فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_2 امتحان را که دادم، کولهام را مرتب کر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_3
لقمهاش را نجویده ادامه داد.
_خدا قوت پهلوان. بیعقلی دیگه. به جای این همه فک زدن، از اون آپشنای درجه یکت استفاده کن.
سوژه جدیدشان من بودم. عادت کرده بودند که سر سفره موضوعی را وسط بکشند. "هان"ی گفتم. سلمان پس گردنی نثارم کرد که نگاه برزخیم را طرفش کشاندم. از رو نرفت و جواب داد.
_راست میگه دیگه. سیس پگ ساختی واسه چی؟ آخ آخ پوست جوگندمی و موهای قهوهایتو نگو که بد دلبری میکنه. وای که چقدر کشته میده اون چشمای عسلیت.
مهیار "جون" کشیدهای گفت که دوباره به آنها توپیدم.
_برین بابا. دیوونهاین.
_میگم کمعقلی میگی نه. پسر، اگه من این همه جذابیت داشتم دو تا ژست مدلینگی میگرفتم، لیدیا زشت و زیبا خودشون دنبالم بدوئن. نه اینکه بشینم سه ساعت مغزشونو بخورم تا مشتری بشن.
سلمان لاغر و ترکهای بود با پوستی سبزه چشمانی ریز و مشکی.
از مادرم یاد گرفته بودم که زن حرمت دارد؛ هر زن حداقل ناموس یک مرد است و نباید با احساسش بازی کرد که اگر این کار را کردی، باید منتظر باشی که ناموس خودت هم به خطر بیافتد اما آنها هر بار به این فکرم میخندیدند.
_من این کاره نیستم. دغل تو کارم نیست. نمیخوام پول دغل به خورد خودم بدم که.
سلمان سری به تاسف تکان داد.
_چه پاستوزیره. بابا بچه درستکار.
کلافه شده بودم. امین که شامش را در سکوت خاص خودش خورده بود بشقابش را برداشت و بلند شد. هیکل متناسبش پشت تیشرت کرم جذب حسابی خود نمایی میکرد. با صدایی آرام و گرفته حین رفتن حرف زد.
_چی کارش دارین؟ هر کی واسه خودش عقیدهای داره دیگه. سلمان خان، مگه تو اجازه میدی کسی بهت بگه کدوم عقیدهت غلطه؟ در ضمن نذارین ظرفا بمونهها.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_3 لقمهاش را نجویده ادامه داد. _خدا قوت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_4
من هم ظرفم را به آشپزخانه بردم که امین اجازه نداد بشویمش. امین علاوه بر کدبانوگری، خیلی دلرحم بود. حالم را که دید، ظرفم را شست. برای بقیه این کار را نمیکرد. به قول خودش نمیخواست پررو شوند. صدای سلمان در آمد.
_چیه لابد بازم میخوای گیر بدی که چرا خدا رو قبول ندارم دیگه. آقا من واسه خودم دلیل دارم. حرف الکی که نمیزنم.
دوباره داشت سر بحثش را باز میکرد. خسته بودم و حوصله شنیدن نداشتم. به اتاق رفتم تا بخوابم و حرفهای صد من یک غاز نشنوم.
آخرین امتحان میانترم را که دادیم، با همکلاسیها جمع شدیم. قرار این سه سالمان بود که بعد از میانترم و پایانترمها در کافهای که پاتوق بچهها شده بود، دورهمی داشته باشیم. مثل همیشه دیر رفتم تا کمتر عشوههای بعضی دخترها نصیبم شود.
همیشه به موها و مرتب بودن لباسم اهمیت میدادم. تغییر زیادی به تیپم ندادم. اکثر شلوارهایم جین بود اما در رنگهای متفاوت. تفاوتش هم شامل رنگهای تیره بود. چرا که تمام روز از این سر شهر به آن طرف میرفتم. روی هر صندلی مینشستم و مهمتر آنکه به لکهها حساس بودم اما نه وقت شستن داشتم و نه حوصله. تغییر جدی تیپم مربوط به قسمت دیگر لباسم بود. بسته به جایی که میرفتم بین پیراهن، تیشرت، دُرس، هودی و ... متغیر بودم. برای آنطور جایی، پیراهن پوشیده بودم و آستینش را هم برای جذابیت بیشتر کمی تا زدم. موها هم که مثل همیشه کج، هوا داده و با اشانتونهای شرکت حالت داده شده بود.
همه دور میز همیشگی که یکی از بچهها رزو میکرد، نشسته بودند. اوضاع درهمی بود. درهم به تمام معنا. بعضیها جفتی نشسته بودند و جیک جیک میکردند. بعضیها گروهی بحث میکردند و تعدادی هم مشغول گوشیهایشان بودند. تعجب میکردم که فایده این دورهمی با وضع موجود چه میتوانست باشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
17.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋
ماجرای درگیری روحانی رزمیکار با اهانت کنندگان به عمامه چه بود؟
🔹آیا روحانیت مسلح به سلاح گرم هستند؟
✅ کانالجامع خبری، تحلیلی، آموزشی باسواد رسانهای
👇
https://eitaa.com/joinchat/3688300608Cf61f1be155
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_4 من هم ظرفم را به آشپزخانه بردم که ام
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_5
با سلامم به طرفم برگشتند. گرم تحویلم گرفتند و من باز هم برای کلاس گذاشتن، فقط لبخندی زدم و سر تکان دادم. در موارد خاص جواب احوالپرسیشان را با "ممنون"ی دادم.
بعضیها این مدل سرسنگین برخورد کردن را به حساب غرورم میگذاشتند. تعدادی خوششان نمیآمد و تعدادی جذبه میدانستند و شیفتهاش بودند. نمونه بارز این شیفتهها کیانا و نیره بودند. تا خواستم کنار مبین بنشینم، صدای کیانا در آمد.
_اَه عرفان، باز تو چسبیدی به مبین؟ بقیه رو هم تحویل بگیر.
دوست داشتم حالش برای هزارمین بار را بگیرم تا شاید یک روز دست از سرم بردارد. همان طور که مینشستم، یک ابرویم را بالا دادم و نگاهش کردم.
_چیه؟ به کی بچسبم بدت نمیاد؟ کیو تحویل نگرفتم که شاکی شدی؟
رو به بقیه کردم و نگاهم را بین آنها چرخاندم.
_دوستان اگه من کسیو تحویل نگرفتم، عذر میخوام.
بچهها خندیدند و کیانا چشم غرهای رفت. پارسا، پسر بانمک کلاس، جو را به دست گرفت.
_ملت چه کج سلیقه شدنا. این تخس گند دماغ ارزش توجهو میفهمه؟ بابا بیاین منو دریابین که ته همراهی و باحالیم.
فضا عوض شد و من توانستم راحت در جمعشان باشم و با شادیهایشان شاد شوم. هنوز به خاطره سوتی یکی از پسرها میخندیدیم که نیره دست در دست یکی از پسرهای سال بالاترمان وارد کافه شد. مبین با دیدن آنها خندید و زیر گوشم زمزمه کرد.
_عرفان، برو خدا رو شکر کن که یکیو از سرت باز کرده. به سلامتی این یکی دیگه آویزونت نمیشه.
لبخندی به حرفش زدم. نشستند و نیره آن پسر را دوستش معرفی کرد. بعضی از بچههای کلاس هم رفاقت اینچنینی با هم داشتند و عکسالعملی نشان ندادند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_5 با سلامم به طرفم برگشتند. گرم تحویلم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_6
آنها که مثل من مخالف بودند جرات ایراد گرفتن به نیره را نداشتن. من هم که سعی میکردم نگاهم را هم طرفش نکشانم تا از آویزانیش راحت باشم اما پارسا کنایههایش را دریغ نکرد.
_آخی! چه دوستانه! به پای هم پیر که نمیشین اما امیدوارم از هم سیر نشین عزیزم.
با حرفش چند متلک دیگر به نیره تنوع طلب حواله شد. از اخلاقش میترسیدند؛ وگرنه شهرت تنوع طلبیش را هم لو میدادند.
کمی که حرف زدند و در مورد پروژههای کلاسی و گروه شدنها نظر دادند. از فرصت استفاده کردم و برای یکی از تحقیقات کلاسی از ناصر، بچه درسخوان کلاس، قول همکاری گرفتم.
دورهمی با اعلام زمان جشن نامزدی دو نفر از همکلاسیها تمام شد. از آنها جدا شدم و با یک عذرخواهی از چند نفری که میخواستند سر صمیمیت باز کنند و شیرین بازی در بیاورند، رها شدم. باید برای کار میرفتم و وقت اضافه نداشتم.
به خاطر ورزش صبحگاهی در پارک محله هیکل مناسبی داشتم؛ وگرنه از عهده هزینه باشگاه بدنسازی و هزار و یک دنگ و فنگ غذا و مکمل و چه و چهاش برنمیآمدم.
مثل هر روز در راه برگشت، نان تازه خریدم. ورزشم برای بچهها نان داشت. هنوز کلید را در قفلل نچرخانده بودم که گوشیام زنگ خورد. هر طبقه آپارتمانمان دو واحده بود و در آن لحظه میدانستم همسایه روبرویی به مسافرت رفته. حین باز کردن در، جواب تلفن را دادم. سلام بلند بالایی که دادم صدای نازک و شیرین عارفه در گوشم پیچید. جواب سلامم را داد. وارد خانه شدم. نان را به سلمان سپردم و ادامه دادم.
_چطوری عزیزم؟ خوبی؟
مهیار صورتش را مچاله کرد و برایم ادایی درآورد.
_آخی. بازم عشقولیاش زنگ زدن. دیگه تا شب شارژه. نگاه نیشش باز شده.
خوب میدانست این مدل حرف زدنم مخصوص کیست. لگدی نثار پاهای درازشدهاش کنار سفره کردم و دل به عارفه دادم که با هیجان حرف میزد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
59.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌اثر جدید حاج ابوذر روحی با نام #مردم_میدان منتشر شد...
•🇮🇷✌️•
پیش به سوی #ایران_قوی
به امید فردای ظهور
پرچم سه رنگ ایرانو
میدیم به دست آقای ظهور
ان شاء الله
🎞
🔺در تاریخ هست معاویه انقدر مردم خودش رو احمق فرض کرده بود که حتی نماز جمعه رو هم چهارشنبهها برگزار میکرد و کسی حرفی نمیزد!
▪️مثل ماجرای الان اینترنشنال که انقدر روی حماقت مخاطب خودش حساب باز کرده که به راحتی تو انتشار اخبار خودشم دروغ میگه!
✍ عبـدالمـجید خرقـانی
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_6 آنها که مثل من مخالف بودند جرات ایر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_7
_من خوبم اما ببین، به مامان میگم دلم واسه داداش تنگ شده. بذار منم باهات بیام، میگه نه. میگه جات نیست. داداش، بهش بگو منم بیاره.
جمله آخرش را با ناز و التماس قاطی کرده بود که تاثیر بیشتری بگذارد. از چیزهایی که گفته بود، گیج شدم. نمیدانستم ماجرا چیست.
_عارفه جان، نفهمیدم چی میگی. گوشیو بده مامان تا ببینم قضیه چیه.
_باشه ولی بگو منم بیاره ها. باشه؟
لبخندم عمیقتر شد. خواهر یازده ساله نازک نارنجیم طاقت و صبر نمیفهمید. مادر را صدا زد. صدای آرامش بخشش در گوشم پیچید.
_سلام به تنها عشق خودم. چطوری نفس جان.
خندید و دلم با خندهاش رفت.
_سلام مادر. دورت بگردم. این جوری حرف میزنی، دور و بریات نمیگن با کی هستی؟ تو الان باید به یکی دیگه این جوری بگیا.
در دلم قربان صدقه لهجه غلیظ اصفهانیاش رفتم.
_دوروبریام که میدونن عشقم شمایی. اون یه نفر دیگهم، بمونه تو خماری تا وقت گرفتنش بشه.
این بار صدای خندهام با خندهاش گره خورد. کنار سفره نشستم. گوشی را با شانه نگه داشتم و لقمهای درست کردم. با دیدن سلمان که به تاسف برایم سر تکان میداد، یاد حرف عارفه افتادم.
_ مامان جان، عارفه چی میگه؟ ماجرا چیه؟
_چیزه...
کمی مکث کرد. دوباره پرسیدم تا جواب داد.
_یه مدته که سر درد دارم. همینجا رفتم پیش دکتر. گفتن باید عمل بشه. لیلا خانوم، همین همسایه بغلیه، میگفت خواهرش تهران پیش یه دکتر خیلی خوب رفته. زود خوب شده و جواب گرفته. الانم خواهرش نوبت گرفته انگار با منشی آشنا بوده؛ از دردم که گفت، واسه سهشنبه وقت داده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_7 _من خوبم اما ببین، به مامان میگم دلم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_8
لقمه از دستم افتاده بود. گلویم میسوخت. مادرم آنقدر درد داشته که دکتر رفته، پیشنهاد جراحی دادند و حتی همسایه برایش نوبت گرفته اما من خبر از حالش نداشتم. سکوتم را که دید، صدایم زد.
_عرفان مادر، میشنوی؟
نگاهم به بچهها افتاد. به طور حتم قیافهام دیدنی شده بود که مات به من مانده بودند. به سختی لب باز کردم.
_جانم مامان. هستم. چرا بهم نگفتی اینقدر درد داری؟
_چی میگفتم دورت بگردم. خودت حسابی درگیری. حالا خواستم بگم اوضاع کارخونه بابات اینا خوب نیست. هی کارگرا رو بیرون میکنن. میگه اگه باهام بیاد، بهونه دستشون میافته.
_من که نمردم. میام دنبالت. غصه چیو میخوری؟
_نه مادر. لازم نیست بیای. عارف منو تا ترمینال میرسونه. سوار که بشم کاری نداره. تو همون تهران بیای خودش کلی از درس و کارت انداختمت.
_درس و کارم مهمتر از تو که نیست. بلیط که گرفتین بهم ساعتشو بگو. خبر بده کی راه میافتی تا اونجا باشم.
صدایش را کمی پایینتر برد.
_میگم. خودتو واسه جا اسیر نکن. لیلا میگه نزدیک ترمینال مسافرخونه قیمت مناسب هست. باباتم میگه بریم اونجا اشکال نداره.
بغضم را به زحمت فرو بردم.
_تو فکر جا رو نکن عزیز دلم. فقط بهم بگو کی راه میافتی.
خیالش را که راحت کردم، خدافظی کرد. چه فکرها که نکرده بود و من بیخبر بودم. زیادی رعایت میکرد. هر بار هم میگفت ما که باری از تو برنمیداریم چرا سربارت باشیم.
حالم گرفته شده بود؛ آنقدر که توان بلند شدن از جایم را نداشتم. خیره به گوشی مانده بودم. مهیار سکوت را شکست.
_عزای چیو گرفتی پسر؟ مگه چی شده؟
نگاهش کردم و لبی تر کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤