فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_36 -ننه من غریبم بازی در نیار! رفتی یهجا یه تج
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_37
-...
-تسنیم...
-امکان نداره!... اون... اونکه خیلی محکم بود!
-شاید نه اونقدری که ما فکر میکردیم...!
بردیا با دهانی نیمهباز و چشمانی درشت شده، دستش را در موهایش برد و پریشانترشان کرد.
-تو از کجا میدونی؟
-نپرس! البته شاید بعدا فهمیدی! تو این چند وقته مجالسشونو رفتی؟
-گاهی بهشون سر میزدم؛ اما دورهمیا و مهمونیا رو یهدو-سه ماهی هست که یا نمیرم یا تکوتوک میرم.
-ازینبهبعد منظم برو! دنبال یهدختر چادریَم نباش!
بردیا نفسش را پرغصه بیرون داد. ارمیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، سریع اضافه کرد:
-البته اگه سختت نیست یا...
-سختم که هست؛ اما دیگه اغفال نمیشم، خیالت راحت!
ارمیا با لبخندی، دوطرف بازوهای برادرش را محکم گرفت و چشمانش را مطمئن برهم گذاشت.
حصر دوم
تقریبا همه روزهای دی به امتحاناتمان گذشت. تمام این مدت آناهید کنارم بود و هوایم را داشت. ورد زبانش عذرخواهی
بود و توضیح اینکه نمیدانسته. یکسره برایم از این میگفت که گناهی ندارم و از آدمهای مختلف مثال میزد، از اینکه یکسری کارشان این است و عذاب وجدان ندارند، آنوقت من... آنقدر این چیزها را گفت تا کمی آرام گرفتم. خودمهم سعی
میکردم بهروی خودم نیاورده و تمرکزم را روی درسهایم بگذارم؛ که میشود گفت در این امر، آناهید نقش بزرگی داشت.
امتحانهایم را به لطف روحیه دادنهای آناهید و کمک بچهها خوب دادم. مادر و پدرم پیشنهاد دادهبودند تا در فرجه میان
دو ترم، به آنجا بروم؛ اما ترجیح دادم بمانم و پساز کارهای انتخابواحد، کمی درسهای ترم بعد را پیشخوانی کنم.
به پهلوی چپ روی تختم دراز کشیده و دستم را ستون سرم کردم تا راحتتر نقاشی کنم. آناهید تختم را دور زد و کنارم
نشست. نگاهی به طرح گنجشکی که روی شاخه درخت، ایستاده بود انداخت و گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_37 -... -تسنیم... -امکان نداره!... اون... ا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_38
-چقدر قشنگ میکشی!
لبخندی به رویش زدم و بدون اینکه چیزی بگویم به کارم ادامه دادم. بعداز کمی منمن کردن دوباره لب بازکرد:
-میگم تسنیم!
نگاهش کردم.
-یه چیزی میگم نه نگو!
با اخم ریزی، منتظر، نگاهش کردم. ادامه داد:
-فردا یهدورهمی و مهمونی کوچیکه، دلم میخواد توهم باشی.
اخمم عمق گرفت. با انزجار رو برگرداندم و بلند گفتم:
-اصلا حرفشم نزن!
-تا کی میخوای دورهمی یا مهمونی نری؟ بالأخره که باید یهروز مواجه شی!
ابرویی بالا انداخته و در جوابش گفتم:
-کی گفته باید یهروز مواجه شم؟! اونموقع که اینطور مهمونیا رو نمیرفتم، چیشد؟
-تسنیم اینیکی فرق میکنه. یه دورهمی سادهست، همین! اونبارم که هول شدم و لیوان اشتب...
-بسه آناهید!
آناهید کمی سکوت کرد و دستش را روی دستم گذاشت:
-خواهش میکنم تسنیم! اتفاقی نمیوفته، مطمئن باش! دلم میخواد خاطره تلخت ازبین بره... خواهش میکنم!
سرش را کج کردهبود و ملتمس نگاهم میکرد. دربرابر لحن مطمئنش که مدعی نیوفتادن اتفاقی بود و چهره
خواهشگرش، کم آوردم:
-باشه!
آناهید ذوقزده بغلم کرد و گفت:
-عزیزم! میدونستم که روی منو زمین نمیندازی!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
3.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من حجاب اجباری رو نمی پذیرم، مگر نفرمود لااکراه فی الدین؟!
پاسخ خوب
https://eitaa.com/forsatezendegi
✨ نوجوان اشراق؛ جایی برای یادگیری، رقابت و هیجان! ✨
🎵 از موسیقی تا #هوش_مصنوعی، کلی آموزش جذاب و کاربردی!
🎯 چالشهای هیجانانگیز با جوایز شگفتانگیز مثل موبایل، پاوربانک و ساعت هوشمند!
همین حالا وارد دنیای #نوجوان اشراق شو و تجربهای متفاوت رو شروع کن! 🚀💡
👇👇👇👇
🖥️ https://nojavan.eshragh.ir
👆👆👆👆
زیرنظر#عمواخوان
حتما ثبت نام کنید
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_38 -چقدر قشنگ میکشی! لبخندی به رویش زدم و بدو
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_39
لبخند کمرنگی زده و نگاهی به گنجشک زیر مدادم کردم. یعنی واقعا خاطره تلخم از ذهنم میرفت؟ نه امکان نداشت! اما
شاید کمی روحیه و ذهنیتم عوض میشد.
مانتوی بلندی تنم کردم. مدل ساده و رنگ یشمیاش شاید کمتر باعث جلب توجه میشد. پره روسری مشکیام را دور
گردنم پیچیده و محکمش کردم.
-کجا میخوای بری دوباره با این آناهید؟!
رو به او و با اخم کمرنگی، پرسیدم:
-ها؟!
-میگم ایندفعههم اگه خداینکرده رفتی بیمارستان، به ماهم آدرس بده بیایم ملاقات!
دستپاچه به چهره مطمئن و نگاه عمیقش، چشم دوختم. درحالی که سعی در مخفی کردن حالم داشتم، گفتم:
-بیمارستان؟! چه ربطی داره به مهمونی؟
-ربطش به اینه که...
-شادی!
باصدای اعتراض فاطره، ساکت شد. نیمخند غمگینی زد و سری تکان داد. کمی بعد در باز شد و صدای شاد آناهید در اتاق
پیچید:
-آمادهای تسنیم؟!
مانتو و شلوارش را از نظر گذراندم. تیپ نسبتا سادهاش به دلم نشست؛ گویا واقعا یک دورهمی دوستانه بود.
راه افتادیم و در آخر به خانهای با نمای آجری، در یکی از کوچههای مرکز شهر رسیدیم. حیاط نسبتا بزرگی داشت و
ساختمانی نسبتا بزرگتر! بافت خانه نوساز بود؛ اما اصلا به مجللی خانه مبینا نبود.
میزبان، زنی میانسال با چهرهای مهربان
بود. گرم به استقبالمان آمد و گرمتر به آغوشمان کشید؛ حتی من که غریبه بودم و تا بهحال مرا ندیده بود. آغوشش خیلی
گرم بود و برای منِ دور از مادر، دلچسب! نمیدانم شاید بهدلیل سن و رفتار خوبش بود که برای لحظهای، حس مادریاش
را به من القا کرد.
جمعیتی خندان و صمیمی، کنار هم، منظم رو به یک صندلی نشسته بودند. معلوم بود که منتظر فرد خاصی هستند. رو به
آناهید پرسیدم:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_39 لبخند کمرنگی زده و نگاهی به گنجشک زیر مدادم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_40
-قراره کسی بیاد سخنرانی کنه؟
سری به تأیید تکان داد:
-آره! یهروانشناسه فامیلیش صدره، خیلی آدم باحالیه حتم دارم عاشقش میشی!
دوطرف لبم را پایین دادم و ″چهجالب″ی زمزمه کردم.
آناهید دستم را گرفت و راه افتاد تا یکجا بشینیم. کنار یکدیوار، پشتسر بقیه نشستیم. آناهید در چشمانم نگاه کرد و
بامهربانی گفت:
-تسنیم اینجا امنه! یهنگاه به اطرافت بنداز. همه روسریاشون شُله و مطمئنم یکم که بگذره همه درمیارن.
-خب دربیارن! من اینجوری راحتترم.
-تو میخوای تو چشم نباشی ولی اینجوری همه نگاهت میکنن؛ مخصوصا وقتی که دیگه روسریها دربیاد.
به نظرم منطقی آمد؛ اینطوری با بقیه یکدست میشدم. با اینحال باکلافگی لب باز کردم:
-حالا میگی چیکار کنم؟ نمیتونم یهو دربیارم!
-حالا فعلا یکم شلش کن تا بعد...
و همزمان دست برد و کمی روسریام را شل کرد. نگاهش کردم و پرسیدم:
-تو چرا انقدر واسه حجاب من حرص میزنی آناهید؟
انگار کمی از سؤالم جا خورد و ماند که چه بگوید؛ اما خودش را جمع کرد و با لبخند گفت:
-تو رفیقمی تسنیم، دلم نمیخواد با نگاها اذیت شی؛ وگرنه مدل روسریت یا اینکه بذاری یا نذاری، برای من چه فرقی
داره؟!
ابرویی بالا انداخته و آهایی گفتم. لبخندش پررنگتر شد. پشت سرم را نگاه کرد و با خوشحالی گفت:
-ایناها! اومد.
نگاهش کردم. مردی حدودا ۴۰ تا ۴۵ سال اما شیک و بسیار آراسته با صورتی جذاب و بشاش! شاید علت جذابیت او چشمان سبز و درشتش بود و یا لبها و اجزای صورتی که مهربانانه میخندید. بعد از پاسخ به سلامهای مشتاقانه بچهها رفت و روی جایگاهش نشست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋