🍃🌸🍃🌸دریافت انرژی الهی🌸🍃🌸🍃
الهی تو در جویبار رگهایم جریان داری
در همه نفسهایم جاری هستی
در شگفتیهای وجودم بودنت را
به تماشا گذاشتهای
هر تپش دلم تو را فریاد میزند
خدایا در کعبه چرا
تــو در قلب منی 💗
سرگشتگی در بادیهها چرا؟
تو در دل منی در بیسوئیها
و بیکرانگیها چرا؟
تو در جان منی
نازنین خدای من 💗
همه روز برای همه دوستانم
عشق حقیقی ، سلامتی آرامش
و نیکبختی را طلب میکنم
خــدایـا🙏 عطاکن به آنان
هر آنچه بر ایشان خیر است....
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_202 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _رامین تو رو خدا بگو این پستایی که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_203
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
بیقراری که میکردم، نگاههای نگرانشان مهمان چشمانم میشد. میگفتند گاهی راه تمام نمیشود. آن شب درک کردم که راست میگفتند و راه رسیدن به حادثهای که هنوز تصویری از آن نداشتم، تمام نمیشد. نمیدانم صدای کدامشان بود اما با تمام شدن کلمه "رسیدیم" از ماشین به بیرون پریدم.
به طرف ورودی بیمارستان دویدم. پدر سرعتش را بیشتر کرد و در لحظه مرا بین دستهای قوی مردانهاش نگه داشت. گنگ نگاهش کردم.
_صبر کن باباجان. دارن زنگ میزنن به رامین ببینن کجاست تا بریم پیشش. اَمان بده دختر.
با صدای حلما کنار خودم، حواسم جمع شد.
_رامین داره میاد پایین. میگه الان دکترا بالا سرش هستن. اجازه نمیدن کسی بره پیشش.
پدر مرا روی صندلی روبرویمان نشاند و شانههای افتادهام را با دستش حفظ کرد. مادر هم طرف دیگرم نشست. چند دقیقهای طول نکشید که رامین رسید. در چهرهاش خستگی و اضطراب را به وضوح میشد دید. سلامی کردیم و از او جواب خواستیم.
_حقیقتش اینه که درِ خروجی سالن یکی بود و جمعیت میخواستن خودشونو بهش برسونن. دم پلهها یه لحظه که برگشت تا خداحافظی کنه و بریم، موج آدما باعث شد تعادلشو از دست بده و بیافته. خدا خیلی رحم کرده. میگن با اون وضعی که افتاده و این همه پله، عجیبه که سرش آسیب ندیده. خودش میگه کمرش خیلی درد داره. چند تا دکتر اومدن بالا سرش. الان دیگه باید جواب بدن.
_میخوام ببینمش.
_یه کم دیگه تحمل کن. خیلی طول نمیکشه... تا حالا اینجا غلغله بود. مردم جمع شده بودن بفهمن چی شده. با بدبختی ردشون کردن. هنوزم یه عده بیرونن. بچههای گروهم که اون تو راشون نمیدادن، توی ماشینن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_203 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بیقراری که میکردم، نگاههای نگرا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_204
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
اجازه ندادند همه وارد شویم. من با پدر به اتاقی که رامین گفته بود، رسیدیم. سه دکتر با دو پرستار از اتاق بیرون آمدند. مشغول صحبت بودند و سفارشاتی به پرستارها میکردند. پدر نزدیکشان شد و از احوال امیرحسین پرسید. دکتر مسنتر که گویا مسئول دلداری دادن به ما شده بود، پا پیش گذاشت.
_ببینید مریضتون سقوط بدی داشته. میشه گفته خواست خدا بوده که جون سالم به در برده و با اون همه پله ضربهای به سرش نخورده... اما چیزی که الان هست، آسیب ناقص نخاعیه توی کمرش. بازم میگم خدا رو شکر آسیب کامل نیست اما باید واستون توضیح بدم که این نوع آسیب درد زیادی داره، نمیتونه راه بره، به طور موقتی نمیتونه دستاشم تکون بده و همچنین به صورت موقت یا دائم باعث ناباروری میشه. یعنی ممکنه نتونه بچهدار بشه و یا ممکنه افسرگی بگیره. اینم بگم همهی اینا میتونه موقت باشه و با فیزیوتراپی و دورههای درمان همش حل بشه. ممکنم هست بعضیاش بمونه. توکلتون به خدا باشه.
کامل و بی ملاحظات معمول توضیح داد و من بیحال و منجمد از آنچه شنیدم، روی صندلی کنارم وارفتم. مگر تحمل امیرحسینِ من چقدر بود که هر روز دردی را تجربه میکرد. یاد دخترکِ فرودگاه قشم افتادم. تحمل چنین روزی را داشت؟ خودم چطور؟ چقدر میتوانم کنارش ایستادگی کنم و کمکش باشم؟ خدایا صبری عنایت فرما. به او. به من. به ما که قرار است کنار هم این آزمونت را بگذرانیم.
دکتر که رفت دست پدر به طرفم دراز شد. گیج نگاهش کردم.
_نمیخوای بری پیشش؟ اگه میخوای یا علی بگو.
یا علی گفتم و عزمم را جزم کردم تا کنارش باشم.
_اول قیافتو درست کن. قیافت مثل عزا گرفتههاست. مثلاً قراره از تو روحیه بگیره.
دستی به صورتم کشیدم و چند لحظه چشم بستم تا تمرکز کنم برای محکم و بانشاط بودن. در زدم و بیآنکه منتظر جواب باشم، در را باز کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✨﷽✨
📌 گوش کن حال امام زمانت را
◾️ وارد منزل امام صادق شد. با شنیدن صدای شیوَنی که به گریه مادرِ فرزند مُرده میمانست، لحظهای ایستاد. صدای گریه قطع نشد. قدم پیش گذاشت و جلوتر رفت؛ امام را دید که بر روی زمین خاکی نشسته و شانههایش از شدت گریه میلرزد.
▫️ ادب مانع شد تا جلوتر رود. میدانست موقعاش که بشود، امام صدایش میکند. کنجکاو و تشنهٔ دانستنِ دلیلِ این حال امام بود پس با تمام وجود به نجوای جانسوز امام گوش کرد:
«فطوبی لمن ادرک ذلک الزمان...» و باز لرزش شانهها.
◾️ «خوش به حال کسی که در آن زمانه است...» گریهاش شدت گرفت: «اگر در زمان او میزیستم، همهٔ عمر خدمتش را میکردم...»
▫️ «آقای من، غیبت تو آرامش و خواب و خوراک را از من گرفته، شادی را از دل من بُرده، غم و اندوهم دائمی شده... و فریاد و فغان و نالهٔ مرا بلند کرده...
🔻 حالا تو گوش کن حال امام زمانت را. بیش از هزار سال است که شاهد مرگ کسانی است که دوستشان دارد. با اندوه ما اندوهگین میشود و با بیماریمان بیمار و با گناهانمان آزردهخاطر میشود. قرار بود ما منتظر او باشیم اما حالا او منتظر ماست.
▫️ ما کجا میفهمیم که هر لحظه چه بر او و قلب مبارکش میگذرد. انگار باید امام باشی تا دردهای دل یک امام را بفهمی و مقامش را درک کنی.
📎 #تلنگر
🔘 شهادت #امام_صادق را تسلیت عرض میکنیم.
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_204 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اجازه ندادند همه وارد شویم. من با
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_205
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
در زدم و بیآنکه منتظر جواب باشم، در را باز کردم. پدر با من نیامد. چشم در چشم امیرحسین شدم. با دیدن او روی تخت و چهرهی درهمش، تمرکزم را از یاد بردم. اسمش را با بغض صدا زدم و تا آغوشش پرواز کردم. توجهم به دستانی که دورم حلقه نشد، جلب شد اما باز هم به اتفاق پیش آمده بی توجهی کردم. با این هم آغوشی او آرامش گرفت و من دلتنگی و نگرانیهایم را دور ریختم.
از او که جدا شدم، نگران نگاهش کردم.
_خیلی درد داری؟
_مسکن زدن ولی هنوز زیاد درد داره.
بمیرمی گفتم او فقط نگاه کرد. چند دقیقهای دستش را در دست گرفتم و به هم خیره ماندیم تا آنکه پدر بعد از در زدن وارد شد. احوالی از امیرحسین پرسید و بعد، از پرس و جوهایش گفت.
_با دکترش صحبت کردم. حالا فعلا باید توی بیمارستان درمان بشه. پرسیدم. میتونیم با آمبولانس ببریمش تهران و هر بیمارستانی که خواستیم. من میرم هماهنگ کنم که کارا زودتر انجام بشه.
رو به من کرد.
_بابا جان اگه میخوای بمونی، به رامین بگم مادرتو و حلما رو ببره نمازخونهای جایی تا وقت رفتن بشه.
تایید کردم که میمانم. پدر رفت و من کنار همسر دردمند و غمگینم به تسکینش کمک کردم تا از آن حال خارج شود. هماهنگیهای لازم تا نزدیک ظهر طول کشید. وقت برگشت به تهران، التماس من و میانجیگریهای پدر جواب داد تا اجازه بدهند با امیرحسین در آمبولانس همراه شوم. ممنون پدر بودم که حال و احساسم را درک میکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_205 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 در زدم و بیآنکه منتظر جواب باشم،
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_206
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
برای اذیت نشدنش آرامبخش زده بودند. بیشتر مسیر درخواب بود. وقتی بیدار میشد، عاشقانه آرامش میبخشیدم تا شوک حادثه پیش آمده کمتر آزارش دهد. کم حرف شده بود. تقریباً حرف نمیزد.
با رسیدن به تهران به سمت بیمارستانی که با پرس و جوها تعیین شده بود، رفتیم. باید جایی میرفتیم که بتوانیم اتاق خصوصی بدون جلب توجه هواداران داشته باشیم. دکترش توضیح داده بود که ممکن است یکی دو ماهی مهمان بیمارستان باشد. به کمک رامین و پدر کارهای بستری انجام شد.
به مادرش از وضعیتش خبر نداده بودند تا نگران نشود. امیرحسین با او عادی صحبت کرده بود و گفته بود که عصر برمیگردد. قرار شد بعد از بستری شدن، رامین به سراغش برود و او را بیاورد. جاگیر که شدیم از پدر خواستم به خانه بروند؛ چرا که ماندنشان فایدهای نداشت. بقیه کارها به پزشک و پرستارها مربوط میشد. رامین هم برای آوردن مادر امیرحسین رفته بود.
کم کم اثر آرامبخشهایش کم شد و هشیار شد. نگاه گنگی به من و اتاقی که در آن بودیم انداخت. لبخندی به رویش هدیه کردم و دست بیحسش را در دست گرفتم.
_سلام به همسر خوابالوی خودم. چه خبره همش میخوابی؟ حوصلهم سر رفت بس که با هیشکی حرف نزدم.
با تعجب دیدم که رویش را برگرداند و با صدایی که می لرزید، جواب داد.
_مجبور نیستی بمونی. پاشو برو یه جا که حوصلهت سر نره.
_امیرحسین؟ یعنی چی این حرفت؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فکر نکن دشمن داشتن
در زندگی درد و رنجه ...
میتونه نعمت هم باشه !
یه آدم عاقل از دشمنهاش
بیشتر چیز یاد میگیره ...
تا یه آدم احمق از دوستاش !
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_206 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 برای اذیت نشدنش آرامبخش زده بودند.
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_207
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_امیرحسین؟ یعنی چی این حرفت؟
_یعنی من اینم همین طوری که میبینی. بیجون و فلج. سختته به سلامت. مگه من ازت خواستم بمونی.
اگر لرزش صدایش حکایت از حال خرابش نداشت، همان لحظه از آنجا رفته بودم. دستم را قاب صورتش کردم و به طرف خودم برگرداندمش.
_منو ببین. الان باور کنم نمیخوای کنارت باشم؟ الان باور کنم دلت میاد منو از خودت دور کنی؟ قربونت برم بخوایهم من دلم میاد برم؟ اصلا همینه که هست باید تحملم کنی. بدون غرغر و ادا و اصول.
حرفم تمام نشده بود که اشکش در میان ناباوریم، دستهایم را نمدار کرد. با التماس اسمش را صدا زدم.
_امیرحسین، چته عزیز من؟
_چرا هلیا؟ چرا اینطوری شد؟ چرا نباید دو روز آرامش داشته باشم؟
با انگشتانم نم اشک را از صورتش گرفتم و پیشانیاش را بوسیدم.
_صبر داشته باش. چرا خدا رو شکر نمیکنی که به سرت ضربه نخورده یا آسیب از نخاع گردنت نبوده و خوب میشه.
_ضربه به سرم میخورد کجاش بد بود؟ میرفتم و خلاص. نه دردی و نه عذابی. معلوم نیست چقدر دیگه از جا بلند بشم. اصلا معلوم نیست دیگه بتونم بلند شم یا نه. کاش ...
با اخم از جا پریدم و پشت به او به طرف پنجره رفتم. نگاهم را به خیابان و تکاپوی مردم دادم. فکر نبودنش دلم را به درد آورده بود. میترسیدم حرفی بزنم و ناراحتترش کنم. کمی گذشت.
_هلیا، میای پشتی تختو بالا بدی؟
بهانه آورده بود تا حالم را بفهمد. بدون آنکه نگاهش کنم، کاری که خواست را انجام دادم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_207 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _امیرحسین؟ یعنی چی این حرفت؟ _یعنی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_208
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_قهری هلیا؟
نگاهم را از دستگیره بالا کشیدن تخت، به نگاهش کشاندم. همان حالت دلخورم را حفظ کرده بودم.
_خیلی خودخواهی امیرحسین. فقط خودت مهمی؟ اینکه بری و یکی، نه یه عده، از نبودنت دق کنن مهم نیست؟ چرا راحت از رفتن و خلاص شدن میگی؟
_چی بگم؟ خستهم از این همه اتفاق و مصیبت که سرم میاد. مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره؟ حتی دستامم نمیتونم تکون بدم. به خاطر تنهایی مامان نتونستم یه شب کنار تو بمونم. اگه سفر رفتم با کی و کی هماهنگ کردم تا تنها نشه. حالا معلوم نیست تا کی باید اینجا بمونم. تازه بعدش معلوم نیست تا کی زمینگیرم. اصلا نگرانیم واسه تو و داشتنت با این وضعم ...
بغضی بزرگ راه گلویش را بست و ادامه نداد. غمش را درک کردم. دلداری و آرامش میخواست این همسر آسیب دیدهام. دوباره کنارش نشستم. دستش را بین دستهایم گرفتم بوسیدمش.
_شوهر دلتنگم. نکن این کارو با خودت و خودم. مطمئن باش من کنارتم. خدای مامانتم بزرگه. همه چی میگذره. فقط تو صبر داشته باش...
با باز شدن در ایستادم. مادرش با چشمانی پف کرده و به خون نشسته، وارد شد. به خاطر لرزش بدنش فاصله چند قدمی را به زحمت پر کرد. طرف دیگر تخت ایستاد و با دستی دست پسرش را گرفت و با دست دیگرش همراه اشکی که تمام نمیشد، صورت او را نوازش میکرد.
_چی شدی مادر؟ حالت خوبه؟
امیرحسین با صدایی که بغض در آن پیدا بود، چشم به مادرش دوخت.
_مامان تو رو خدا اینطوری نکن. به اندازه کافی داغونم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739