سلام و نور
خدمت اعضای محترم کانال
میلاد پربرکت خانم حضرت معصومه(س) و شروع دهه کرامت رو تبریک میگم💐💐
و اظهار همدلی میکنم با مردم شریف هرمزگان؛
انشاءالله که صاحبان دهه کرامت، شفیع کشتههامون باشند و مرهمی بر زخم و دل مجروحین و بازماندگان شوند🤲🍃
نویسنده رمان "حصر پنهان" هستم، یک رمان با ژانر اجتماعی-اعتقادی و پلیسی.
انشاءالله از امروز(بهجز ایام تعطیل) پارتهای این رمان در محدوده زمانی ۴ تا ۵ عصر تقدیم نگاهتون میشه، انشاءالله که مورد پسند آقا امام زمان(عج) و همینطور شما مخاطبین عزیز قرار بگیره🌱🌺
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_1
حصر اول
در تا کسی را بستم. آفتاب وسط آسمان بود و گرمایش آمدن تابستان را خبر میداد. از پلههای کافه بالا رفته و زیر لب بر سر بردیا نق میزدم:
–مگه خوابگاه چه اشکالی داشت که نیومد دنبالم، حتما باید منو تا اینجا میکشوند؟!
روی صندلی یکی از میزهای دونفره نشستم و چمدان کوچکم را کنار صندلیام جا دادم.
–سلام خوش اومدید! چی میل دارید؟
نگاه گذرایی به پیشخدمت انداختم:
–سلام ممنون! یه سیب لیموترش لطفا!
سفارشم را نوشت و دور شد.
کیفم را باز کردم تا گوشیام را بردارم که نگاهم به دستبند زنجیریام افتاد؛ دستبندی که قلبهای کوچک، یکی در میان زنجیرش را شکل میدادند. دستی به اسمم که در قلب بزرگ وسط آن نوشته شده بود، کشیدم. لبخندی زدم و برگشتم به چندماه پیش:
–بفرمایید خانم هنرمند!
نگاهی به دستبند زیبایی که در جعبه جا گرفتهبود انداختم و با ذوق و تعجب به پارسا که میخندید، خیره شدم.
–قشنگه؟ خوشت اومد؟
–وای پارسا! خیلی نازه! ممنونم! حالا به چه مناسبتی هست؟
همانطور که دستبند را از جعبه بیرون آورده و به دستم میبست، جواب داد:
–اینو خریدم که هم میری یه شهر دیگه به یاد ما باشی، هم اینکه اگه گمت کردیم راحتتر پیدات کنیم.
و همزمان با صدای بلند خندید. مشتی به بازویش زدم و به شوخی مسخرهای نثارش کردم...
–گرم شد!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_2
از دنیای خاطراتم بیرون پریده و ترسیده به فرد روبهرویم نگاه کردم. بردیا بود که روی صندلی نشسته و با لبخند نگاهم میکرد. نگاه خیرهام را که دید ادامه داد:
–یهجوری به دستبندت خیره شدی میخندی که هرکی نگاهت کنه فکر میکنه عاشقی، دیوونهای، چیزی باشی!
اخمی کردم و با حرص اسمش را صدا زدم؛ اما او بیخیال گفت:
–بخور بریم که تا برسیم دیر میشه، باید به موقع اونجا باشیم!
سریع محتویات لیوانم را سر کشیدم. رفتم حساب کنم که دیدم حساب شده! خودم را به ماشین بردیا رساندم و سوار شدم:
–خودم حساب میکردم!
ماشین را حرکت داد و گفت:
–اختیار داری دخترعمه! این حرفا چیه؟! اگه حساب نمیکردم که باید همینطور معطلتون میموندم تا حساب کنید.
چشم باریک کرده و در جوابش گفتم:
–واقعا که! میخواستی بیای دم خوابگاه که معطل نشی!
–اینطوری دیر میشد، کار داشتم. راستی گفتی خوابگاه! تابستونو میخوای چیکار کنی؟ خوابگاه شاملت نمیشه نه؟
–نه نمیشه، باید یهجایی رو پیدا کنم.
–کجا رو میخوای پیدا کنی؟! بیا خونه ما!
–نه! اگه نبودنام طولانی شه بد میشه.
–باید با ارمیا صحبت کنی، شاید اون یهجا رو سراغ داشته باشه!
سری تکان دادم. کمی بعد لب باز کردم:
–شایدم اصلا واحد برنداشتم؛ یعنی اصلا نیاز نباشه که بردارم!
–پس با چه بهانهای میخوای تهران بمونی؟ فکر نمیکنم به این زودیا کارمون تموم بشه ها!
زیر لب نمیدانمی گفتم و سرم را به سمت پنجره برگرداندم. او یکصوت آموزشی را پلی کرد و من همانطور که خیابانها را از نظر میگذراندم، به ادامه خاطراتم برگشتم...
از پلهها پایین میآمدم. مامان کنار سینیِ آب و قرآن که روی جاکفشی بود، ایستاده و باغصه به دیوار روبهرویش خیره بود. دستم را که بر شانهاش گذاشتم از جا پرید:
–ترسوندیم مادر!
با محبت نگاهش کردم:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
18.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دختری که اسکورت رئیس جمهور را در قم متوقف کرد...
#میلاد_حضرت_معصومه (س)
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
https://eitaa.com/forsatezendegi
سلام و ارادت
دوستان همراه، امیدوارم با رمان جدیدمون همراه شده باشید.
پست زیر 👇🏻رو به کسایی که رمانهای هیجانی رو می پسندن ارسال کنید تا اونا هم همراه بشن
″...شاید آب سرد میتوانست به آتش درونم التیام ببخشد!
لباسهایم آرامآرام خیس میشد و سردی آب نفسم را میگرفت.
از دیشب چیزی جز تصاویر مبهم یادم نمیآمد. اینکه نمیدانستم چه اتفاقاتی برایم افتاده عذابم میداد.
-تسنیم! چهکار کردی با خودت؟
میلرزیدم و دندانهایم بیوقفه به هم میخورد. دستش را دور بازویم حلقه کرد و مرا از زیر آب بیرون آورد. دلم میخواست دستش را پس بزنم اما حالم اصلا خوب نبود...″
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
دوستی پروانه با عنکبوت عاقلانه نیست.
و پروانه زمانی این را متوجه میشود که در حصر پنهان عنکبوت گیر بیوفتد؛ آنوقت است که به دنبال نجات خویش و رسیدن به یک حصار امن، دست و پا میزند.
کاش عاقبتِ پروانه، نجات باشد!
🔴رمان ″حصر پنهان″ ، داستان دختری از جنس پروانه👇
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_2 از دنیای خاطراتم بیرون پریده و ترسیده به فرد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_3
–سفر قندهار که نمیرم مامان، زودبهزود میام انشاءالله.
–نگرانم مادر! آخه اون شهر هزار رنگ و یهدختر تنها و غریب... چی بگم؟! خیره انشاءالله!
دستانم را از ساعد روی شانههایش گذاشته و سرم را کج کردم. با لحنی دلجویانه گفتم:
–نگران نباش مامانجونم! من اولین نفری نیستم که میرم شهر غریب. سالم برمی گردم.
انگشتی به مژههای نمدارش کشید و زمزمه کرد:
–انشاءالله.
–نگران نباش حاجخانم! ایندختر، اگه دختر منه، عوض میشه ولی عوضی نه!
با حرف بابا که تازه از اتاقش بیرون آمدهبود، خندیدیم. پدر در آغوشم کشید و پیشانی ام را بوسید:
–مواظب خودت باش باباجان! به خدا سپردمت.
لبخندی زد و ادامه داد:
–استاداتو اذیت نکن، دختر خوبیم باش!
خندیدم و سرم را در سینه اش فرو کردم . پساز بوسیدن عمیق بابا، سراغ مامان رفتم. چشمه اشکش میجوشید و قرار نداشت. گریهام گرفت و با اشک در آغوش گرفتمش. محکم فشارم داد و گونهام را بوسید.
–بابا بیا بریم دیگه! انگار میخواد بره خارج! سهساعته معطلشم!
با شوخی پارسا، از هم جدا شدیم. مامان مثل همیشه توصیه چهارقل و آیت الکرسی کرد و زیرلب چیزی خواند و به طرفم فوت کرد.
با سوار شدن من، پارسا از حیاط خارج شد و به سمت جاده حرکت کرد.
–احوال خانم دانشجو؟! خدایی دلت برامون تنگ نمیشه؟ حالا نمیشد تو همین شیراز بخونی؟
–سؤالای رگباریتون تموم شد آقای مهندس؟! خیلی دلم تنگ میشه اما برای صدمین بار! به صحنهآرایی علاقه دارم و دوست دارم برم یهجای دور رو تجربه کنم؛ اونم اگه اون یهجا از نوع دانشگاه تهران باشه!
–موفق باشی خانم هنرمند! صحنهها ببینیم ازتون!
کل راه با شوخیها و مهرو محبت پارسا گذشت. برادر ۲۶سالهام که مهندسی شیمی خوانده و در کارخانه تولید دارو مشغول به کار است. او با قد بلند، پوستی سفید و همینطور مو و تهریشی که با چشمان مشکیاش همخوانی دارد، میتواند دل هردختری را آب کند!
نگاه پرمحبتم را از برادرم میگیرم و به جاده روبهرو میدهم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_3 –سفر قندهار که نمیرم مامان، زودبهزود میام ان
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_4
با صدای پارسا بیدار شدم. نگاهی به اطراف انداختم که درست در سمت راستم، سردر زیبای دانشگاه تهران را دیدم. دوپرنده که بالهای خود را گشوده و درحال پرواز به اوجاند یا دوکتابی که به روی اهل علم باز شدهاست؛ فرقی نمیکرد که آن سردر نشاناز کدام یک بود، در هرصورت از من و خیلیهای دیگر دل میبرد.
خواستم پیاده شوم که پارسا مچم را گرفت و گفت:
-کجا تسنیم؟! باید بریم خوابگاه.
-آخ ببخشید! اصلا حواسم نبود! حالا چرا اومدی اینجا؟
-محض خوشایند جنابعالی! حالا اول بریم یه صبحانه بخوریم بعد میرسونمت خوابگاه.
از دیشب تا صبح در راه بودیم. بدون استراحت، راه دهساعته را طی کردیم و فقط برای نماز ایستادیم.
-میگم منو که رسوندی خوابگاه، خودت کجا میری واسه استراحت؟ از دیشب تا حالا یکساعتم نخوابیدی.
-میخوام برم خونه دایی. راستی! توهم میای بریم بعدش برسونمت خوابگاه؟
-نه ممنون! میخوام زودتر برم خوابگاه جاگیرشم؛ حالا وقت زیاده.
در یکیاز خیابانهای نزدیک خوابگاه جلوی یککافه نگه داشت و پساز اینکه یکشیرکاکائو و کیک کاکائویی مهمانم کرد مرا تا مجتمع فاطمیه که خوابگاه خواهران دانشگاه بود، رساند.
جلوی در ایستادیم. پارسا در چشمانم نگاه کرد. به راحتی میتوانستم دلتنگی توئَم با نگرانی را در نگاهش بخوانم. با لبخند کوچکی لب باز کرد:
-میدونی کدوم ساختمونه؟
-آره! ساختمون شماره یک، طبقه دوم.
با دستانش دوطرف بازوهایم را گرفت و گفت:
-مواظب خودت باش تسنیم! توی هرجمعی نرو، با هرکسیم نگرد!
با حرفی که زد لبهایم به خنده باز شد. خواستم چیزی بگویم که پیشدستی کرد:
-نگو مگه من بچه ابتداییام آبجی! نگرانتم!
-شما که انقدر نگران منید، چرا گذاشتید بیام اصلا؟
-اولا؛ به خاطر اینکه به حرفهای که دوست داری برسی، اونم با مهارت کامل! دوما؛ انقدر که ذوق و علاقه نشون دادی دلمون نیومد مخالفت کنیم؛ در هرصورت امسال که نمیشه اما سال بعد به امکان زیاد قراره حداقل تا تموم شدن دانشگاهت بابااینا برای زندگی بیان تهران.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_4 با صدای پارسا بیدار شدم. نگاهی به اطراف اندا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_5
-واقعا؟! چرا دارن خودشونو به زحمت میندازن آخه؟!
-چون بچهشونی، دوستت دارن! میتونن پس میان. برو بهسلامت آبجیجان!
بعداز اینکه ازهم خداحافظی کردیم ایستاد تا وارد مجتمع شوم. پساز معرفی خودم، داخل رفتم و پارساهم رفت.
بهراحتی ساختمان اول را پیدا کرده و به طبقه دوم رفتم. دو-سهنفر بیشتر در راهرو نبودند و همهجا آرام بود. معلوم بود هنوز خیلیها نیامدهبودند.
شماره اتاقها را از نظر گذراندم تا به اتاق ۲۰۴ رسیدم. وارد شدم. کسی در اتاق نبود. چشم گردانده و نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم. اتاق نورگیری بود و دوسری تخت دوطبقه داشت. روی یکیاز تختهای طبقه پایین جاگیر شدم و ساکم را کنارش گذاشتم. دنبال لباس راحتیام میگشتم که با صدای سلامی که در آن انرژی موج میزد، بهسمت در برگشتم.
***
پرانرژی از کلاس بیرون آمدم. روز اول بود و بیشتر معارفه و آشنایی با درس مربوط به استاد اینکلاس.
به سمت خروجی سالن میرفتم که با دستی که روی شانهام نشست و سلام تندی که گفتهشد، زَهرهام ترکید. به صاحب صدا نگاه کردم و با لبخندی گفتم:
-سلام! کلا عادت داری به یهو سلام کردن، درسته شادی؟! اون از سلامت تو خوابگاه، اینم از الان!
دستهایش را در جیب مانتوی رسمیاش برد، لبهایش را از دوطرف به سمت بالا کشیده و ابروهایی بالا رفته به من زل زد:
-چیکار کنم دیگه، ما اینیم! ببین فاطره چی میکشه!
با قیافه و لحن بازیگوشش لبخندم عمیقتر شد، در جوابش گفتم:
واقعا جالبه! اون انقدر آروم، تو انقدر بازیگوش... راستی کجاست؟
-یکم سرماخورده. حال نداشت زودتر رفت خوابگاه.
وارد اتاقمان شدیم. فاطره در تخت دراز کشیده و قسمتی از موهایش را مثل یکچشمبند روی چشمانش انداختهبود. به سمت تخت رفتم تا لباسم را عوض کنم. شادی بطری آبهویج و آبسیب را پایین تختی که فاطره برروی آن خوابیده میگذارد. به سمتم آمده و دکمههایش را آرام و یکییکی از بالا باز میکند. با لبخندی زمزمه میکند:
-میگم حواست باشه موقعی که میخواد آبمیوهها رو بخوره، ماهم کنارش باشیم!
با اخم و لبخند کمرنگی نگاهش کردم. ادامه داد:
- نمیشه که هیچی نخوریم! هم دیدیم، هم بو بهمون خورده؛ فاطرههم آبمیوه دوست داره، یهو دیدی همهشو خورد!
و خندید. متقابلا خندیدم و سری به نشانه تأسف برایش تکان دادم. فکر کنم از صدای پچپچ ما بود که فاطره، بندهخدا، بلند شد و نشست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋