eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
سالروز‌شهادت‌آیت‌الله‌‌ حاج‌سیدمصطفی‌خمینی‌گرامی‌باد شادی روح شهدا 🌸 ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم @Revayateeshg
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 | نتیجه تظاهرات زنان در اعتراض به ! ‼️ افزایش ۵۰ درصدی خودکشی خانم‌ها از سال ۲۰۰۰ در آمریکا! ⁉️ کاهش بسیار زیاد شادی در خانم‌ها ⁉️ از هر ۵ نفر ۱ نفر مبتلا شدن به بیماری روانی، پس از یک قرن آزادی توسط جریان فمینیسم! 🔻 ۷۰ درصد درخواست طلاق توسط خانم‌ها از سال ۲۰۲۰! ‼️ ۴۷ درصد زنان در آمریکا سرپرست اقتصادی در خانواده! ____________________ 🔹برشی از سخنرانی 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین به پوتین‌هایش نگاه کرد و با خودش فکر کرد اگر این شهدا می‌توانستند حرف بزنند، شاید اول از همه می‌گفتند پایت را از روی خون من بردار! احساس بدی پیدا کرد و پاهایش را کمی عقب کشید. مِن‌مِن می‌کرد تا جوابی غیر از آن چیزی که به ذهنش رسیده بود را به سپهر بدهد. وحید که سرش را تکیه داده بود به حصار وانت و چشمانش را بسته بود، پوزخندی زد و گفت: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! سپهر با تعجب به وحید نگاه کرد؛ انگار وحید احمقانه‌ترین حرف دنیا را زده بود. سعی کرد آرام باشد و حرفش را با آرامش بزند: - اینا که نمردن! شهید شدن. حتی اگه مُرده بودن هم، بازم روحشون که زنده ست. روحشون می‌بینه، می‌شنوه. وحید که هنوز پوزخند می‌زد، با بی‌حالی انگشتش را بالا آورد و آرام تکان داد: - شهیدان زنده‌اند الله‌اکبر، به خون غلتیده‌اند الله اکبر! لحن وحید بیشتر رنگ و بوی تمسخر داشت تا اعتقاد؛ اما سپهر این را گذاشت پای خستگی وحید و پِی بحث را نگرفت. وحید دوباره گفت: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! و به حصار وانت تکیه داد و سعی کرد پایش را دراز کند تا بتواند بخوابد. نزدیک بود پایش بخورد به سرِ آن شهید بی‌سر؛ البته اگر شهید سر داشت. حسین از دیدن این منظره احساس بدی داشت و جمله وحید در سرش می‌پیچید: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! چند بار زمزمه کرد: - مُرده که نمی‌تونه حرف بزنه! ناگاه از جا جهید و دوباره این جمله را گفت؛ طوری که فقط خودش بشنود. چرا تا الان به ذهنش نرسیده بود؟ با این که ذوق‌زده شده بود، سعی کرد با آرامش مقدمات را کنار هم بچیند و نتیجه بگیرد: آدم مُرده یا آدمی که در کما باشد نمی‌تواند حرف بزند؛ هنوز کسی نمی‌داند ضارب صدف به هوش آمده است و در کما نیست؛ و این یعنی اطلاعاتش هنوز نسوخته! وقتی به جمله آخر رسید، تمام اجزای صورتش خندیدند. باید دوباره می‌رفت سراغ ضارب صدف؛ حتماً با دست پر برمی‌گشت. *** خودش بود و ضارب صدف؛ بدون حضور هیچ دوربین و میکروفون و حتی نگهبانی. خودش گوشه به گوشه اتاق را بررسی کرده بود که پاک باشد. مقابل ضارب صدف نشست و بدون مقدمه‌چینی گفت: - خب آقای وطن‌فروش...اول از همه بگو اسمت چیه؟ - شـ...شما که...خودتون...می‌دونید... . حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد. مرد که از چشمان قرمز و اخم‌های درهم رفته حسین ترسیده بود، مطیع و رام لب زد: - کیوان! حسین سرش را تکان داد: - خب...آقا کیوان...پرونده‌ت رو خوندم. گیر و گور خاصی نداشتی. خیلی دوست دارم بدونم چطوری به این نتیجه رسیدی خیانت بهتر از خدمته؛ ولی الان سوالم این نیست. می‌خوام خیلی قشنگ و تمیز، برام توضیح بدی این شبکه خائن‌تون دقیقاً کیا هستن و کی هدایتش می‌کنه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: کیوان لیوان را ناگهانی و تند پایین آورد و روی میز کوبید. سرش پایین بود و تند نفس می‌کشید. لب‌هایش را بر هم فشار داد و بعد باز کرد: - متین! حسین گردنش را کج کرد و چشمانش را ریز: - خب؛ پس حتماً این متین آقا یه خطی داشته که از طریق اون با تو مرتبط بوده؛ ولی تا الان قطعاً سوخته؛ اما نگو شماره خط زاپاسش رو بلد نیستی که بهم برمی‌خوره! کیوان با چشمان گرد شده به حسین نگاه کرد: - خب اگه خط اول سوخته، خط دومم سوخته! حسین از جا بلند شد و آرام دور میز قدم زد: - نه دیگه! اونا می‌دونن گوشیت دست ما افتاده؛ اما نمی‌دونن خودت هم داری برامون بلبل‌زبونی می‌کنی. رسید پشت سر کیوان. دستش را روی شانه کیوان گذاشت، خم شد و در گوشش گفت: - میرم یه چای بخورم، وقتی اومدم دوست دارم شماره زاپاسش رو این‌جا برام نوشته باشی! و با انگشت به کاغذ مقابلش اشاره کرد. کیوان که راه چاره‌ای نمی‌شناخت، با صدای لرزانش گفت: - چشم! حسین خواست از اتاق خارج شود؛ اما چیزی یادش افتاد که برگشت: - راستی؛ نمی‌دونی قاتل شیدا کیه؟ کیوان سرش را تکان داد: - نه. مطمئنم از زیرمجموعه من نبوده؛ چون اصلا دستوری درباره شیدا به من ندادن. *** ‼️هفتم: ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان... . امید نمی‌دانست به حسین چه بگوید. مدام از سر جایش نیم‌خیز می‌شد تا برود سراغ حسین؛ ولی نمی‌توانست. خودش هم باورش نشده بود. یک‌بار دیگر همه چیز را چک کرد؛ هرچند بعد از چهل و هشت ساعت نشستن پشت سیستم و زیر و رو کردن بانک‌های داده، دیگر جای شکی نمانده بود. باید زودتر با حسین حرف می‌زد؛ قبل از آن که دوباره غافل‌گیر شوند. پوشه‌ای را در سیستمش باز کرد و عکس پیمان را آورد. به چهره پیمان خیره شد. نمی‌دانست باید چه حسی داشته باشد. پیمان همسن خودش بود و کم و بیش با هم صمیمی بودند. وقتی حاج حسین با کمبود نیرو مواجه شد و پیمان و دونفر دیگر را به تیم اضافه کرد، امید هم خوشحال شد از این که می‌تواند پیمان را بیشتر ببیند. پیمان آدم کم‌حرفی بود؛ اما با امید بیشتر می‌جوشید. روی ضربدر قرمزِ بالای عکس پیمان کلیک کرد و عکس پیمان را بست. به سختی خودش را از صندلی کَند و رفت سر میز حسین. صدایش به سختی در آمد: - آ...آقا... . حسین به عادت همیشگی‌اش لبخند زد: - خوش‌خبر باشی امید جان! - یه خبر خوب دارم و یه خبر بد آقا. - خبر خوبت رو بگو اول! امید چشمانش را بست و برگه را گذاشت مقابل حسین. آب دهانش را قورت داد و شروع کرد: - قربان، ما خط متین رو کنترل کردیم؛ فقط یه نفر باهاش مرتبط شده که هیچ تماسی با هم نداشتند؛ به رمز پیام می‌دن؛ اما الگوریتم رمز‌گذاری‌شون مشابه رمزگذاری‌های قبلی نبود و شکستنش زمان بیشتری برد. متوجه شدم این همون کسی هست که به متین دستور ابلاغ می‌کنه؛ اما متن پیام‌هاش نشون می‌ده که سرشبکه نیست. خوشبختانه خطش ماهواره‌ای نبود؛ یعنی انگار خیلی مطمئن بودن از این بابت که لو نمیرن. من تونستم از طریق رهگیری سیمکارت، بفهمم طرف کیه. این خبر خوبم بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
این روزا هوا چه نفس‌گیر شده. هوای دلم، هوای کوچه‌ها، هوای خیابان‌ها، هوای دانشگاه‌ها، هوای شهرم. حتی دلم هم هم‌صدا با آشوبا آشوب میشه. چند روزیه دلشوره گرفتم. آهان از همون روز که دیدم دانشجوهای دانشگاه اسم و رسم دارمون درِ سلف کندن تا بتونن کنار جنس مخالفی بشینن. توی دنیایی که با مطالعه تفکیک جنسیتی مدارس ایران و بازخورد تحصیلی مثبتش دادن نسخه تفکیک می‌پیچن، چطور یه دانشجو، یه تحصیل کرده، دغدغه‌ش شده برداشتن حریم‌ها. نمی‌دونم. چطور یه دانشجوی مدعی روشنفکری بدون مطالعه وضعیت اجتماعی اروپا و آمریکا و درس گرفتن، آشوب و آسیب راه میندازه تا هدف هدمندا رو تامین کنه. نمی‌دونم. قبول دارم که وضعیت معیشت خوب نیست و اونوریا پول خوبی واسه هر شیشه شکسته و هر لگد فرود اومده میدن اما... اگه دین ندارین، لااقل یه ایرانی اصیل باشین؛ نه پولی‌نژاد‌طوری. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی بنی صدر از بن بست بودن مسیر شعار زن زندگی آزادی می گوید!!!!! بنی صدرم دیگه صداش دراومده | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کشته‌سازی‌هایی که این چند وقت توسط رسانه‌های غربی انجام شد و برملا شد @hosein_darabi
یه تیکه یه تیکه از پوششت کم می‌کنی که چی؟ توی خیابون راه می‌افتی و یکی که مثل تو یا پول گرفته یا تحریک احساسی شده ازت فیلم می‌گیره که چی؟ می‌خوای نشون بدی شجاعت داشتی قانونو زیر پا بذاری؟ می‌خوای نشون بدی غیرتیا و مقید به حجابا رو از رو بردی؟ نه جانم. یه سر برو سابقه و حال دنیا رو ببین. حتی ضعیف‌ترین کشورای دنیا‌ها هم به شهرونداشون اجازه‌ نمیدن خلاف قوانین قدم بردارن. شدیدترین مجازات و تمام. حرف نباشه منطقشونه. اینکه کسی بهت چیزی نگفته به خاطر طبع بلند و حس دلسوزی به بچه‌های این کشوره. نخواستن پرونده‌‌دار بشی؛ وگرنه تو بگو مدافعان امنیت که دوربین قد مگس که نه قد پشه دارن و می‌تونن تعداد نفسات توی این نمایشی که راه انداختی رو مستند کنن، نمی‌تونن مثل پلیس فرانسه بکوبنت توی دیوار؛ اونم به خاطر نقض قانون؟ همینا که با یه پهباد دم دستیشون خواب دنیا رو کابوس کردن، نمی‌تونن با یه تیر واقعی، نه پلاستیکی، جلوی اومدنت توی خیابونو بگیرن؟ تو منطق ما شما یه فریب خورده‌ای که داریم فکر می‌کنیم چطور از خواب بیدارت کنیم تا باعث تکرار تلخی‌های تاریخ نشی. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️حالا بگو قیمت اون شال و روسری که در آوردی چند؟؟ به چه قیمتی فروختی خودتو ..؟ دختر خوب تو به جمهوری اسلامی لج نکردی... در واقع تو به حکم خدا لج کردی ... به اهل بیت لج کردی ... به خون شهدا لج کردی ... یه کم فکر کنیم به کارامون... ┄┅═✧❁💠❁✧═┅
4.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سلما، دختر محجبه‌‌‌ای که پدیده شطرنج آسیا شد 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: چهره حسین گشاده شد: - واقعا؟ آفرین. دمت گرم. خب حالا کی هست؟ امید سرش را پایین انداخت و خودش را راحت کرد: - پیمان! این خبر بَدَم بود. لبخند حسین خشک و محو شد و با جدیت به امید نگاه کرد؛ انگار نشنیده بود: - چی گفتی؟ امید این بار شمرده‌تر گفت: - پیمان. - مطمئنی؟ - قربان ببخشید؛ ولی من دو روزه بجز دستشویی جایی نرفتم، تمام بانک‌ها و پایگاه‌های داده رو چک کردم. همه چیز رو بررسی کردم. نتایج تحقیقاتم هم همیناست که تقدیمتون کردم. دیگه مطمئنم. حسین آرنجش را به میز تکیه داد و با کف دست، بر پیشانی‌اش فشار آورد: ای داد... . دوباره سرش را بالا آورد و به امید نگاه کرد: - سوابق پیمان رو می‌خوام. امید صندلی مقابل حسین را عقب کشید: - از هرجایی که می‌شد استعلام گرفتم. دستتون درد نکنه بابت هماهنگی که داشتید و دستم رو باز گذاشتید. پیمان از بچه‌هایی هست که سال هشتاد و دو جذب شده؛ اونم با معرفی‌نامه رسمی حاج آقا نیازی. راستش من خیلی گیج شدم؛ چون سوابق خانوادگی‌شون رو که بررسی کردم، دیدم چندنفر از عموها نزدیکانش از درباری‌ها و نظامی‌های زمان شاه بودند و از ایران رفتن. خانواده مادرش، خاندان«...» هست که البته بعضی‌ها گفتند قبل از انقلاب بهائی بودن! نزدیک پنج سال هم امریکا زندگی کرده. من خیلی تعجب کردم؛ چون تشکیلات همچین آدمی با این سوابق رو به راحتی جذب نمی‌کنه. پیمان هم اگه معرفی‌نامه حاج آقا نیازی رو نداشت جذب نمی‌شد... . به این‌جا که رسید، پیشانی حسین تیر کشید و دو انگشت اشاره و شصتش را گذاشت روی شقیقه‌هایش؛ و با دست دیگر به امید علامت داد که دیگر نگوید. امید که این حال حسین را دید، ساکت شد و برای حسین آب ریخت: - حالتون خوبه آقا؟ حسین جواب نداد. نمی‌خواست فعلا حرفی به امید بزند؛ اما حالا دیگر از بابت فرضیاتش مطمئن بود. گفت: - با همون روش که رسیدی به پیمان، بررسی کن ببین پیمان با کی در ارتباطه. تا عصر می‌خوام درش آورده باشی. امید از جا برخاست: - چشم آقا! حسین همان‌طور که سرش پایین بود، دستش را بالا آورد و انگشت اشاره‌اش را به سمت امید گرفت: - فقط حواست باشه، با احدالناسی جز من در این رابطه حرف نمی‌زنی. باشه؟ - چشم. انقدرا هم خنگ نیستم آقا! حسین فقط لبخند کمرنگی زد و پرونده پیمان را که امید برایش آورده بود جلو کشید؛ اما جرأت نداشت آن را بخواند. گوشی کاری‌اش را در آورد و کمی به آن خیره شد؛ باید مستقیم می‌رفت سراغ مقامات بالاتر. تلفن را برداشت و یک وقت ملاقات گرفت با رئیس تشکیلات اصفهان. *** رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: * نیازی تندتند طول و عرض اتاقش را قدم می‌زد. در تمام طول خدمتش، هیچ‌وقت انقدر آشفته نبود. دائم حسابِ دودوتا چهارتا می‌کرد و می‌دید یک سر این معادله می‌لنگد. خودش هم نمی‌دانست کجا اشتباه کرده؛ اما خبر استعلام‌های امید درباره پیمان، به گوشش رسیده بود و می‌دانست این استعلام‌ها بی‌علت نیست و از علتش هم بوی خوبی نمی‌آمد. نیازی آدمِ ریسک کردن نبود؛ حتی یک احتمال کمرنگ هم می‌توانست نشانه خطر باشد. کنترل کولر گازی را برداشت و درجه‌اش را پایین‌تر آورد؛ گرمش بود. احساس می‌کرد این بار قرص هم نمی‌تواند به دادش برسد. ماجرا از احتمال گذشته بود. مدام از خودش می‌پرسید چرا زودتر نفهمید؟ گوشی را برداشت که به پیمان زنگ بزند؛ اما این کار را در این شرایط به صلاح ندید. دستانش می‌لرزیدند. گوشی ماهواره‌ای را درآورد و درحالی که داشت قبایش را درمی‌آورد، شماره‌ای را گرفت. صدای قرائت قرآن قبل از اذان مغرب که از مسجد نزدیک اداره می‌آمد، از پنجره عبور کرد و خودش را به اتاق نیازی رساند. همیشه این موقع، همه او را با آستین‌های بالا زده در وضوخانه اداره می‌دیدند؛ اما این بار انقدر بهم ریخته بود که اصلا صدای قرآن را نشنید. کسی که پشت خط بود، گوشی را برداشت. نیازی حتی یادش رفت سلام کند: - بیماری مریضمون مسری بود. من و سرپرستار هم مبتلا شدیم. باید بیایم برای درمان. اگه بمونیم حالمون بد می‌شه، ممکنه بمیریم. و از جا بلند شد. قبایش را روی چوب‌لباسی آویزان کرد و عمامه‌اش را هم. با کف دستش، موهای کم‌پشت روی سرش را کمی نظم داد و همزمان، به صحبت‌های مرد پشت خط گوش می‌داد. چندبار، هول‌هولکی «بله» و «باشه» گفت و تماس را قطع کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و به حافظه‌اش فشار آورد؛ باید کاری می‌کرد؛ اما یادش نمی‌آمد چه کاری. بی‌خیال شد و خواست برود که چیزی یادش افتاد. دوست نداشت همین‌طوری برود؛ می‌خواست باعث و بانی‌اش را هم با خودش ببرد. می‌دانست حاج حسین فعلاً درباره او دست به اقدامی نخواهد زد؛ پس ماند تا حداقل، انتقامش را بگیرد و بعد برود. گوشی‌اش را در آورد و برای بهزاد پیامکی تایپ کرد. * دستور این بود که همه چیز تمام بشود؛ حسین هم قلباً همین را می‌خواست. خسته بود. دلش می‌خواست این پرونده که تمام شد، یک هفته کامل بگیرد بخوابد. می‌دانست شب پرکاری در انتظارش است و ممکن است نتواند برود خانه؛ برای همین، می‌خواست برای پنج دقیقه هم که شده، عطیه و نرگس را ببیند. نرگس دوید و در را برایش باز کرد. از بازگشت زودهنگام حسین به خانه ذوق‌زده شده بود. دوید و صدایش را بچگانه کرد: - سلام بابایی! حسین با دیدن نشاط نرگس و سر شوق آمد و از لحن بچگانه‌اش خندید. خیلی وقت بود از ته دلش نخندیده بود. نرگس را در آغوش گرفت و بوسید: - سلام دختر بابا. عطیه از آشپزخانه بیرون آمد؛ او هم از دیدن حسین در آن ساعت از روز شگفت‌زده شده بود و تجربه زندگی چندین‌ساله‌اش با حسین، به او می‌گفت این آمدن حسین به معنای ماموریتی طولانی ست. با این وجود، تصمیم گرفت از آن لحظات لذت ببرد: - سلام حسین آقا! چه عجب یادی از فقرا کردین! حسین که هنوز نرگس در آغوشش بود، دست آزادش را به نشانه احترام به سینه گذاشت: - سلام فرمانده! ما همیشه به یاد شماییم؛ ولی استکبار جهانی نمی‌ذاره در خدمتتون باشیم! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶