eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_36 -ننه من غریبم بازی در نیار! رفتی یه‌جا یه تج
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -... -تسنیم... -امکان نداره!... اون... اونکه خیلی محکم بود! -شاید نه اونقدری که ما فکر میکردیم...! بردیا با دهانی نیمه‌باز و چشمانی درشت شده، دستش را در موهایش برد و پریشان‌ترشان کرد. -تو از کجا میدونی؟ -نپرس! البته شاید بعدا فهمیدی! تو این چند وقته مجالسشونو رفتی؟ -گاهی بهشون سر میزدم؛ اما دورهمیا و مهمونیا رو یه‌دو-سه ماهی هست که یا نمیرم یا تک‌وتوک میرم. -ازینبه‌بعد منظم برو! دنبال یه‌دختر چادریَم نباش! بردیا نفسش را پرغصه بیرون داد. ارمیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، سریع اضافه کرد: -البته اگه سختت نیست یا... -سختم که هست؛ اما دیگه اغفال نمیشم، خیالت راحت! ارمیا با لبخندی، دوطرف بازوهای برادرش را محکم گرفت و چشمانش را مطمئن برهم گذاشت. حصر دوم تقریبا همه روزهای دی به امتحاناتمان گذشت. تمام این مدت آناهید کنارم بود و هوایم را داشت. ورد زبانش عذرخواهی بود و توضیح اینکه نمیدانسته. یکسره برایم از این میگفت که گناهی ندارم و از آدم‌های مختلف مثال میزد، از اینکه یکسری کارشان این است و عذاب وجدان ندارند، آنوقت من... آنقدر این چیزها را گفت تا کمی آرام گرفتم. خودم‌هم سعی می‌کردم به‌روی خودم نیاورده و تمرکزم را روی درس‌هایم بگذارم؛ که میشود گفت در این امر، آناهید نقش بزرگی داشت. امتحان‌هایم را به لطف روحیه دادن‌های آناهید و کمک بچه‌ها خوب دادم. مادر و پدرم پیشنهاد داده‌بودند تا در فرجه میان دو ترم، به آنجا بروم؛ اما ترجیح دادم بمانم و پس‌از کارهای انتخاب‌واحد، کمی درس‌های ترم بعد را پیش‌خوانی کنم. به پهلوی چپ روی تختم دراز کشیده و دستم را ستون سرم کردم تا راحت‌تر نقاشی کنم. آناهید تختم را دور زد و کنارم نشست. نگاهی به طرح گنجشکی که روی شاخه درخت، ایستاده بود انداخت و گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_37 -... -تسنیم... -امکان نداره!... اون... ا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چقدر قشنگ میکشی! لبخندی به رویش زدم و بدون اینکه چیزی بگویم به کارم ادامه دادم. بعداز کمی من‌من کردن دوباره لب بازکرد: -میگم تسنیم! نگاهش کردم. -یه چیزی میگم نه نگو! با اخم ریزی، منتظر، نگاهش کردم. ادامه داد: -فردا یه‌دورهمی و مهمونی کوچیکه، دلم می‌خواد توهم باشی. اخمم عمق گرفت. با انزجار رو برگرداندم و بلند گفتم: -اصلا حرفشم نزن! -تا کی میخوای دورهمی یا مهمونی نری؟ بالأخره که باید یه‌روز مواجه شی! ابرویی بالا انداخته و در جوابش گفتم: -کی گفته باید یه‌روز مواجه شم؟! اونموقع که اینطور مهمونیا رو نمی‌رفتم، چی‌شد؟ -تسنیم این‌یکی فرق میکنه. یه دورهمی ساده‌ست، همین! اونبارم که هول شدم و لیوان اشتب... -بسه آناهید! آناهید کمی سکوت کرد و دستش را روی دستم گذاشت: -خواهش می‌کنم تسنیم! اتفاقی نمیوفته، مطمئن باش! دلم میخواد خاطره تلخت ازبین بره... خواهش میکنم! سرش را کج کرده‌بود و ملتمس نگاهم می‌کرد. دربرابر لحن مطمئنش که مدعی نیوفتادن اتفاقی بود و چهره خواهشگرش، کم آوردم: -باشه! آناهید ذوق‌زده بغلم کرد و گفت: -عزیزم! می‌دونستم که روی منو زمین نمی‌ندازی! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من حجاب اجباری رو نمی پذیرم، مگر نفرمود لااکراه فی الدین؟! پاسخ خوب https://eitaa.com/forsatezendegi
✨ نوجوان اشراق؛ جایی برای یادگیری، رقابت و هیجان! ✨ 🎵 از موسیقی تا ، کلی آموزش جذاب و کاربردی! 🎯 چالش‌های هیجان‌انگیز با جوایز شگفت‌انگیز مثل موبایل، پاوربانک و ساعت هوشمند! همین حالا وارد دنیای اشراق شو و تجربه‌ای متفاوت رو شروع کن! 🚀💡 👇👇👇👇 🖥️ https://nojavan.eshragh.ir 👆👆👆👆 زیرنظر حتما ثبت نام کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_38 -چقدر قشنگ میکشی! لبخندی به رویش زدم و بدو
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 لبخند کمرنگی زده و نگاهی به گنجشک زیر مدادم کردم. یعنی واقعا خاطره تلخم از ذهنم میرفت؟ نه امکان نداشت! اما شاید کمی روحیه و ذهنیتم عوض میشد. مانتوی بلندی تنم کردم. مدل ساده و رنگ یشمی‌اش شاید کمتر باعث جلب توجه می‌شد. پره روسری مشکی‌ام را دور گردنم پیچیده و محکمش کردم. -کجا میخوای بری دوباره با این آناهید؟! رو به او و با اخم کمرنگی، پرسیدم: -ها؟! -میگم ایندفعه‌هم اگه خدای‌نکرده رفتی بیمارستان، به ماهم آدرس بده بیایم ملاقات! دستپاچه به چهره مطمئن و نگاه عمیقش، چشم دوختم. درحالی که سعی در مخفی کردن حالم داشتم، گفتم: -بیمارستان؟! چه ربطی داره به مهمونی؟ -ربطش به اینه که... -شادی! باصدای اعتراض فاطره، ساکت شد. نیمخند غمگینی زد و سری تکان داد. کمی بعد در باز شد و صدای شاد آناهید در اتاق پیچید: -آماده‌ای تسنیم؟! مانتو و شلوارش را از نظر گذراندم. تیپ نسبتا ساده‌اش به دلم نشست؛ گویا واقعا یک دورهمی دوستانه بود. راه افتادیم و در آخر به خانه‌ای با نمای آجری، در یکی از کوچه‌های مرکز شهر رسیدیم. حیاط نسبتا بزرگی داشت و ساختمانی نسبتا بزرگتر! بافت خانه نوساز بود؛ اما اصلا به مجللی خانه مبینا نبود. میزبان، زنی میانسال با چهره‌ای مهربان بود. گرم به استقبالمان آمد و گرم‌تر به آغوشمان کشید؛ حتی من که غریبه بودم و تا به‌حال مرا ندیده بود. آغوشش خیلی گرم بود و برای منِ دور از مادر، دلچسب! نمیدانم شاید به‌دلیل سن و رفتار خوبش بود که برای لحظه‌ای، حس مادری‌‌اش را به من القا کرد. جمعیتی خندان و صمیمی، کنار هم، منظم رو به یک صندلی نشسته بودند. معلوم بود که منتظر فرد خاصی هستند. رو به آناهید پرسیدم: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_39 لبخند کمرنگی زده و نگاهی به گنجشک زیر مدادم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -قراره کسی بیاد سخنرانی کنه؟ سری به تأیید تکان داد: -آره! یه‌روانشناسه فامیلیش صدره، خیلی آدم باحالیه حتم دارم عاشقش میشی! دوطرف لبم را پایین دادم و ″چه‌جالب″ی زمزمه کردم. آناهید دستم را گرفت و راه افتاد تا یک‌جا بشینیم. کنار یک‌دیوار، پشت‌سر بقیه نشستیم. آناهید در چشمانم نگاه کرد و بامهربانی گفت: -تسنیم اینجا امنه! یه‌نگاه به اطرافت بنداز. همه روسریاشون شُله و مطمئنم یکم که بگذره همه درمیارن. -خب دربیارن! من اینجوری راحت‌ترم. -تو می‌خوای تو چشم نباشی ولی اینجوری همه نگاهت میکنن؛ مخصوصا وقتی که دیگه روسری‌ها دربیاد. به نظرم منطقی آمد؛ اینطوری با بقیه یکدست میشدم. با این‌حال باکلافگی لب باز کردم: -حالا میگی چیکار کنم؟ نمیتونم یهو دربیارم! -حالا فعلا یکم شلش کن تا بعد... و همزمان دست برد و کمی روسری‌ام را شل کرد. نگاهش کردم و پرسیدم: -تو چرا انقدر واسه حجاب من حرص میزنی آناهید؟ انگار کمی از سؤالم جا خورد و ماند که چه بگوید؛ اما خودش را جمع کرد و با لبخند گفت: -تو رفیقمی تسنیم، دلم نمی‌خواد با نگاها اذیت شی؛ وگرنه مدل روسریت یا اینکه بذاری یا نذاری، برای من چه فرقی داره؟! ابرویی بالا انداخته و آهایی گفتم. لبخندش پررنگتر شد. پشت سرم را نگاه کرد و با خوشحالی گفت: -ایناها! اومد. نگاهش کردم. مردی حدودا ۴۰ تا ۴۵ سال اما شیک و بسیار آراسته با صورتی جذاب و بشاش! شاید علت جذابیت او چشمان سبز و درشتش بود و یا لب‌ها و اجزای صورتی که مهربانانه می‌خندید. بعد از پاسخ به سلام‌های مشتاقانه بچه‌ها رفت و روی جایگاهش نشست. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246