eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
875 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_40 -قراره کسی بیاد سخنرانی کنه؟ سری به تأیید
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 حرف‌هایش برایم جالب بود، از مهر و محبت می‌گفت؛ از اینکه باید به دیگران محبت کنیم تا هم به آن‌ها آرامش دهیم، هم به خودمان. می‌گفت باید خودمان را از قیدوبند افکار قدیمی رها کنیم تا بتوانیم حقیقت را بفهمیم و به بقیه نیز کمک کنیم تا با پاک کردن عقاید اولیه خود، بتوانند حرف حق را بفهمند. البته پیش‌از آنکه حرفهایش جذبم کند، نوع صحبت و حالت‌هایش زمان سخنرانی، جذبم میکرد. به نظر فن سخنوری را خوب می‌دانست و مخاطبش را نه‌تنها خسته نمی‌کرد بلکه مشتاقش‌هم میکرد. از آن‌دسته انسان‌هایی بود که با چند جلسه نشستن پای حرف‌هایش، حالت‌هایت شبیه او می‌شد. پس‌از اتمام کلامش، بین بچه‌ها رفت و با آن‌ها می‌گفت و می‌خندید. بعداز آن، فضا از حالت نسبتا رسمی خود درآمد و به یک‌جمع صمیمی و دوستانه تبدیل شد. بعضی‌ها چند نفری دورهم نشسته بودند، بعضی‌هاهم دونفر دونفر. چیزی که برایم هنوز طبیعی نبود، راحتی بی‌حدشان بود؛ اینکه بی‌هیچ قیدی در کنار هم نشسته، می‌خوردند و می‌خندیدند. -بیا بریم! با کشیده شدن دستم توسط آناهید، نگاه از آن‌ها برداشتم. با نگرانی که از تجربه تلخم سرچشمه می‌گرفت، گفتم: -کجا بریم؟ -بین رفقا. به دنبالش کشیده شدم تا به یک‌دختر حدود 25 ساله رسیدیم. نگاهم بین موهای بلند و بلوند و چشم‌های عسلی‌اش چرخ می‌خورد. آناهید صمیمانه به او دست داد و احوال‌پرسی کرد؛ سپس دستش را پشت کمرم گذاشت و کمی مرا جلو آورد: -مهساجونم! اینم همون رفیق نازی که میگفتم؛ تسنیم! مهسا با شوق نگاهم کرد و گفت: -وای عزیزم تو تسنیمی؟! چقدر ماهی! تعریفتو از آناهید خیلی شنیدم، خیلی دلم می‌خواست ببینمت! لبخند خجولی زدم: -ممنون، شما و آناهید به من لطف دارین! آناهید دستش را روی کمرم بالاوپایین کرد و با مهر جواب داد: -لطف نیست عزیزم، واقعیته! خواستیم جایی بشینیم و گپ و گفتی داشته باشیم که یکی‌از پسرها از جمعی بلند شد و با صدای رسا گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_41 حرف‌هایش برایم جالب بود، از مهر و محبت می‌گ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -بچه‌ها امشب تولد مهبده، کی پایه‌س بترکونیم؟ همه با جیغ و دست زدن او را همراهی کردند. کنار گوش آناهید، که هو میکشید و دست می‌زد، لب زدم: -مهبد کیه؟ -یکی از بچه‌های خوشتیپ و پایه و فعال جمعه، همه عاشقشن! به یک‌طرف اشاره کرد و ادامه داد: -اوناهاش اونه. برگرداندن سرم به سمت مورد نظر آناهید، همزمان شد با پخش آهنگی تند و شاد. یک‌پسر دست پسر دیگری، که همان مهبد بود را گرفت و آورد وسط. نگاهی به اطراف کردم، همه دختر و پسرها دست می‌زدند و بعد کم‌کم به آن‌دو ملحق می‌شدند. آناهید بازوهایم را گرفت و با شوق گفت: -بیا ماهم بریم تسنیم! با تعجب به صورت مشتاق آناهید نگاه کردم: -یعنی چی؟! من نمیام! -چرا تسنیم؟ مگه چی میشه؟ یه نگاه بکن! الان کسی چیزیش میشه؟ همه خوشحالن! نگران نباش، این‌جا کسی مست نیست. و مرا با خودش به اون سمت برد. با حرص دهن باز کردم: -تو نمی‌خوای بری پیش بقیه دوستات؟! لبخند شیطنت‌آمیزی زد و جواب داد: -نه باید مراقب تو باشم! مگراینکه به دست یه‌آدم مورداعتماد بسپرمت تا خیالم راحت شه؛ اگه این فرد مورد اعتماد، یه جنتلمنم باشه که چه بهتر! و لبخندش دندان‌نما شد و چشمکی تحویلم داد. چشم‌غره‌ای رفتم و رویم را برگرداندم. وقتی به جمعیت رسیدیم، آناهید با لحنی نرم و ملتمسانه لب باز کرد: -حالا قهر نکن! بیا برای یه‌بارم شده امتحان کن و روی دوست جونیتو زمین ننداز! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
🔴در ایران حاکم زن شیعه داشتیم وقتی که زن غربی هنوز نمیدانست حق رای و مشارکت سیاسی چیه ؟ در ایران زنان با استعمار مبارزه میکردند وقتی زن غربی دهنش رو قفل می‌کردند ! در ایران زن انقلاب میکرد و حکومت عوض میکرد وقتی که زن غربی برای آزادی عریان می‌شد ! ◾️خواهشا نقش زن شیعه رو اینقد کاهش ندید که سخنگو شدن و شنای پروانه زدن یا سفرهای لوکس هم بشود دستاورد حوزه‌ی زنان... ✍عالیه سادات 🍃__________________________ 👇 @shookoohzan
🔳 ، سکوتی که رابطه را ! گاهی فکر می‌کنیم قهر کردن یعنی طرف مقابل بفهمه ما … اما حقیقت اینه که: قهر، یعنی ارتباط! یعنی از بین بردن تنها پلِ میان دو نفر: بنام … شاید در لحظه‌ای که ناراحتیم، قهر کردن آسون‌ترین باشه، اما هر بار که قهر می‌کنیم، به رابطه‌مون یک ترکِ می‌زنیم. ترکی که با هر تکرار، می‌شه… رابطه‌هایی که با قهر می‌شوند، کم‌کم از ، و خالی می‌شند. پس بیایید به‌جای ، حرف بزنیم. به‌جای قهر، کنیم. و به‌جای ، ریشه‌های رابطه‌مون رو کنیم… ، یعنی بلد باشیم حتی وقتی از هم دلخوریم، باز هم گفت‌وگو کنیم. ┄┅┅┅❅❁❁❅┅┅┅┄ https://eitaa.com/forsatezendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_42 -بچه‌ها امشب تولد مهبده، کی پایه‌س بترکونیم؟
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 مردد نگاهش کردم و لب گزیدم. چشمانم را بین جمعیتِ راحت و بی‌خیالِ اطرافم چرخاندم. تردیدم را که دید، ادامه داد: -ببین! همه مشغول خودشونن، کسی به ما نگاهم نمیکنه. سپس با لبخند، سری تکان داد و همزمان بیایی زمزمه کرد. دو دستم را گرفت و یک دستم را بالا برد که نگاهش به پشت سرم افتاد و چشمانش برق زد! لبخند بازیگوشی زد و رو به من گفت: -بالاخره جنتلمن مورد نظر پیدا شد! بعد دستانم را رها کرد و از کنارم رفت. با حیرت تمام، نگاهش کردم تا اینکه در میان جمعیت گم شد. به خودم آمدم و دستم را پایین آوردم. با رفتنش می‌توانستم بروم یکجا بشینم و نفس راحتی بکشم. خواستم به فکرم عمل کنم که ناگهان نجوای مردانه‌ای کنار گوشم بلند شد: -افتخار میدید باهم برقصیم بانو؟! با وحشت برگشتم که با آن مرد، چشم‌درچشم شدم. با دیدنش، دستانم را روی دهنم گذاشته و هیع بلندی کشیدم و همزمان یک قدم به عقب رفتم. قلبم خودش را با شدت به سینه میکوبید و به تبعیت از آن شقیقه‌هایم نبض میزد. تمام بدنم یکجا گُر گرفت و حرارت از سرم خارج می‌شد. اشکی بی‌هوا روی گونه‌ام چکید. دلم میخواست از زیر نگاهش فرار کنم؛ نگاهی که پر از خشم بود؛ هرچند که بین آن، رگه‌هایی از نگرانی هم دیده می‌شد. همین قصد را هم کردم؛ اما او انگار متوجه حالت فرارم شد که با حرفش منصرفم کرد: -کجا؟! فکر کنم پیش من جات امن‌تره! و بعد کلافه نگاهی به اطراف انداخت و با گرفتن آستینم مرا به دنبال خود کشاند. حصار امن 2 فنجان نصفه چای را روی میز گذاشت و پایش را روی مبل دراز کرد. -اصلا پیش سید رفتی؟ یا بعداز اینکه رفتی پیش بردیا یه‌راست اومدی پیش من؟ نگاهی به چهره سؤالی و لبخند همیشه بر لب ریحانه انداخت و جواب داد: -رفتم اما رفته بود. کمی خودش را روی مبل سر داد. دستانش را روی شکم قالب کرد و بعد ادامه داد: -ان‌شاءالله فردا میرم. تو چه کردی، این پرونده‌تون تموم نشد؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_43 مردد نگاهش کردم و لب گزیدم. چشمانم را بین جم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: -نه هنوز تموم نشده. ارمیا از لحن ریحانه خنده‌اش گرفت و گفت: -چیه؟ خوشت اومده مثل سایه زندگی کنی و مثل ارواح همه رو زیر نظر بگیری؟! ریحانه خندید و با چشمانی درشت شده، انگشتش را به طرف خودش گرفت: -کی؟ من؟ -آره خود تو! فکر کردی نفهمیدم سر مثلا تشییعت اومده بودی و همه رو دید می‌زدی؟ با این حرف ارمیا ریحانه از خنده منفجر شد: -وای خدا... عاشقتم! -بسه! دختره‌ی آب زیرکاه! با بیش‌تر شدن شدت خنده ریحانه، کوسن مبل را به طرف او پرتاب کرد. ریحانه کوسن را در بغل گرفت، سرش را روی آن گذاشت و می‌خندید تا اینکه تاریکی ایجاد شده میان کوسن و چشمانش، او را به فکر وا داشت؛ فکر گذشته... در قبرستان، میان جمعیت پرسه می‌زد. ماسکش را برای احتیاط کمی بالاتر کشید و روسری‌اش را پایین‌تر آورد. همه به‌شدت گریه می‌کردند. بابت نبود پدر و مادرش در این وضعیت خدا را شاکر بود؛ اگر بودند قطعا خیلی عذاب می‌کشیدند و این می‌توانست کار را برایش سخت‌تر کند. پوزخندی زد! شاید او از معدود کسانی است که بابت مرگ والدینش شکر می‌کرد؛ اما کاش شاکر بودنش برای خدا بود و نه دل خودش! نگاهی به ارمیا انداخت، واقعا داشت گریه می‌کرد و عزادار به‌نظر می‌آمد! نمی‌دانست به ارمیا بخندد یا به حال دیگران گریه کند؟! اما ناخودآگاه با اشک دیگران بغض کرد و اشک ریخت. بیش‌تر ماندنش جایز نبود. به‌سمت خروجی بهشت زهرا قدم برداشت و در فکر رفت. اگر با آن تصادف قصد جانش را نمی‌کردند، شاید او مجبور نبود بمیرد و این بندگان خداهم اینطور گرفتار و معطل نبودند؛ ولی چه می‌شد کرد؟! اینطور روند پرونده خیلی بهتر پیش می‌رفت. لبخندی زد و زیرلب زمزمه کرد: -مرگو تجربه نکرده بودم که کردم! خدا هدایتتون کنه، اگه هدایت نمی‌شید جمیعا از روی زمین برتون داره که مایه زحمتید! دستی روی شانه‌اش نشست. سر بلند کرد و با نگاه نگران ارمیا روبه‌رو شد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋