💢کی بود میگفت کوه به کوه نمیرسه؟ بهش بگید تو ایران ما، ⛰کوه هم به کوه میرسه🏔
🔹تصویری از ملاقات مادر شهید آرمان علی وردی با مادر شهید سید روح الله عجمیان!
✊ #المومن_کالجبل_الراسخ
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #پایان_مماشات
🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇
🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan
🌐http://mobaleghankhanvade.ismc.ir
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞فیلمهای دِرام به کارگردانی مسیح
▪️خانواده کشتهشدگان آشوبهای سال ۹۸ چطور بازیچه مسیح علینژاد شدند
▪️در ویدیوی لو رفته از مسیح علینژاد او به خانواده جانباختگان ۹۸ آموزش میدهد که چه بگویند، چطور بگویند و کجا بگویند تا ویدیوها سینماییتر شود!
▪️در ادامه علینژاد میگوید نباید مشخص باشد که حرفها از روی کاغذ خوانده میشوند.
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_20 مبین سر تکان دادنم را که دید، بلند
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_21
در یک پارک خلوت، بعد نیمه شب جای خوبی برای عقده گشایی دل نگران و خستهام بود. از غروب که شنیدم باز هم درد امانش را بریده، به هم ریختم. غرورم اجازه نمیداد جلوی کسی بشکنم. آخر سر هم از خانه بیرون زدم و راه زیادی رفتم تا به پارک خلوتی رسیدم. البته آن موقع شب باید هم خلوت میبود. روی صندلی نشستم. یاد حرف مادر افتادم که مدام میگفت: «خدا بزرگه» دوست داشتم با کسی لج کنم. سرم را بالا گرفتم و داد زدم.
_یه عده میگن اصلا خدایی نیست. مامانم میگه هستی و بزرگی. به من بگو اگه هستی دقیقاً کجایی؟ کجای زندگی مادر منی که اینطوری داره درد میکشه و پول عملش جور نمیشه؟ بگو چرا باید مادرم درد بکشه. اگه هستی و بزرگی، این مریضی چیه؟ میخوای قدرتتو این طوری نشون بدی؟ مادر من کجای دنیاتو تنگ میکنه؟ آسایش که هیچ وقت نداشته، سلامتیشو چرا گرفتی؟ بگم نیستی و خلاص؟ بگم قدرتشو نداری کاری کنی؟ یا بگم خوشت میاد آدما رو بچزونی و سختی بدی؟
اشکم جاری شد. آنقدر برای درد و مظلومیت مادرم اشک ریختم تا سبک شدم. یادم نمیآمد آخرین بار کی گریه کرده بودم. دیر به خانه رسیدم به اندازهای که صدای سلمان بیتفاوت هم درآمد اما من به هم ریختهتر از آن بودم که جواب سین جیمشان را بدهم.
قصد داشتم سری به مادر بزنم. کاری که نمیتوانستم بکنم، لااقل دلم آرام میگرفت. از شرکت خبرم کردند که مشتری ویژه داشتند و ویزیتور خانم خواستهاند اما فرهمند، ویزیتور خانم شرکت، به مرخصی رفته بود. مشتریهای ویژه کسانی بودند که به صورت شخصی درخواست ویزیتور میکردند؛ نه از فروشگاه بودند و نه آرایشگاه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_21 در یک پارک خلوت، بعد نیمه شب جای خو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_22
اولین بار بود که درخواست داده بودند و باید همه محصولات را بار میکردم. کولهای گرفته بودم که بتوانم آن حجم از انواع شامپوها، اسپریها، کرمها و لوازم آرایشی را در آن جا بدهم.
باید طولانی مدت حرف میزدم و در مورد تک تک آنها توضیح میدادم تا متقاعد شوند محصولات آن شرکت ارگانیک است و با خیال راحت و بیشتر خرید کنند. عجیب آنکه مشتری آدرس خانهای را داده بود و این خوشآیندم نبود. امنیت فضاهایی به این شکل برای خودم و محصولاتی که به امانت میبردم خیلی کم بود.
به آدرس که رسیدم نگاهی به خانه انداختم، محله آبرومندی بود و خانه هم نمای زیبا و شیکی داشت. نمیشد گفت عمارت اما ویلایی و بزرگ بود. زنگ را زدم و جواب دادم.
_ از طرف شرکت مهرو اومدم.
در باز شد. در حیاط منتظر اشارهای از صاحبخانه ماندم. چند لحظه که گذشت مردی حدود چهل و اندی در سالن را باز کرد و بیرون آمد. هم قد خودم بود اما لاغر. موهای خرماییاش چشمان قهوهای سوختهاش را روشنتر نشان میداد. صورتش هم کشیده و لاغر بود با ته ریش کوتاه و خط انداخته. خوش لباس بودنش بیشتر از هر چیزش به چشم میآمد. سلامی کرد و دستی داد. خود را معرفی کردم. کمی اخم به ابرویش انداخت.
_من گفتم ویزیتور خانم بیاد. یعنی شرکتتون این مساله ساده رو نمیفهمه یا واسش خواسته مشتری مهم نیست؟
سعی کردم خود را نبازم تا این مشتری عجیب را از دست ندهم.
_عذر میخوام جناب اما ویزیتور خانوممون مرخصی رفته بودن. در ضمن حتی اگه بودن هم شرکت همکار خانوم رو به آدرسی که ازش شناختی نداریم تنها نمیفرسته. الان میشه بدونم مشکل کجاست؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤