درک و باور اینکه تو خودت شادیات را انتخاب میکنی و کنترل زندگیات را به دست داری بسیار مهم است. این مسئله یکی از آن نکاتی است که باید با هر دو دست آن را بگیرید.
📗 #خودت_باش_دختر
✍🏻 #ریچل_هالیس
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_234 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _مامان میخوام برم مشهد. باید یه ک
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_235
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
آخر شب که رامین با حلما برگشت، از دیدنم خیلی تعجب کرد.
_هلیا چی شده اومدی اینجا؟ امیرحسین حالش بد بود که.
در حال رفتن به اتاقم جوابش را دادم
_همون دیگه حالش زیادی بد بود. دیگه نمیشد تحملش کرد.
_چیمیگی؟ باز زدین به تیپ و تاپ هم؟ خب میگفتی برم پیشش.
_لابد مشکلی نداره که منو میندازه دور. اگه احتیاج به کسی داشت، منو پرت نمیکرد بیرون.
_ وا؟ هلیا؟ تو هم حالت بدهها.
خواستم بازم هم تلخی کنم که مادر دخالت کرد.
_بس کنید دیگه. فایده این حرفا چیه؟
_مامان زهرا، امیرحسین شرایطش بده. فرصت درمانشو از دست میده اگه لج کنه و ادامه نده.
راه رفته را برگشتم و روبروی رامین که گوشی به دست شماره میگرفت، ایستادم.
_آقا رامین منم آدمم. واسه خودم شخصیت دارم. احساس دارم. کم کشیدم توی این مدت؟ پرستار گرفته بود یه مدت مرخصی حقش بود دیگه. نمیکشم. از مادر و خواهرش شنیدم؛ گفتم به درک. مهم نیست. از خودشم بشنوم درد داره. این همه از جون مایه بذارم و بازم پسم بزنه درد داره. میفهمی؟
رامین مسخ شده نگاهم میکرد. بعد از مکثی کوتاه، گوشی را کنار گوشش گذاشت و به طرف در رفت.
_شنیدی داداش. هر روز یه گند جدید میزنیدیگه. مگه با هم حرف نزدیم؟
به در که رسید، با صدای بلند خداحافظی کرد و به ادامه صحبتش پرداخت. به خاطر سرعتش حلما دنبالش دوید تا در حیاط به او برسد. مادر سعی میکرد به خاطر آرامشم چیزی نگوید اما حلما وقتی برگشت، خبر از حال بد امیرحسین داد و توضیح اینکه به خاطر خودم این طور برخورد کرده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_235 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آخر شب که رامین با حلما برگشت، از
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_236
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
بلیط پروازم برای بعد از نماز صبح میشد که پدر زحمت رساندنم تا فرودگاه را کشید. ساک بزرگی نبرده بودم. پس مستقیم خودم را به حرم رساندم. چشمم که به گنبد طلایی آقا خورد، بغضهای چند ماههام سر باز کرد. روبروی گنبد نشستم و هق زدم تمام سختیهایم را. زار زدم تمام بیمهریها را و درد دل کردم تمام دلتنگیهایم را. کم کم سبکبال شدم و روحم را در حرم پرواز دادم. صدای زنگ گوشی مرا به صحن انقلاب برگرداند. به پدر و مادر خبر داده بودم. این بار رامین بود که زنگ زد. مطمئن بودم که به دستور رفیق شفیقش این کار را انجام داده.
_سلام بر بیمعرفتترین زنداداش دنیا. گذاشتی رفتی نمیگی داداشم پرپر میزنه واست؟
_منم پرپر زدم کسی دید شوهر خواهر گرامی؟
_اِ اینطوریه؟
_آره دقیقاً همین طوریه.
_خب دیگه نشسته به کار بدش فکر کرده و متنبه شده. بسشه دیگه پاشو بیا. نیای سیل اشکاش خونه رو میبرهها.
_رامین من مشهدم.
صدای فریادش در گوشم پیچید.
_چی؟ شوخی میکنی؟ تو که دیشب خونه بودی. کی رفتی؟
_الان توی حرمم. دنیا پیشرفت کرده.
_نباید بگی داری میری؟
_به هر کی باید میگفتم، گفتم. چیه نکنه میخواستی بیای؟
_خیلی بیمزهای. ببین هلیا ...
_رامین من به این خلوت احتیاج داشتم. میخوام خستگی در کنم. میخوام فکرمو آزاد کنم. پس کاری به کارم نداشته باشید.
_ باشه بابا. خوش بگذره. ولی بگم آخر همهی تک خورایی. به ما یه تعارف میزدی بد نمیشدا.
_تمومش کن الان اذانه میخوام برم نماز.
تماس را قطع کردم و به پرواز دادن روحم در حرم ادامه دادم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷☘
🌹ڪسے قدم بہ حرم بے مدد نخواهد زد
🎍بدون واسطہ دم از احــد نخواهد زد
💐گداے ڪوے رضا شو ڪہ آن امام رئوف
🌸بہ سینہ ے احـدے دست رد نخواهد زد...
🌸 میلاد باسعادت شمس الشموس، ثامن الحجج، #حضرتعلىبنموسىالرّضا علیه السلام رابه محضر صاحب و سرورمون #اباصالحالمهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و شما عزیزان تبریک عرض میکنیم🌸
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج♥️
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_236 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بلیط پروازم برای بعد از نماز صبح م
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_237
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
تماس را قطع کردم و به پرواز دادن روحم در حرم ادامه دادم. دو روز هر وعده نماز را با آقای مهربان گره گشایم خلوت میکردم. شب دوم رامین برای چندمین بار زنگ زد. هنوز سلامم تمام نشده شروع کرد.
_سلام و چی... آخه چرا اینجوری شدی؟ تو که دلت مثل گنجشک بود، چه جوری راضی میشی اونجا بمونی وقتی بهت میگم شوهر بیچارهت داره پرپر میزنه. به خدا حالش بده. باور نمیکنه برمیگردی پیشش. همش زنجهمویه میکنه. به خدا جیگرم واسش کباب شد.
_کی گفته بر میگردم؟
_من تو رو خوب میشناسم. برمیگردی.
_رامین تمومش کن. تموم این دو روز روی مخم راه رفتی. به جون خودم باز شروع کنی، میفرستمت لیست سیاه.
_خیلی خب حالا. تموم کن اون خلوت زاهدانه رو. تا نیومدم دنبالت.
"برو بابا"یی نثارش کردم و با خدا حافظی تماس قطع شد. در راه برگشت به هتل، گوشی باز هم با اسم رامین روشت و خاموش شد. عصبی دکمه اتصال را وصل کردم.
_رامین شورشو درآوردیا. بذار به درد خودم بمیرم.
_خدا نکنه.
صدای آرامی که به زحمت شنیده میشد و به شدت دلم را میلرزاند، قلبم را از جا کند.
_هلیا برگرد... خواهش میکنم... بیشتر از این دووم نمیارم.
بغضش مثل همیشه آتش به جانم کشید. التماس میکرد. من این حالش را نمیخواستم. کنار خیابان روی سکویی نشستم و اشکها دیگر توجهی به موقعیتم در خیابان نمیکردند و بی امان میریختند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_237 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تماس را قطع کردم و به پرواز دادن ر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_238
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_هلیا! میخوام نامرد ماجرا من باشم و پیشم بمونی. میخوام مثل روز اول خودخواه باشم و فقط به داشتنت فکر کنم. هلیا...
_امیرحسین...
_جانم.
_ادامه نده. دیگه هیچی نگو.
تماس راقطع کردم و به حرم برگشتم. با امام رئوفم حرفهای نگفته را گفتم. از او کمک گرفتم برای ادامه و قول گرفتم برای درمان امیرحسین. از همان جا بلیط برگشت رزو کردم که با حساب من قبل از بیدار شدن همسر دلتنگم خودم را به او برسانم.
با وجود داشتن کلید تقهای به در زدم و وارد شدم. می دانستم مادرش به خاطر داروهایش صبحها دیر بیدار میشود. در اتاق امیر حسین را که باز کردم، با دیدن وضع خوابیدن رامین لبخندی به لبم نشست. نصف بدنش از تخت آویزان بود و با صدای بلند خر و پف میکرد. تخت را دور زدم و طرفی که امیرحسین خواب بود، روی زمین نشستم. خیره به چهرهاش ماندم. کمی که گذشت، با صدای رامین از جا پریدم.
_خوردی داداشمو. بسه دیگه. ای خدا کاش حلما هم دو روز منو نبینه این جور دلش تنگ بشه.
_رامین باز چشمت باز نشده دهنت باز شد؟
_ببخشیدا خودت اول چشم باز کن بعد حرف بزن.
اگه چشمت به اون نگاهای خیره بیافته خواب از سرت میپره.
همان طور مات او بودم که چشم باز کرد. چند لحظهای خیره نگاهم کرد. چند بار پلک زد و در نهایت اسمم را با بهت صدا زد. خواست از جا بلند شود که رامین کمکش کرد. هنوز صبحها برای نشستن مشکل داشت. ایستادم و رامین همان طور که از اتاق بیرون میرفت با صدای پر از شادی مزهپرانی میکرد.
_دارم میرم کارای شخصیمو بکنم. راحت باشید. البته زیاد طولش نمیدما. دو روزه همو ندیدین. سفر قندهار که نبود. جان خودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
2.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💗مهربانی ساده است
سادهتر از آنچه فکرش را بکنی...
کافی است به چشمهایت
بیاموزی که چشم آیینه روح است
💗کافی است به دلت یادآوری
کنی همیشه دلهایی هستند
که درد امانشان را بریده
و احتیاج به همدلی دارند…
💗مهربانی ساده است
کافی است به گوشهایت یاد دهی
که میتوانند سنگ صبور باشند
حتی اگر صبوری سنگینشان کند
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_238 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا! میخوام نامرد ماجرا من باشم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_239
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
رفت و به حرفش خندیدیم. نگاهمان که به هم گره خورد، آغوش بازش را به جان خریدم. غرق در رفع دلتنگی بودیم که رامین به در تقه زد. از هم فاصله گرفتیم و او وارد شد. لبخند شیطنتباری زد.
_خب میبینم که وصل حاصل شد و دلتنگیا هم تموم شده. پاشو داداش آماده شو میخوایم بریم سر کار که زندگی خرج داره.
_امروزو بیخیال شو.
_چه حرفا؟ دو دوزه همدیگه رو ندیدین یه هفته میخواین رفع دلتنگی کنین؟ راه بیافت ببینم.
رامین موفق شد امیرحسین را برای رفتن به استودیو راضی کند. بیرون رفت تا امیرحسین با کمک من آماده شود. قرار بود با آنها به خانه بروم و عصر با آنها برگردم. دکمههای پیراهنش را میبستم که دو دستم را گرفت و به چشمهایم خیره شد.
_ممنون هلیا. ممنون که برگشتی. به خدا بدون تو با مرده فرقی ندارم. میمیرم.
_خدا نکنه.
خم شد. بوسهای نشاند و بوسهای پس گرفت. هنگام خارج شدن از خانه، مادرش از اتاق بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد. سلام که کردم از حیرت درآمد. کمی جلوتر رسید.
_کجا داری میری؟
مشخص بود ترسیده است. امیرحسین بیتفاوت به راهش ادامه داد.
_استودیو دیگه. کجا برم؟
به در که رسید به طرفش برگشت.
_یادمه بهم گفته بودین جواب سلام واجبه.
منتظر نماند و مادرش را که جواب سلامم را نداده بود، با این حرف کیش و مات کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_239 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 رفت و به حرفش خندیدیم. نگاهمان که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_240
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
از آن روز به بعد هر روز با او به خانه خودمان میرفتم و با مادر برای خرید جهیزیه همراه میشدم. حلما به خاطر کلاس و درسش نمیتوانست با ما بیاید اما از من خواست تا همهی وسایلمان را یک جور برداریم. عصرها امیرحسین با رامین به آنجا میآمدند. اکثر شبها تا شام میماندیم و بعد از شام به خانهی آنها میرفتیم.
عصای زیر بغل تبدیل به تک عصای مردانه شد که برای حفظ تعادل استفاده میکرد. راه رفتنش راحتتر شده بود و برایش عذاب نبود. در این بین خانهی ثبت نامیاش آماده تحویل شد اما از آنجا که هزینه درمانش بالا بود و بسیاری از چکهای شاهین را هم پرداخت کرده بود، پول کافی برای تحویل نداشت. همین فکرش را مشغول کرده بود.
پدر هنوز نیامده بود و مادر در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بود.
_چقدره بهت میگم کنسرت قبول کن. هی ناز میکنی. اگه یه تکون میدادی به خودت، الان گیر نبودی. شوخی که نیست هفت هشت ماهه از جیب میخوری با این هزینههای بالای درمانت.
_چی میگی رامین من با این وضع چه جوری میرفتم روی استیج؟ هزار بار گفتم از ترحم دیگران بدم میاد. نمیخوام منو چلاغ شده ببینن.
_برو بابا. ملت دارن خودشونو میکشن دوباره بری اون بالا. بله بگو؛ واست یه برنامه توپ جور کنم.
_نمیدونم واقعاً موندم. آخه نمیخوام با عصا باشم.
_کله خراب، واست صندلی میذاریم یه دیقه بالا رفتنه دیگه. جایی رو قبول میکنم که رفت و آمدت از بین مردم نباشه که مشکل پیدا کنی. حله؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739