6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜⚘⚜⚘⚜⚘⚜⚘⚜⚘⚜⚘
لشکریانی از این سرزمین به خط شدند تا پای یک حرامی به حریمتان اشاره نکند. بانوی مهر، بانوی خواهرانههای قشنگ، اینجا معجر از سر خواهران مملکت برداشتهاند. میشود به رسم عیدی، به رسم تلافی مهر غیورانمان، حجاب هدیهمان کنید؟ الگوی عفت و حیا، برای دخترانمان عفاف عیدی میدهید؟
اینجا کسی از رفتن معجر دق نمیکند. یک گوشه از غیرت عباس جانتان تحفه میدهید؟
میلاد پربرکتتان بر حسین عزیزتان مبارک باد.
#میلاد_حضرت_زینب سلام الله
#غیرت
#حجاب
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739#زینتا
🔴 آمریکایی ها خوبتر بازی کردند و بعد از شکست ایران به بازیکنان دلداری دادند و زیاد خوشحالی نکردند ولی اینجا یک عده وطن فروش رذل برای آمریکا شادی کردند!
#بی_وطن
🔻تاریخ این مملکت وطن فروش به خود کم ندیده. از نیروهایی که زمان عباس میرزا به روسیه پیوستند تا جنگ های انگلیس با ایران، تا جنگ جهانی اول و تا خود انقلاب و دفاع مقدس و همدستی نظامی رجوی با صدام.
🔹حالا چهار نفر هم یک گوشه ای قر کمری بریزند و عقده هایشان را خالی کنند. این ها در برابر آن وطن فروشی ها هیچ است. ما هم نگاه میکنیم و از این خالی شدن عقده های حقارت بارتان تنها سری به تاسف تکان می دهیم و عبور می کنیم. باشد که درد و رنجتان آرام گیرد و کمتر به این مردم و این کشور لطمه بزنید.
#بی_وطن
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_36 _میگفتین آقای رودگر. مشکل کجا بود؟
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_37
استاد که دید کفری شدم، لبخندی زد و جو را به دست گرفت.
_آقای رودگر، بیاین یه کاری کنیم. من یه کتاب بهتون میدم. شما بخونیدش. حجم زیادیم نداره. بعد بیاین و کنفرانسشو بدین. هم جبران امتحان مستمر ندادهتون میشه؛ هم جواب خیلی سوالاتونه. اگه بازم سوالی بود اون موقع ادامه میدیم.
_چه کتابی استاد؟
_کویر تا دریا. زندگینامه داستانیه. خودم دارم. بیاین اتاق اساتید ازم تحویلش بگیرین.
مبین خندید. چشم غرهای به او رفتم اما توجهی نکرد.
_استاد آخه این آدم اهل داستان خوندنه؟
_میخواین اصول فلسفه و رئالیست بدم بخونن.
مبین رو به من کرد.
_دوست خوبم بشینی داستان بخونی به صرفهست انگار. قبول کن.
رو به استاد کردم.
_استاد، میام خدمتتون. کتابو میگیرم اما یه مشکلی دارم که حداقل تا یه هفته، ده روز آینده نمیتونم بخونمش.
باز هم مبین پرید وسط.
_ استاد، مادرش جراحی داره. نمیتونه تمرکز داشته باشه.
این بار به او رحم نکردم. اخمی تحویلش دادم و با دو انگشت گوشت پهلویش را نیشگون ناجوری گرفتم. دادش بلند شد.
_آقای رودگر، هر وقت تونستید و خوندین ارائه بدین. در ضمن انشاءالله عمل مادرتون به خیر و سلامتی باشه.
تشکر کردم و باقی کلاس به حالت عادی گذشت. بعد از کلاس به زحمت از سوال و احوالپرسی بچهها خلاص شدم. کتاب را از استاد تحویل گرفتم و در کوله گذاشتم. راهی بیمارستان شدم.
ساعت ملاقات رسیده بودم و میتوانستم مادر را ببینم. آرامشش آرامبخش بود. با دیدنش استرسم برای نتیجه عمل کم شد.
صبح روز بعد، مادر عمل شد و من و پدر تا به هوش آمدنش که یادم نیست چند ساعت گذشت، همانجا لحظات پر استرسی را گذراندیم. به هوش که آمد، منتقلش کردند. این تازه شروع گرفتاری بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_37 استاد که دید کفری شدم، لبخندی زد و
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_38
کلافه شدم. نگرانی از بین رفتن یا رفتن بیماری، تنها ماندن برادر و خواهرم، کاری که باید شروع میکردم و بدهکار صاحبکارش شده بودم، دانشگاه که مدام غیبت میخوردم و این آخری که مادر را به بخش جراحی برده بودند. همراه زن میخواست اما از کجا میآوردم.
_عارف، چند بار بگم؟ مامان تازه به هوش اومده. نمیتونه حرف بزنه. برو پیش دوستت، تماس تصویری بگیرم ببینیش.
-باشه. پس میگم بیاد اینجا. تماس بگیریم.
چند قدمی از در اتاق فاصله گرفتم. تا صدایم به گوش پدر و مادر نرسد. خوبیش آن بود که به خاطر شرایط عملش اتاق خلوتی داشت.
-تو بیجا میکنی دوستتو ببری خونه وقتی خواهرت تنهائه.
-داداش خودم که هستم. تازه این خواهر تخست مغز منو خورده که با مامان حرف بزنه؛ حالا بگم خودم حرف زدم که منو کشته.
-لازم نکرده. گوشیو بده خودم باهاش حرف میزنم.
عارفه را که قانع و آرام کردم، به طرف اتاق رفتم. تازه متوجه شدم این مدت جلوی ایستگاه پرستاری کَلکَل میکردم. بیخیال نگاههای خیرهشان شدم. از وضعیت مادر که مطمئن شدم، به اصرار پدر به خانه برگشتم. خودش باز هم بیرون بخش ماند تا اگر کاری بود دنبالش برود.
غروب بود و هر کدام از بچهها به کار خود مشغول بودند. بعد از احوالپرسیشان از وضع مادر، به اتاق رفتم. لباس که عوض کردم، سراغ کولهام رفتم. از فردا باید به کلاسها برمیگشتم.
کتابها را که بیرون آوردم، چشمم به کتاب استاد اسماعیلی افتاد. یادم آمد باید برای برای کنفرانس آماده میشدم. مانده بودم که با داستان چطور میشود کنفرانس داد. همان جا روی شکم دراز کشیدم و مشغول خواندن شدم. امیدوار بودم بتوانم تا فردا تمامش کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌹امام صحبتی دارند که آن را نوشتهام
و همیشه آن را توی جیب خودم دارم :
هر کس که بیشتر برای خدا کار کرد
بیشتر باید فحش بشنود. و شما پاسدارها،
چون بیشتر برای خدا کار کردید،
بیشتر فحش شنیدید و میشنوید.
ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم؛
برای تحمّل تهمت و افتراء و دروغ ؛
چون ما اگر تحمّل نکنیم ،
باید میدان را خالی کنیم ...
#شهید_حاجابراهیم_همت_
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_38 کلافه شدم. نگرانی از بین رفتن یا رف
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_39
🏜کویر تا دریا🌊
"داستان علیرضا ایراندوست"
با جمله آخر استاد که بقیه درس را به جلسه بعد محول کرد، دفتر و کتابها را داخل کلاسور گذاشتم. رضا کنارم ایستاد. کمی هلش دادم و دنبالش راه افتادم. تا دم در دانشگاه از کتابهایی که استاد معرفی کرده بود، گفتیم.
از دانشگاه که بیرون رفتیم، انگار وارد دنیای دیگری شدیم. گروه گروه میایستادند. حرف میزدند و حرف. اوایل که برای درس به تهران آمدم، برایم جذاب بودند. کم کم فهمیدم قصدشان فقط خوراندن نظرات بیپایه خودشان بود و از هر نقد و نظر مخالفی فرار میکردند.
به میدان که رسیدیم، جوانی با موهای بلند و یک طرف زده و کت قهوهای یقه دستدوز، کارگر بخت برگشتهای را گیر آورده بود برایش از دیکته شدههای حزبی میگفت. نگاهی به رضا انداختم. او هم مثل من از این فضا که ذهن مردم عادی را به هم میریخت، کلافه بود. اشارهای به آن دو نفر و جمعیت تماشاچی دورشان زدم.
-رضا، بیا بریم ببینیم این دلسوختههای مردم چی میگن.
کمی مردم را کنار زدیم. خود را به وسط معرکه کشاندیم. از شانس ما همین که رسیدیم، آن کارگر از فشار حرفهایی که سر در نمیآورد، جوش آورده بود. اخم کرد و دستش را در هوا تکان داد.
_برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه. ولمون کن داداش. راهو باز کنین. بذارین برم.
از اینکه یک نفر مردم را با حرفهای حزبی که سر در نمیآورند به هم بریزد، دلخور شدم. نگاهی به جوان مقابلم انداختم از کت و شلوار و کیفش پیدا بود که دانشجو است.
-برادر، چند دیقه میای یه گوشه؟ یه حرفی باهات دارم.
یقه لباسش را مرتب کرد و بادی به غبغب انداخت.
-اگه حرفی داری جلوی همین مردم بگو. نکنه میترسی حقیقتو بفهمن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤