eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
875 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من حجاب اجباری رو نمی پذیرم، مگر نفرمود لااکراه فی الدین؟! پاسخ خوب https://eitaa.com/forsatezendegi
✨ نوجوان اشراق؛ جایی برای یادگیری، رقابت و هیجان! ✨ 🎵 از موسیقی تا ، کلی آموزش جذاب و کاربردی! 🎯 چالش‌های هیجان‌انگیز با جوایز شگفت‌انگیز مثل موبایل، پاوربانک و ساعت هوشمند! همین حالا وارد دنیای اشراق شو و تجربه‌ای متفاوت رو شروع کن! 🚀💡 👇👇👇👇 🖥️ https://nojavan.eshragh.ir 👆👆👆👆 زیرنظر حتما ثبت نام کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_38 -چقدر قشنگ میکشی! لبخندی به رویش زدم و بدو
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 لبخند کمرنگی زده و نگاهی به گنجشک زیر مدادم کردم. یعنی واقعا خاطره تلخم از ذهنم میرفت؟ نه امکان نداشت! اما شاید کمی روحیه و ذهنیتم عوض میشد. مانتوی بلندی تنم کردم. مدل ساده و رنگ یشمی‌اش شاید کمتر باعث جلب توجه می‌شد. پره روسری مشکی‌ام را دور گردنم پیچیده و محکمش کردم. -کجا میخوای بری دوباره با این آناهید؟! رو به او و با اخم کمرنگی، پرسیدم: -ها؟! -میگم ایندفعه‌هم اگه خدای‌نکرده رفتی بیمارستان، به ماهم آدرس بده بیایم ملاقات! دستپاچه به چهره مطمئن و نگاه عمیقش، چشم دوختم. درحالی که سعی در مخفی کردن حالم داشتم، گفتم: -بیمارستان؟! چه ربطی داره به مهمونی؟ -ربطش به اینه که... -شادی! باصدای اعتراض فاطره، ساکت شد. نیمخند غمگینی زد و سری تکان داد. کمی بعد در باز شد و صدای شاد آناهید در اتاق پیچید: -آماده‌ای تسنیم؟! مانتو و شلوارش را از نظر گذراندم. تیپ نسبتا ساده‌اش به دلم نشست؛ گویا واقعا یک دورهمی دوستانه بود. راه افتادیم و در آخر به خانه‌ای با نمای آجری، در یکی از کوچه‌های مرکز شهر رسیدیم. حیاط نسبتا بزرگی داشت و ساختمانی نسبتا بزرگتر! بافت خانه نوساز بود؛ اما اصلا به مجللی خانه مبینا نبود. میزبان، زنی میانسال با چهره‌ای مهربان بود. گرم به استقبالمان آمد و گرم‌تر به آغوشمان کشید؛ حتی من که غریبه بودم و تا به‌حال مرا ندیده بود. آغوشش خیلی گرم بود و برای منِ دور از مادر، دلچسب! نمیدانم شاید به‌دلیل سن و رفتار خوبش بود که برای لحظه‌ای، حس مادری‌‌اش را به من القا کرد. جمعیتی خندان و صمیمی، کنار هم، منظم رو به یک صندلی نشسته بودند. معلوم بود که منتظر فرد خاصی هستند. رو به آناهید پرسیدم: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_39 لبخند کمرنگی زده و نگاهی به گنجشک زیر مدادم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -قراره کسی بیاد سخنرانی کنه؟ سری به تأیید تکان داد: -آره! یه‌روانشناسه فامیلیش صدره، خیلی آدم باحالیه حتم دارم عاشقش میشی! دوطرف لبم را پایین دادم و ″چه‌جالب″ی زمزمه کردم. آناهید دستم را گرفت و راه افتاد تا یک‌جا بشینیم. کنار یک‌دیوار، پشت‌سر بقیه نشستیم. آناهید در چشمانم نگاه کرد و بامهربانی گفت: -تسنیم اینجا امنه! یه‌نگاه به اطرافت بنداز. همه روسریاشون شُله و مطمئنم یکم که بگذره همه درمیارن. -خب دربیارن! من اینجوری راحت‌ترم. -تو می‌خوای تو چشم نباشی ولی اینجوری همه نگاهت میکنن؛ مخصوصا وقتی که دیگه روسری‌ها دربیاد. به نظرم منطقی آمد؛ اینطوری با بقیه یکدست میشدم. با این‌حال باکلافگی لب باز کردم: -حالا میگی چیکار کنم؟ نمیتونم یهو دربیارم! -حالا فعلا یکم شلش کن تا بعد... و همزمان دست برد و کمی روسری‌ام را شل کرد. نگاهش کردم و پرسیدم: -تو چرا انقدر واسه حجاب من حرص میزنی آناهید؟ انگار کمی از سؤالم جا خورد و ماند که چه بگوید؛ اما خودش را جمع کرد و با لبخند گفت: -تو رفیقمی تسنیم، دلم نمی‌خواد با نگاها اذیت شی؛ وگرنه مدل روسریت یا اینکه بذاری یا نذاری، برای من چه فرقی داره؟! ابرویی بالا انداخته و آهایی گفتم. لبخندش پررنگتر شد. پشت سرم را نگاه کرد و با خوشحالی گفت: -ایناها! اومد. نگاهش کردم. مردی حدودا ۴۰ تا ۴۵ سال اما شیک و بسیار آراسته با صورتی جذاب و بشاش! شاید علت جذابیت او چشمان سبز و درشتش بود و یا لب‌ها و اجزای صورتی که مهربانانه می‌خندید. بعد از پاسخ به سلام‌های مشتاقانه بچه‌ها رفت و روی جایگاهش نشست. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_40 -قراره کسی بیاد سخنرانی کنه؟ سری به تأیید
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 حرف‌هایش برایم جالب بود، از مهر و محبت می‌گفت؛ از اینکه باید به دیگران محبت کنیم تا هم به آن‌ها آرامش دهیم، هم به خودمان. می‌گفت باید خودمان را از قیدوبند افکار قدیمی رها کنیم تا بتوانیم حقیقت را بفهمیم و به بقیه نیز کمک کنیم تا با پاک کردن عقاید اولیه خود، بتوانند حرف حق را بفهمند. البته پیش‌از آنکه حرفهایش جذبم کند، نوع صحبت و حالت‌هایش زمان سخنرانی، جذبم میکرد. به نظر فن سخنوری را خوب می‌دانست و مخاطبش را نه‌تنها خسته نمی‌کرد بلکه مشتاقش‌هم میکرد. از آن‌دسته انسان‌هایی بود که با چند جلسه نشستن پای حرف‌هایش، حالت‌هایت شبیه او می‌شد. پس‌از اتمام کلامش، بین بچه‌ها رفت و با آن‌ها می‌گفت و می‌خندید. بعداز آن، فضا از حالت نسبتا رسمی خود درآمد و به یک‌جمع صمیمی و دوستانه تبدیل شد. بعضی‌ها چند نفری دورهم نشسته بودند، بعضی‌هاهم دونفر دونفر. چیزی که برایم هنوز طبیعی نبود، راحتی بی‌حدشان بود؛ اینکه بی‌هیچ قیدی در کنار هم نشسته، می‌خوردند و می‌خندیدند. -بیا بریم! با کشیده شدن دستم توسط آناهید، نگاه از آن‌ها برداشتم. با نگرانی که از تجربه تلخم سرچشمه می‌گرفت، گفتم: -کجا بریم؟ -بین رفقا. به دنبالش کشیده شدم تا به یک‌دختر حدود 25 ساله رسیدیم. نگاهم بین موهای بلند و بلوند و چشم‌های عسلی‌اش چرخ می‌خورد. آناهید صمیمانه به او دست داد و احوال‌پرسی کرد؛ سپس دستش را پشت کمرم گذاشت و کمی مرا جلو آورد: -مهساجونم! اینم همون رفیق نازی که میگفتم؛ تسنیم! مهسا با شوق نگاهم کرد و گفت: -وای عزیزم تو تسنیمی؟! چقدر ماهی! تعریفتو از آناهید خیلی شنیدم، خیلی دلم می‌خواست ببینمت! لبخند خجولی زدم: -ممنون، شما و آناهید به من لطف دارین! آناهید دستش را روی کمرم بالاوپایین کرد و با مهر جواب داد: -لطف نیست عزیزم، واقعیته! خواستیم جایی بشینیم و گپ و گفتی داشته باشیم که یکی‌از پسرها از جمعی بلند شد و با صدای رسا گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋