همان خانه ترک کرده و احتمالاً چیزی که عباس باید به دانشگاه ببرد، همان جعبههاست.
عباس که متوجه سکوت حسین شده بود، دوباره پرسید:
- جریان چیه قربان؟
حسین دوباره شقیقههایش را ماساژ داد. این که معلوم نبود چه اتفاق شومی در دانشگاه صنعتی بیفتد، عذابش میداد. با توجه به گزارشی که کمیل از تجهیزات داخل خانه داده بود، میتوانست حدس بزند اتفاق وحشتناکی در پیش است. صدایش خستهتر از قبل بود؛ اما محکمتر و بلندتر:
- عباس جان، من نمیدونم؛ ولی اون جعبهها نباید به دانشگاه صنعتی برسه. یه فکری بکن، چه میدونم تصادف کن... یا هرچی...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت52
عباس چند ثانیه فکر کرد. تصادف کردن انتخاب خوبی نبود؛ ممکن بود مجید یک ماشین دیگر بگیرد و به راهش ادامه دهد. سرش را روی فرمان گذاشت و چشمانش را بست. یادش آمد روز تولد حضرت زهراست. از بچگی، پدر یادش داده بود هر وقت و هر جا که گیر افتاد و نمیدانست چه کند، پنج صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها بفرستد. حالا هم یکی از همان وقتها بود:
- اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک... .
مثل همیشه جواب داد. اصلاً انگار با آمدن نامِ حضرت مادر، هیچ گرهی جرأت عرض اندام نداشت. عباس سر از فرمان برداشت و روی خط کمیل رفت:
- کمیل، همین الان برو دانشگاه صنعتی، هماهنگ کن با نگهبانی؛ من که رسیدم، یه بهونه جور کنین و ماشینم رو تفتیش کنین. باید دستگیر بشیم.
کمیل: باشه عباس جان، پس من منتظرتم. فقط به نظرت به سوخت رفتنت میارزه؟ اگه دستگیر بشی دیگه روت حساب نمیکنن!
عباس ساکت ماند؛ منتظر بود حسین حرفی بزند. حسین چندبار نفس عمیق کشید و به حرف آمد:
- اشکال نداره. ما وظیفهمون اینه که جلوی خسارت و ناامنی رو بگیریم.
و روی صندلی پشت سرش رها شد، چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. بدون این که چشمانش را باز کند، با صدای گرفتهاش امید را مخاطب قرار داد:
- از الان فیلم تمام دوربینهای دانشگاه صنعتی باید روی مانیتور باشه و من ببینم.
***
‼️پنجم: یار دبستانیِ من... .‼️
عباس بیشتر از مجید حرص و جوش میخورد. دائم دستِ دستبند خوردهاش را تکان میداد و همزمان با صدای گوشخراش برخورد حلقه دستبند با لوله شوفاژ، فریاد میزد و زمین و زمان را ناسزا میگفت:
- بابا چرا تو مملکت به این بزرگی گیر دادین به من؟ اصلاً مگه من چیکار کردم؟ الان ننهم دق میکنه از نگرانی! چرا حرف حالیتون نمیشه؟
مجید؛ اما ساکت و بیصدا در خودش جمع شده بود و جرأت حرف زدن نداشت؛ مخصوصاً که عباس او را مقصر میدانست و هربار او را هم مورد عنایت قرار میداد:
- ببین داداش چی گذاشتی تو دامنمون؟ الان من میشم سابقهدار. تا بیام اثبات کنم اینا دستهگل جنابعالی بوده و من ازش خبر نداشتم، معلوم نیست چندسال برام حبس بریدن. ننه و آقامو چکار کنم؟ ای خدا بگم چکارت کنه! آخه تو رو چه به حمل سلاح سرد؟
مجید سمت دیگر شوفاژ کز کرده بود و حرفی نمیزد؛ نمیدانست چه بگوید. از دستگیر شدن میترسید؛ چون حسام برایش از ماموران امنیتی ایران غول ساخته بود. با خودش میگفت دستگیر که بشود، با همان چک اول مُقُر میآید و بعد هم حتماً حکمش اعدام است. بخاطر همین فکرهای پریشان بود که داشت به خودش میلرزید و فقط سعی داشت جلوی گریهاش را بگیرد. صدای شعار دادن دانشجویان و شکستن شیشه و دزدگیر ماشینها، کمکم داشت بلند میشد و مجید، امید داشت شاید همکلاسیهای معترضش به دادشان برسند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
و باز هم شهدا شرمندهایم.
توی کشورای دنیا به بازماندگان جنگ و خانوادههاشون احترام بیاندازهای میذارن.
محض همرنگ جماعت شدن هم که شده آدم باشیم👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حرمت چادری که حفظ نشد، ماجرای هتک حرمت به خانواده شهید خادم صادق در شیراز چه بود؟
▪️همسر شهید خادم صادق:روز گذشته ششم شهریورماه با دخترم برای خرید وارد یکی از پاساژهای سینماسعدی شدیم. در حال دیدن مغازهها بودیم که دیدیم دو خانم بدحجاب نزدیکمان در حال خرید هستند، به یکی از انها که شال از روی سرش افتاده بود گفتم " خانم شالتان را بپوشید" و همین یک جمله سبب شد تا رکیکترین الفاظ را به من و دخترم بگویند و به ما فحاشی کنند.
▪️دخترم که بسیار ناراحت شده بود، خطاب به آنها گفت" این کار شما هنجارشکنی است" و همین یک جمله کافی بود تا مشت و لگد بر سرمان هوار شود. متاسفانه بوتیکداران و افراد عبوری هم روز گذشته فقط شاهد ماجرا بودند و هیچیک واکنشی نشان ندادند و این دو بانوی جوان چادر و حجاب را از سر دخترم برداشتند تا در نهایت با وساطت یک مرد مسن ماجرا تمام شد.
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d