eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
خبر خبر 📣📣📣 🔺️آمد خبری در راه است 🔰سلام دوستان همراه و با وفا؛ بارها از من پرسیدین چرا دیگه رمان نمیذارم توی کانال؟ 🔰خب از اونجا که خیلی برام مهم هستین، قراره براتون رمان هم بذارم. منتظر اتفاق جدید باشید. رمان چه رمانی و 🔺️از کی؟ 🔻از میلاد پر برکت خانم جانمون حضرت معصومه سلام الله پارت گذاری میشه
17.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 نگارخانه زن و خانواده: 🔹 تساوی زن و مرد در آلمان 🇵🇸🇮🇷 🌼ما را به دوستان خود معرفی کنید: @haditaheri_wfg
فرصت زندگی
خبر خبر 📣📣📣 🔺️آمد خبری در راه است 🔰سلام دوستان همراه و با وفا؛ بارها از من پرسیدین چرا دیگه رما
خبر دار شدین که خبر جدید داریم؟ آماده خوندن رمان جدیدمون هستید؟ این رمان کار عزیز دلمون بانو خوانساری هست اسمش؟ اسم رمان: "حصر پنهان" امیدوارم باز هم ساعتاتون رو تنظیم کنید در انتظار رسیدن پارت بعدی و البته امیدوارم مثل بعضی دوستان با محبت فحشم ندین بابت اینکه چرا پارت‌ها بیشتر نمیشه یا پارت جای حساس تموم میشه.
2.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آف کورس که من انگلیسی زندگی می کنم🥶 درست ضایع شد🤣
🌹روزی که یک انسان، در مدل دختر، متولد می شود، خدا به آفریدن لطیف ترین موجود خلقت آفرین می گوید. 🌹بهانه ی زیبایی خلقت، تجسم مهربانی خدا، روح زندگی خانواده، روزت مبارک https://eitaa.com/forsatezendegi
🔰گروهی از جامعه برای آنکه نبض جامعه درست بتپد، روحشان دردمند نباشد و حال دلشان خوب باشد، ایستادگی می‌کنند و گوش شنوا می‌شنوند؛ لقبی که مردم که پیامبر رحمت صلی الله داده بودند. 🔰سنگ صبور مردم، چاره اندیش حفظ ستون‌های جامعه، روزت مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و نور خدمت اعضای محترم کانال میلاد پربرکت خانم حضرت معصومه(س) و شروع دهه کرامت رو تبریک می‌گم💐💐 و اظهار همدلی می‌کنم با مردم شریف هرمزگان؛ ان‌شاءالله که صاحبان دهه کرامت، شفیع کشته‌هامون باشند و مرهمی بر زخم و دل مجروحین و بازماندگان شوند🤲🍃 نویسنده رمان "حصر پنهان" هستم، یک رمان با ژانر اجتماعی-اعتقادی و پلیسی. ان‌شاءالله از امروز(به‌جز ایام تعطیل) پارت‌های این رمان در محدوده زمانی ۴ تا ۵ عصر تقدیم نگاهتون میشه، ان‌شاءالله که مورد پسند آقا امام زمان(عج) و همینطور شما مخاطبین عزیز قرار بگیره🌱🌺
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 حصر اول در تا کسی را بستم. آفتاب وسط آسمان بود و گرمایش آمدن تابستان را خبر می‌داد. از پله‌های کافه بالا رفته و زیر لب بر سر بردیا نق می‌زدم: –مگه خوابگاه چه اشکالی داشت که نیومد دنبالم، حتما باید منو تا این‌جا می‌کشوند؟! روی صندلی یکی از میز‌های دونفره نشستم و چمدان کوچکم را کنار صندلی‌ام جا دادم. –سلام خوش اومدید! چی میل دارید؟ نگاه گذرایی به پیشخدمت انداختم: –سلام ممنون! یه سیب لیموترش لطفا! سفارشم را نوشت و دور شد. کیفم را باز کردم تا گوشی‌ام را بردارم که نگاهم به دستبند زنجیری‌ام افتاد؛ دستبندی که قلب‌های کوچک، یکی در میان زنجیرش را شکل می‌دادند. دستی به اسمم که در قلب بزرگ وسط آن نوشته شده بود، کشیدم. لبخندی زدم و برگشتم به چندماه پیش: –بفرمایید خانم هنرمند! نگاهی به دستبند زیبایی که در جعبه جا گرفته‌بود انداختم و با ذوق و تعجب به پارسا که می‌خندید، خیره شدم. –قشنگه؟ خوشت اومد؟ –وای پارسا! خیلی نازه! ممنونم! حالا به چه مناسبتی هست؟ همانطور که دستبند را از جعبه بیرون آورده و به دستم می‌بست، جواب داد: –اینو خریدم که هم میری یه شهر دیگه به یاد ما باشی، هم اینکه اگه گمت کردیم راحت‌تر پیدات کنیم. و همزمان با صدای بلند خندید. مشتی به بازویش زدم و به شوخی مسخره‌ای نثارش کردم... –گرم شد! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 از دنیای خاطراتم بیرون پریده و ترسیده به فرد روبه‌رویم نگاه کردم. بردیا بود که روی صندلی نشسته‌ و با لبخند نگاهم می‌کرد. نگاه خیره‌ام را که دید ادامه داد: –یه‌جوری به دستبندت خیره شدی می‌خندی که هرکی نگاهت کنه فکر می‌کنه عاشقی، دیوونه‌ای، چیزی باشی! اخمی کردم و با حرص اسمش را صدا زدم؛ اما او بی‌خیال گفت: –بخور بریم که تا برسیم دیر میشه، باید به موقع اونجا باشیم! سریع محتویات لیوانم را سر کشیدم. رفتم حساب کنم که دیدم حساب شده! خودم را به ماشین بردیا رساندم و سوار شدم: –خودم حساب می‌کردم! ماشین را حرکت داد و گفت: –اختیار داری دخترعمه! این حرفا چیه؟! اگه حساب نمی‌کردم که باید همینطور معطلتون می‌موندم تا حساب کنید. چشم باریک کرده و در جوابش گفتم: –واقعا که! می‌خواستی بیای دم خوابگاه که معطل نشی! –اینطوری دیر میشد، کار داشتم. راستی گفتی خوابگاه! تابستونو می‌خوای چی‌کار کنی؟ خوابگاه شاملت نمیشه نه؟ –نه نمیشه، باید یه‌جایی رو پیدا کنم. –کجا رو می‌خوای پیدا کنی؟! بیا خونه ما! –نه! اگه نبودنام طولانی شه بد میشه. –باید با ارمیا صحبت کنی، شاید اون یه‌جا رو سراغ داشته باشه! سری تکان دادم. کمی بعد لب باز کردم: –شایدم اصلا واحد برنداشتم؛ یعنی اصلا نیاز نباشه که بردارم! –پس با چه بهانه‌ای می‌خوای تهران بمونی؟ فکر نمی‌کنم به این‌ زودیا کارمون تموم بشه ها! زیر لب نمی‌دانمی گفتم و سرم را به سمت پنجره برگرداندم. او یک‌صوت آموزشی را پلی کرد و من همانطور که خیابان‌ها را از نظر می‌گذراندم، به ادامه خاطراتم برگشتم... از پله‌ها پایین می‌آمدم. مامان کنار سینیِ آب و قرآن که روی جاکفشی بود، ایستاده و باغصه به دیوار روبه‌رویش خیره بود. دستم را که بر شانه‌اش گذاشتم از جا پرید: –ترسوندیم مادر! با محبت نگاهش کردم: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋