15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اولین گزارش خبری از حادثه هنرستان صدر
🔹️ مصاحبه سامان پیردایه با دانشآموزانی که رسانه های معاند مدعی شده بودند که کشته شدهاند!
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
1.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️زخمیها و معلولان اعصاب و روان در #جنگ_شناختی بهروایت تصویر
📍دختران و پسرانی که سالهاست تحت آماج منفیترین اخبارهای معاندین، سراسر قوهی شناختیشان به زیر کِشت انبوهی از بذرهای سیاه نفرت رفته است؛ نفرت از اسلام، نظام، کشور، هموطن و حتی خود...
📍یکی از محصولات نحس نفرتپراکنی، همین رفتارهای غیرنُرمال و جیغهای بیمنطق است؛ ببینید چنان انسداد شنوایی و بینایی بر فرد حاکم شده است که هرگونه گفتوگوی ملایمی را برای ترمیم #زخمهای_شناختی برنمیتابد...
✍به آقای سخنگوی دولت پیشنهاد میکنم که مثل مسئولینصبحجمعهای، بزند به در بیخیالی و بچسبد به صندلی تا بالاخره آبها از آسیاب بیافتد؛ به آن خانم هم پیشنهاد میکنم تا کار دست خودش نداده مدتی بدور از هیاهوی رسانهای، خود را در آسایشگاه بستری و قرصهای اعصاب را بهموقع مصرف کند!
🖌محمد جوانی
🧠علوم و جنگ شناختی
@Cwarfare
🔺آیا میدانستین خانواده مهسا امینی اهل تسنن هستن و اصولا اهل تسنن هیچ اعتقادی به چهلم درگذشتگان ندارند!؟
آیا هنوز هم فکر میکنید اینها عزادار مهسا اند؟
💬 سیدهانی هاشمی
➕ مناسک عبادی شیعیان چقدر طرفدار داشته ما خبر نداشتیم!
از خنده دار بودن اصرار عدهای سکولار و آتئیست برای برگزاری چهلم #مهسا_امینی که سُنی هست، بگذریم (بماند که چهلم گرفتن در اهل سنت حرامه)
قسمت جالب ماجرا اینجاست که اسرائیلی های یهودی هم خواهان برگزاری چهلم شدند و فراخوان دادند!😂
💬 احمد کارآمد
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت139
عطیه خندید:
- ای خدا لعنت کنه مستکبران عالم رو! حالا چایی میخوری یا شربت؟
- توی این هوای گرم کی چایی میخوره آخه؟
نرگس دوید در آشپزخانه:
- بابایی دیشب کیک پختم، برم بیارم براتون؟
حسین رفت که آبی به صورتش بزند:
- معلومه بابا. بیار ببینم!
تجدید وضو کرد؛ نزدیک اذان مغرب بود. باید زودتر میرفت. نرگس شربت و کیک را که آورد، صدای پیامک گوشی حسین بلند شد. ابراهیمی بود:
- قربان، یه مهمونی مهم هست امشب. فکر کنم مهمونای مهمی دعوت باشند. تشریف میارین؟
حسین تندتند تایپ کرد:
- شما برید منم خودم رو میرسونم.
و شربت و کیک را برداشت. عطیه گفت:
- میگم...خیلی وقته بچهها نیومدن خونهمون دور هم جمع بشیم. برای جمعه این هفته دعوتشون کنم؟
حسین واقعاً از بعدش خبر نداشت؛ نمیدانست تصمیم آن شب منجر به تمام شدن پرونده میشود یا کشدار شدنش؟ با این وجود، خودش هم دلش برای پسرها و عروسهایش تنگ شده بود:
- شما که وضعیت من رو میدونی؛ معلوم نیست چی بشه؛ ولی بگو بیان، قدمشون بر چشم. منم انشاءالله تا اون موقع این پرونده رو میبندم و مرخصی میگیرم و میام به آغوش گرم خانواده!
نرگس ذوق کرد؛ اما عطیه هنوز دلش قرص نبود:
- مطمئنی؟ دوباره یهو نگی باید برم ماموریت و استکبار جهانی کاسه کوزه مهمونیمون رو بریزه به هم؟
حسین با شرمندگی خندید:
- نه عطیه خانم. قول میدم این بار بار آخرم باشه بدقولی میکنم. اصلاً خوبه برم بازنشسته کنم خودم رو؟
لبهای عطیه کش آمد؛ گوشش از این وعدهها پر بود. حسین را میشناخت؛ میدانست آدمِ بازنشسته شدن نیست. با این وجود، دلش به این وعده گرم شد. هنوز لیوان شربت حسین تمام نشده بود که برایش پیامک آمد؛ این بار از امید:
- قربان، تماسی که میخواستید رهگیری شد.
حسین جواب نوشت:
- میام اداره صحبت میکنیم.
و از جا برخاست. همزمان با حسین، نرگس و عطیه هم بلند شدند. عطیه شاکی شد:
- این استکبار جهانی نذاشت نیمساعت بشه؟
حسین دست بر سینه گذاشت و خم شد:
- من نوکر شمام فرمانده. برم پدر استکبار جهانی رو دربیارم و بیام.
و با کمیل تماس گرفت که بیاید دنبالش. به اتاقش رفت تا نماز بخواند و لباس عوض کند. نمازش را که خواند، پیراهن آبی رنگش را از کمد در آورد؛ رنگ آبیاش او را به یاد چشمان سپهر میانداخت. چقدر دلش برای سپهر تنگ شده بود. چشمش خورد به دیوار اتاق و چلیپایی که دوستِ جانبازش با خط نستعلیق برایش نوشته بود:
-آبیتر از آنیم که بیرنگ بمیریم، ما شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم، ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن، همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم... .
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
# پارت140
حسین به خودش که آمد، دید موقع بستن دکمههای پیراهنش، دارد ادامه شعر را زمزمه میکند:
- ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان، لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم... .
از صمیم قلب آه کشید. دلش آغوشِ برادرانه سپهر را میخواست. خسته بود.
-تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم، شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم... .
از اتاق بیرون رفت. عطیه با دیدن چهرهی برافروخته حسین نگران شد؛ اما حرفی نزد. ترسید چیزی بپرسد. میتوانست حدس بزند حسین چه چیزی را زمزمه میکند:
- یک جرأت پیدا شدن و شعر چکیدن، بس بود که با آن غزلآهنگ بمیریم... .
کفشهایش را پوشید. عطیه و نرگس در آستانه در ایستادند. حسین میخواست برود که نرگس صدایش را کودکانه کرد و صدایش زد:
- بابایی! بوس خداحافظی یادت رفت ها!
حسین برگشت:
- دیگه بزرگ شدیا!
و لپ نرگس را کشید و بوسهای بر آن نشاند. عطیه؛ اما آرام نبود؛ به دلش بد افتاده بود و نمیخواست به روی خودش بیاورد. به زور خندید:
- مواظب خودت باش.
کمیل رسیده بود دم در و داشت بوق میزد. حسین دست تکان داد:
- چشم. یا علی.
***
آن شب برعکس همیشه، خیابان غلغله بود. قرار آشوب را گذاشته بودند برای شب و باز هم، خیابان را بند آورده بودند. انگار میخواستند آخرین زورشان را برای همراه کردن مردم با خودشان بزنند. حسین در فکر آخرین گزارش رهگیری امید بود. به مرصاد سپرد سوژهای که امید آن را رهگیری کرده است را تحتنظر داشته باشد. بیسیمش را برداشت و روی خط همه رفت:
- بچهها؛ الان چند وقته که همهمون از کار و زندگی افتادیم؛ ولی اگه امشب خوب عمل کنیم، حداقل تا هشتاد درصد پرونده جلو میافته و انشاءالله دیگه از مراحل سختش رد میشیم و میافتیم توی سرازیری. امشب خیلی مهمه بچهها؛ پس خوب دقت کنید. ماموریتها رو دونهدونه ابلاغ میکنم، هرکی شنید بگه یا زهرا.
بعد، جداگانه روی خط صابری رفت:
- خانم صابری، شما چشمت فقط به سارا باشه؛ توی موقعیت مناسب جلبش کن.
صدای صابری از میان شلوغیها میآمد:
- شنیدم قربان؛ یا زهرا.
- عباس جان! شما تامین خانم صابری باش. فقط در صورتی وارد عمل شو که خودش درخواست کنه؛ درصورت بروز خطر جدی.
- چشم قربان؛ حواسم هست. یا زهرا.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
توی دنیای عجیبی که یه ورزشکار حجابشو برمیداره تا جلب توجه کنه،
توی دنیایی که یه ورزشکار مدال نگرفته و بدپوشش با وزیر ورزش عکس یادگاری میگیره، و بعد استوی دهن کجی به نظام میذاره،
⚜💎تو سلما باش💎⚜
سلما باش و ثابت کن شرافت به سن و شهرت نیست.
#سلما_همتیان
#ورزشکار
#شرافت
#حجاب
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
گفتین به یاد مهسا، گفتیم دروغه
گفتین برای زن، گفتیم شعاره
گفتین به نام اعتراض، گفتیم اغتشاشه
گفتین و گفتیم اما چیزی که گفته نشد این بود:
_چه بچهها که توی این چهل روز در حسرت پدر بیگناهشون سر به گریبان شدند.
_چه پدر و مادرا که توی این چهل روز بیپسر شدن.
_چه زنها که توی این چهل روز بیتکیهگاه و معشوق شدن.
و امروز وقتی آب گلآلود دروغنگارها شفاف شد، فتنه نقاب انداخت و به روش ترورهای کور منافقای اول انقلاب زن و بچه و بیگناه رو پرپر کرد.
حالا شماها که داد خونخواهی از مظلوم میزدین، بسمالله اینهمه مظلوم کشته شده. ببینم چند روز عزا میگیرین و چند تا هشتگ و توییت میزنین.
#شاهچراغ
#ترور
#شهید
#امنیت_اقتدار_آزادی
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
9.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روسری روی سرت سنگین بود؟
تحمل یک وجب باقی مونده از پوشش رو نداشتی؟
تویی که اون روزای اول میگفتی ما میخوایم پوشش اجباری نباشه، پس ریختن توی خیابون حق ماست، ببین.
تویی که میگفتی چرا هتاک و فحاش رو زدن، پس حق دارن آتیش بزنن، ببین.
تویی که میگفتی چرا اینقدر توی خیابونامون پرِ بسیجیه، پس حق دارن تیکه پارهشون کنن، ببین.
ببین عزیز دلم، ببین درست وقتی که دست امنتیا و بسیجیامون بنده آروم کردن همون حقدارا بودن، جون زن و بچه و بیگناه به خطر افتاد.
امنیت اتفاقی نیست.
اتفاقی نیست که فقط یه داعشی تونست نفوذ کنه و امشب تو توی شهرت بدون ترس خوابیدی. اتفاق نیست که امروز سر جهاد نکاحت دست به دست نمیشی.
یه گره محکم به شالت بزن تا حالا که اینهمه خون پاش ریخته شده، با عقب رفتنش پا روی خون کسی نگذاشته باشی.
#شاهچراغ
#ترور
#شهید
#امنیت_اقتدار_آزادی
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔴 بی شرفی
دختر ۱۵ ساله رو بعد از چند شب زیر نظر گرفتن در حالیکه داشته دیوار نویسی میکرده
بعد از جمع آوری اطلاعات مورد نظر دستگیر میکنن
پدر می آورده می رسونده، مجهزش میکرده و بعدم برمی گشته دنبالش
پدر شرکت نفتی، حقوق ماهانه ۴۰ میلیون، چند سفر به ترکیه در چند ماه اخیر و دیدارهای مشکوک
به پدر میگن بیا اعتراف بنویس و بگو دخترت کاره ای نیست
میگه به من چه، دخترم رو گرفتید، اون باید بنویسه
اجازه داد دخترش تو بازداشتگاه بمونه و پرونده دار بشه و دادگاهی و چه بسا زندانی
تا خودش شب راحت بخوابه و تابعیت و گرین کارت بگیره
با همچنین موجوداتی طرفیم که فقط خودش رو در نظر میگیره
به فکر منافع جامعه که هیچ به فکر منافع خانواده خودش هم نیست
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانشگاه سبزوار
میخاستن پسرا وارد سلف دخترابشن
دختر چادری ها نزاشتن👆👆👆👆
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
زنده باد زن آزاده ایرانی:
هیز تویی هرزه تویی
زن آزاده منم
34.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 | " اعتراض میکنم "
-----------------
ننگ بر کسی که کفته زنده نیست زن!
ما که قرن هاست گفته ایم زندگیست زن!
●|باصدای: مُجال
●|اِدیت : رسولات
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت141
- آقا مرصاد! شمام ماموریتت همونه که گفتم. اگه قصد تخلیه داشت جلبش کن. هماهنگ شده و دسترسی لازم رو داری.
- به روی چشمم. یا زهرا.
- ابراهیمی جان؛ شمام که از قبل توجیه شدی. با من هماهنگ باش.
صدای ابراهیمی از میان تظاهرات به سختی شنیده میشد:
- چشم. یا زهرا.
حسین نگاهی به امید انداخت که پشت سیستم بود و کمیل که ایستاده بود کنارش. به امید گفت: امید جان؛ تو هم مثل همیشه پشتیبانی مخابراتی عملیات رو انجام میدی. با من هم مرتبط باش و خبر تازهای شد درجریانم بذار.
امید از جایش بلند شد و لبخند زد:
- درخدمتم آقا. یا زهرا.
کمیل طاقتش تمام شد:
- پس من چی حاجی؟ من چکار کنم؟
- تو با خودم بیا.
لبهای کمیل به خنده باز شد؛ طوری که کنار چشمانش چروک افتاد و دندانهایش پیدا شدند. گردنش را کج کرد و گفت:
- غلامتم حاجی! یا زهرا!
*
نیازی چند پوشه و وسایل مورد نیازش را در سامسونت رمزدار گذاشت و درش را بست. گوشی غیرکاریاش را در آورد و برای بهزاد پیام داد:
- یه یادگاری به دکتر بخش دادم که بتونی بهش سر بزنی و ازش تشکر کنی.
نگاهی به اتاق کارش کرد، سرش را به چپ و راست تکان داد و از اتاق خارج شد. داشت تندتند در راهرو قدم برمیداشت که مرصاد را دید؛ مرصاد با دیدن نیازی، ایستاد و احترام گذاشت:
- سلام قربان.
نیازی حتی نایستاد تا جواب مرصاد را بدهد؛ سر تکان داد و زیر لب سلامی پراند. مرصاد با دیدن این واکنش نیازی تعجب نکرد و لبخند زد.
پیام نیازی که برای بهزاد رسید، میان حرص خوردن و اخمش لبخند زد. دوتا کوکتلمولوتف و اسلحه کمریای که داشت را گذاشت داخل کولهاش و در آینه مسافرخانه، به چهره جدیدش نگاه کرد. ریش پرپشتِ جوگندمی و سر کچلش از او بهزادی دیگر ساخته بود یا شاید وحیدی دیگر؛ فرقی نمیکرد. خیلی وقت بود که برایش اهمیتی نداشت نامش چه باشد؛ هویت برایش تبدیل شده بود به یک قراردادِ بیاعتبار.
کولهاش را در گونیِ بزرگی انداخت و لباس مندرسی پوشید؛ گونی را انداخت روی کولش و دوباره در آینه نگاه کرد: دارم میام سراغت حاج حسین!
و الفِ «حاج حسین» را کشید.
*
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶