eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐 اسلام متولد شد آن روز که خدا برای سلسله‌ی نبوتش حسن ختام برگزید. ای ختم رسالت و مهربان‌ترین مخلوق خدا آغاز برگزیدگی‌ات خجسته باد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_30 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _واسه اینکه مامانش نمیذاره. من و فرزانه همزمان با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _بدویید تا رامین با زبون بازیاش همه‌ی ساندویچا رو مال خودش نکرد‌. دیدم که میگما. وقتی رسیدیم با تعجب دیدیم در همان چند لحظه نشسته و مشغول خوردن شده. بطری آب را گرفتیم و بعد از شستن دست‌هایمان نشستیم. با تعجب شاهد بحث رامین با مادر بودیم. _تو رو خدا زهرا خانوم اینا که غذاخور نیستن. یه دونه دیگه به من بده. _بچه دو دقیقه صبر کن کم خوردی؟ سهم همه رو بدم بعد. ضمناً کی گفته اینا غذاخور نیستن؟ مادر همزمان ساندویچ‌های ما را می‌داد. می‌دانستم آنقدر زیاد غذا آورده که بتواند چند ساندویچ دیگر هم به او بدهد اما به خاطر ادب کردن رامین این کار را می‌کند. کاری که بارها با ما کرد تا زیادی خواه نباشیم. وقتی مثل بچه‌ها گردن کج کرد، مادر یک ساندویچ دیگر به او داد. آزاد رو به من کرد. _جالبه که شما برعکس من که یه مردم حتی با این چادر راحت روی زمین می‌شینید. مادر به جای من که دهانم پر بود، جواب داد. _مادر جان من از بچگی بهشون عادت دادم با زندگی راحت برخورد کنن. جایی بیرون از خونه میریم لباس دم دستی‌تر بپوشن تا راحت باشن ته تهش وقتی رسیدیم خونه همون دم در درش میارن. خودشون حموم و لباسام لباس‌شویی. اینا که ارزش نداره آدم از لحظه‌هاش استفاده نکنه و زندگی رو به خودش سخت بگیره. ابروی آزاد بالا پرید و رامین هم اشاره به مادر کرد. _بیا. یاد بگیر. زندگی رو واسه ما زهر می‌کنی با این پاستوریزه بازیات. زهرا خانوم دمت گرم با این روشنفکریات. _وا. روشنفکری چیه روش تربیت روانشناساست. روبه آزاد کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_31 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _بدویید تا رامین با زبون بازیاش همه‌ی ساندویچا رو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _امیر حسین جان فکر کنم به خاطر وسواس مادرت خودتو عذاب میدی نه؟ _آره خب. دوسش دارم نمی‌خوام به خاطر من حرص بخوره یا واسه تمیز کردن لباسام خودشو اذیت کنه. _آفرین پسرم. خوشم اومد که اینقدر به مادرت اهمیت میدی. تازه فهمیدم مثل این تازه به دوران رسیده‌ها خونه‌ی جدا نداری. ممنونی گفت و رامین باز هم مزه پراند. _به من آفرین نگفتین. منم خونه‌ی جدا نگرفتم که. تازه عاشق مادرمم. مادر خندید. آفرینی به او گفت و به طرف آزاد برگشت. _ببین از این به بعد هر جور خواستی راحت زندگی کن. اصلاً گلی و خاک وخلی شو ولی راحت باش. تمیز کردن لباسات با من. به جون خودم اگه هر روزم بیای بگی اینا لباس کثیفامه زهرا نیستم اگه خم به ابرو بیارم. صدای اعتراض رامین و فرزانه همزمان بلند شد و آزاد به آن‌ها خندید. _چتونه شما؟ من واسه این میگم که خودم وقتی بچه بودم، نامادری داشتم که اگه گوشه‌ی لباسم خاکی میشد آبرومو می برد. واسه همین دوست ندارم کسی مثل خودم معذب باشه. _شما لطف دارین مادر. ممنون که به فکر من هستین. _فکر نکنی تعارف کردما. مهرت به دلم نشسته مادر. تو رو جون همون مادرت هر وقت کاری این شکلی داشتی بیا سراغ خودم. _زهرا خانوم این آقای تو دل برو تا حالا که مادر منو داشته‌ خدا شانس داده یه مادر دیگه‌م پیدا کرده. _مرد گنده اینقدر حسودی نکن. تو هم کاری داشتی به خودم بگو. خوبه؟ فرزانه هم لب باز کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ❀|مَعـْـدودَهٍ↭.•
•💙• گل نرگس نظری کن که جهان بی تاب است!!! روز و شب چشم همه منتظر ارباب است..... مهدی فاطمه پس کی به جهان می تابی؟ نور زیبای تو یک جلوه ای از محراب است @Oshaghel_mahdi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_32 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _امیر حسین جان فکر کنم به خاطر وسواس مادرت خودتو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 فرزانه هم لب باز کرد. _پس من چی خاله؟ مادر پشت چشمی برایش نازک کرد. _تو همون که آویزون هلیا هستی و از اون کار می‌کشی بسته. _خاله همین حالا نگاه کن الان من جور اونو نمی‌کشم؟ دستت درد نکنه. _کم واست زحمت کشیده‌؟ به حالت قهر فرزانه و نیشگونی که مادر از او گرفت همه خندیدیم. از جا بلند شدم و رو به آزاد کردم. _اگه ناهارتونو خوردین لباس عوض کنید و بیاین باید یه سری دیگه بگیریم. راستی اگه بخواین یه سری فیلمم ازتون می‌گیرم. به کارتون میاد. _الان لباس می‌پوشم میام. فیلم بگیرین‌ که عالی میشه. _فیلم اشانتیون از سر عکساست بخواین روش کارم می‌کنم. _نیکی و پرسش؟ جالبه که اشانتیونم داره کارتون. فرزانه با من آمد و رامین ماند تا به خوردنش ادامه دهد. بعد از چند فیلم در حالت‌های مختلف و یک صحنه در حال گیتار زدن، ژستی پیشنهاد دادم و روی صندلی ایستادم تا آماده عکاسی شوم. _این حالتو اگه زنده موندم، می‌خوام توی چهار فصل بگیرم. سرتونو بالا بگیرید و دستاتونو باز کنید. من از این بالا هم می‌گیرم بعد از روبرو. آخرشم وقتی گفتم بچرخید تا فیلمشم بگیرم. حالت را اجرا کرد. اولین عکس که گرفته شد. رامین با جستی خودش را به آغوش باز آزاد پرت کرد. چشمانش بسته بود و همین باعث به هم خوردن تعادلش شد. هر دو روی زمین افتادند. رامین شروع کرد به بوسیدن آزاد و آزاد هم با فریاد و دست و پا زدن سعی می‌کرد او را از خود دور کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_33 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 فرزانه هم لب باز کرد. _پس من چی خاله؟ مادر پشت چش
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 حرصم از کارش درآمده بود به همین خاطر برای تلافی از کارشان فیلم گرفتم و از صندلی پایین پریدم. آخر کارشان با غلتی که آزاد زد تمام شد. فزرانه کارم را لو داد. _هلیا ازتون فیلم گرفتا. آزاد از جا پرید و با اخم به طرفم آمد. _چرا فیلم گرفتین؟ حذفش کنین. اصلاً دوربینو بدین به من. اخمم غلیظ‌تر از او شد و فقط نگاهی به دست دراز شده‌اش کردم. _مگه با شما نیستم. دوربینو بدین. کسی نباید اونو ببینه. عصبانی شدم. فرزانه لبش را به دندان گرفته بود. دوربین را تقریباً به کف دستش کوبیدم و بعد به طرف ماشین رفتم. از صدای بلندش بغض کرده بودم و نمی‌خواستم آن‌ها بفهمند. مادر که قیافه‌ام را دیده بود، از حالم پرسید. چیز خاصی نگفتم. روی صندلی عقب ماشین نشستم و پاهایم را به بیرون آویزان کردم. با پاهایم برگ‌ها را به بازی گرفته بودم. کفش‌هایی که جلوی پایم قرار گرفت باعث شد سرم را بلند کنم. دوربین را به دستم داد. _معذرت می‌خوام. برخوردم درست نبود. نمی‌خواستم ناراحتون کنم. دست به دوربینتون نزدم. _مشکل برخورد و عدم اعتمادتونه وگرنه طبق قرار خودتون آخر هر کار عکسا رو می‌دیدین و اونو حذفش می کردیدن. _حق با شماست. بازم ببخشید. دو قدم که رفت به طرفم برگشت. _شمام که به ما بی‌اعتماد بودین و مادرتونو با خودت آوردین. البته خیلیم عالیه که آوردینشون. گفت و خواست برود. _صبر کنید ببینم. چه ربطی به بی اعتمادی داشت. الان اگه دو تا دختر پا می‌شدیم تنها باهاتون میومدیم اعتمادسازی می‌شد؟ من قبل از شما به خودم اعتماد دارم اما عادت دارم تا جایی که بشه از وضعیت تهمت دور کنم. الان یکی از هواداراتون سر و کله‌ش پیدا بشه و شما رو با دو تا دختر توی یه پارک خلوت ببینه به نظرتون جالبه؟ و البته ما رو هم با شما تنها ببینن برامون جالب نیست. _امان از دلیل و توضیح شما. بیاین کارو تمون کنیم. داره دیر میشه. بقیه‌ی کار را بی سر و صدا ادامه دادیم و عصر بعد از جمع کردن وسایل به خانه برگشتیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💕سنگ در بیابان بی‌ارزش است، ولی اگر آن سنگ را پله کنی، باعث ترقی می‌شود... اشتباهات موجب ناراحتی هستند، ولی اگر آن‌ها را تجربه کنی برای خودت و مثل پله ازشون بری بالا و به موفقیت برسی، خیلی به‌دردبخور هم هستند... اگر به هدفتان یقین دارید، از اشتباهات هراس نداشته باشید؛ حتی آن‌ها برایتان فرصت هستند... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_34 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 حرصم از کارش درآمده بود به همین خاطر برای تلافی ا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 در بین راه از آزاد خواستم عکس‌هایی که نمی‌پسندد را حذف کند و برای نشان دادن آن‌ها به حلما هم اجازه گرفتم‌. می‌دانستم چقدر ذوق زده خواهد شد. _بیچاره حلما خبر نداره با مامان اومدم واسه عکاسی شما. مامان میگه کنکور داره. اگه بیاد از سه روز قبل و سه روز بعد فکرش درگیر میشه. می‌خوام وقتی فهمید و حالش گرفته شد با این عکسا حالش خوب بشه. رامین پس گردنی به آزاد زد. _یعنی خاک تو سرت. هوش و حواس واسه بچه‌های مردم نمی‌ذاری. معلوم نیست چند تا مادر مثل زهرا خانوم نفرینت می‌کنن که بچه‌شونو از راه به در کردی. آزاد پس سرش را گرفت و با اخم به او نگاه کرد. _مگه مرض داری‌؟ واسه چی می‌زنی آخه؟ _رامین جان. پسرم واسه چی نفرین کنم. مادرای دیگه رو نمی‌دونم اما خودم نگرانیم واسه اینه که واسه یه مرد غریبه که معلوم نیست کجائه و چه جور آدمیه اصلاً فکر و عقایدش چیه، یه جوری احساسات خرج می‌کنن و قربون صدقه میرن که آدم می‌مونه چه جوری کنترلشون کنه. حتی حلما می‌گفت بعضی دوستاش اگه یکی مثل امیر حسین جان که روش تعصب دارن، چه می‌دونم کراش زدن، سرفه کنه اونا غش می‌کنن. همه از مدل حرف زدن مادر خندیدیم. رامین سوتی کشید. _زهرا خانوم خیلی حرفه‌ای هستینا. فکر نمی‌کردم اینقدر تخصصی بلد باشین. _تخصصی نیست. دو کلام باهاشون حرف بزنم دستم میاد دیگه. آزاد کمی به طرف عقب برگشت. _چیزی که خیلی وقتا ذهنمو درگیر می‌کنه همیناست که می‌گین. می‌ترسم بی‌خبر زندگی یه عده رو به هم ریخته باشم و باعث گناه و اشتباه یه سری شده باشم. مادر سری به تاسف تکان داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_35 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 در بین راه از آزاد خواستم عکس‌هایی که نمی‌پسندد ر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _حق داری نگران باشی ولی تقصیر تو نیست که. هر کسی مسئول کارای خودشه. تو ضامن بی‌عقلیای بعضی هوادارا و تب مشهور پرستی‌شون نیستی. الان هلیا اصلاً توجهی به شهرت و آدمای مشهور نداره. نه که بدش بیاد براش اولویت نداره. واسش مهم نیست اما حلما نه. اون خیلی دنبال این چیزاست. بهش گفتم این آدمای مشهور مثل بقیه آدمن. ازشون بت نساز. اگه رفتی دنبالشون و فردا یه خلاف یا اشتباهی دیدی نباید به هم بریزی. احساساتت دست خودت باشه. کنترلش کن؛ البته بگما یه عده به خاطر سن و شور نوجوونی و ایناست که داغن. _ماشاءالله به شما. کاش همه مادری مثل شما داشتن. _ممنون پسرم. راستی حالا که حرف به اینجا کشید بذار یه نصیحت مادرانه‌ هم بکنم. ببین تو الان بخوای نخوای واسه خیلیا اسطوره‌ای. بت‌شون هستی. مراقب باش کاری نکنی هوادارت آسیب ببینه و به هم بریزه. مادر جان با شکستن تو خیلیا می‌شکنن. ضمناً همونایی که امروز سنگ هواداریتو به سینه می‌زنن، کوچیک‌ترین خطایی ازت ببینن کوس رسواییتو همه جا سر میدن. _به روی چشم. حواسم هست. تمام سعیمو می‌کنم. رامین دیگر طاقت نیاورد و نگذاشت حرف ادامه پیدا کند. _خب زهرا خانوم بسه دیگه. ادب شد. حالا بگین سر حرفتون هستین که امیر بعد از هر گندی که به لباساش زد، بیاد پیش شما یا نه؟ _معلومه که هستم. مگه هم سن منی که باهات شوخی داشته باشم. از همین حالام می‌تونین ببینین که سر حرفم هستم. آزاد اعتراضی کرد. _رامین این چه حرفیه. باز مسخره شدی؟ _مسخره چیه زنگ زدم خونه‌مون مهمون داریم همون عمم که بد جوری عاشقته. می‌خوای بریم اونجا. گفت و بلند خندید. آزاد دستی به پس سرش کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ پناه می آورم به شما از آنچه بیقرارم می کند ... پناه می آورم به شما از دلتنگی ها ... تنهایی ها ... اضطراب ها ... پناه می آورم به شما از حضورِ همواره و هراسناک شب ، از ماندگاری دلهره آور زمستان ... پناه می آورم به شما از عطش ، از رنج ، از درد ... پناه می آورم به شما ... که شما امن ترین جان پناهید ... پناه می آورم و آرام می شوم ... بحق حضرت زینب سلام الله علیها  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani