eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 مرحوم دولابی می فرمودند : 1️⃣ همین که گردی بر دلتان پیدا می شود ☘ یک سبحان الله بگویید ، آن گرد کنار می رود. 2️⃣ هرجا هم فیضی و نعمتی به شما رسید ☘ الحمدلله بگویید ، چون شکرش را به جا آورده ای ، گرد نمی گیرد. 3️⃣ هر وقت خطایی انجام دادید ☘ استغفرالله چاره است. 👌 با این ۳ ذکر با خدا صحبت کنید. صحبت کردن با خدا ، ذات غم و حُزن را می برد. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_144 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر صبحانه‌ی ویژه‌ای برای دامادش
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 کنار فرزانه که برایم جا گرفته بود نشستم. _عروس خانوم متاهلی چطوره؟ خوش می‌گذره؟ _بله که خوش می‌گذره. مگه به تو بد می‌گذره؟ _معلومه. نه. اوه اوه آقای داماد تشریف آوردن. هلیا نمی‌دونی این دخترا چه حرصی می‌خوردن که ازدواج کرده. انگار تو شوهرشونو دزدی. _خب دزدیدم که دزدیدم. نوش جونم. _بی‌ادب شدیا نوش جونم دیگه چیه. کوفتی نثارش کردم و نگاهم را به او دادم که با استاد در حال وارد شدن به کلاس بود. با استاد آمد و حتماً زود می‌رفت که جواب پس ندهد. رامین کنار من با کمی فاصله جایی برایش گرفته بود. نشست و نگاهی در کلاس چرخاند. همه‌ی سرها با پچ پچ به طرف او چرخیده بود که با صدای استاد برگشت. _چه خبره اینجا؟ یکی از دخترهای لوس کلاس با عشوه جواب داد. _استاد میگن امیرحسین خان ازدواج کردن نمی‌دونیم راسته یا نه. سواله واسمون خب. _به شما ربطیم داره که ازدواج کرده یا نکرده؟ امیرحسین خونسرد دستش را برای گرفتن اجازه از استاد بلند کرد. _استاد واسه رفع دغدغه خانوما عرض کنم که بله ازدواج کردم. همین دیروز. فرزانه که از خنده در حال انفجار بود، شروع کرد به کف زدن و همزمان تبریک گفت که بقیه هم به خودشان آمدند و در کلاس همهمه‌ای به پا شد. با صدای استاد همه ساکت شدند. به او نگاهی کردم که چشمکی نثارم کرد. دیگر کنترل خنده برایم سخت شده بود. سرم را خم کردم و خندیدم شانه‌هایم که به لرزه افتاد فرزانه پرسید چه اتفاقی افتاده. لرزش گوشی‌خبر از رسیدن پیام داد. از امیرحسین بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_145 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 کنار فرزانه که برایم جا گرفته بود
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا چی شده؟ حالت خوبه؟ سر بلند کردم و نگاه نگرانش را دیدم. چشمش که به نیش بازم افتاد، اخم‌هایش درهم شد. بماند که از نیشگون فرزانه هم بی‌نصیب نماندم. _اینو یادت بمونه. لطفاً منو نگران نکن. ظرفیت ندارم میام جلوی جمع خودمو و خودتو ضایع می‌کنم خانوم شیطون. با پیامش جدی شدم و سعی کردم به درس توجه کنم. هنوز پنج دقیقه‌ای از کلاس مانده بود که با رامین رفت. کلاس که تمام شد بعد از کل کل و شوخی با فرزانه از دانشکده بیرون رفتیم که با دیدن صحنه مقابلم آه از نهادم بلند شد. _نگاه کن فرزانه. آقا بازم گیر کرده. الان تا کی باید منتظرش بمونم؟ شیطونه میگه پاشم برم سر کلاسم تا جواب پس دادناش تموم بشه منم وقتم هدر نره. _شیطونه خیلی نمی‌فهمه. بهش توجه نکن. با صدای رامین که از پشت سرم آمده بود، از جا پریدم و اعتراض کردم. _چرا عین چی پشت آدم درمیاین ترسیدم. _عین چی دقیقاً؟ ... اَه ولش کن. بیا این سوییچو بگیر امیر داد گفت خسته نشی. _آخه من از کجا بدونم ماشینش کجاست. _معمولاً بیرون کنار پیاده روی نزدیک میدون میذاره. راه افتادم. فرزانه خداحافظی کرد و به کلاس رفت. نیم ساعتی در ماشین منتظر ماندم صندلی عقب نشسته بودم چون احتمال می‌دادم رامین هم با او باشد. به خاطر شیشه‌های دودیش راحت چشم بستم و خود را به دست خواب سپردم. با تقه‌هایی که به شیشه خورد، بیدار شدم چشم‌هایم را با دست مالیدم تا توانستم امیرحسین و رامین را تشخیص بدهم. قفل در را زدم. سوار شدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐برای کسانی که 💐به شماحسادت میکنند 💐اینگونه دعا کنید 💐پروردگارا 💐اگر در این جهان کسی هست 💐که تاب دیدن خوشبختی مرا ندارد 💐چنان خوشبختش کن ... 💐که خوشبختی مرا از یاد ببرد ... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_146 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا چی شده؟ حالت خوبه؟ سر بلند ک
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سوار شدند. _یه جوری خوابیده که آدم فکر می‌کنه... _رامین؟ _جونم. می‌خوای بگی ببند دیگه. من نمی‌دونم چرا امروز اسکل زدم و به عقلم نرسید باید ماشین بیارم تا مزاحم دو تا مرغ عشق نشم. زبانم را به کار گرفتم تا جوابش را بدهم. _شما که سر جهازی امیرحسین هستین. خودتونو اذیت نکنین. _اوهو؟ ممنون از این همه توجه. آقا اصلاً منو پیاده کن. پیاده برم بهتره. بهم برخورد. _خب می‌کشیدین کنار تا نخوره. _زنداداش قبلاً تا این حد نبودیا. کاری کردم؟ لابد از این که جات نشستم و مزاحمم، ناراحتی. اوهومی گفتم و از حرف هایش بی صدا خندیدم. امیرحسین ترمز کرد و گوشه‌ای نگه داشت. به عقب برگشت و نگاهم کرد. خنده‌ام را که دید. پس گردنی به رامین زد. _خنگه اسکلت کرده. او هم برگشت و نگاهم کرد. _واقعاً؟ چرا نفهمیدم پس. _رامین از دیشب تا حالا اینقدر سر کارم گذاشته که تا نگاش نکنم نمی‌فهمم داره شوخی می‌کنه. باز هم کوتاه نیامدم. _مطمئنی نگاه کنی می‌فهمی؟ _نه. اعتراف می‌کنم نمی‌تونم. رامین به خودش آمد و لب باز کرد. _نکنه اون موقعا هم که جدی بودی و باهامون دعوا می‌‌کردیم تو دلت بهمون می‌خندیدی؟ جلوی دهانم را گرفتم و رو به پنچره کردم تا خنده ام دیده نشود _اِ این چه حرفیه؟واسه چی این‌کارو بکنم؟ رامین تا پیاده شدن هچنان حرف می‌زد و مسخره بازی در می‌آورد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_147 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سوار شدند. _یه جوری خوابیده که آدم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 امیرحسین جلوی آپارتمان پنج طبقه‌ای ایستاد. قبل از آنکه پیاده شویم. دستم را گرفت و نگاهش را به من دوخت. _هلیا جان می‌خواستم یه چیزی بگم... ببین مامان اخلاقای خاصی داره. به یه دلیل که می‌دونی، ممکنه رفتارش باهات خوب نباشه. از طرفی وسواس داره و خیلی حساسه. اگه ازت خواست کاریو انجام ندی بدون تعارف انجام نده؛ چون شر میشه. هلیا من دوسِت دارم. نمی‌خوام تو اذیت بشی و من شرمنده‌ت. _امیرحسین جان خودتو اذیت نکن. مادرت دست خودش که نیست. اگه اذیتم بشم به دل نمی‌گیرم. خیالت راحت باشه. حالا بگو نمی‌خوای منو نمی‌بری خونه؟ چرا دم در نگهم داشتی؟ _اوه بانو بفرمایید قدم بر چشم ما بگذارید. خندیدم اما خنده‌ی او درد داشت. نمی‌دانستم چه برخوردی انتظارم را می‌کشد. سعی کردم نگرانی‌اش را نبینم و عادی برخورد کنم.پیاده که شدیم تا رسیدن به آسانسور و رفتن به طبقه‌ی دوم دستم را گرفته بود و می‌فشرد. قبل از باز شدن در آسانسور بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشتم تا حالش بهتر شود. لبش به لبخند باز شد. _شیطنت نکن خانومی. رسیدیم. جبران کنم زشته. _دلم خواست. درِ خانه را بهنام باز کرد و احوالپرسی کرد. همه‌ی خانواده جز شاهین، شوهر عطیه، آنجا بودند. احوالپرسی از طرف مامان نفیسه و عطیه بی‌حس بود و از طرف خانواده‌ی امینه پر از محبت. دختر کوچک و چهار ساله‌ی عطیه که فقط چند لحظه‌ای در عقد دیده بودمش جلو آمد و خودش را به پای امیرحسین چسباند. امیرحسین بغلش کرد و او شروع به شیرین زبانی کرد. _دایی جون بهاره بَده. عروسکمو نمی‌ده. امیرحسین او را بلند کرد و در آغوشش جا داد. _بریم حسابشو برسیم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
چقدر زیباست 👌🌺🍃 خانمی به دکتر گفت:  نمیدانم چرا افسرده ام و خود را زنی بدبخت میدانم. دکتر گفت: باید ۵ نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از زبان آنها بشنوی که خوشبختند. زن رفت و پس از چند هفته برگشت، اما اینبار اصلاً افسرده نبود.  به دکتر گفت: برای پیدا کردن آن ۵ نفر، به سراغ ۵۰ نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینهایند رفتم، اما وقتی شرح زندگیشان را شنیدم، فهمیدم که خودم از همه خوشبخت ترم. خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت بدست نمی آید.  خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست، نه افسوس بابت نداشته ها ... خـــ♡ــــدایا شکرت 🌺🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_148 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 امیرحسین جلوی آپارتمان پنج طبقه‌ای
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بریم حسابشو برسیم؟ ذوق زده گردنش را سفت چسبید و حرفش را تایید کرد. امیرحسین به من اشاره کرد که همراش بروم. خانه‌ای دو خوابه با سالنی بزرگ بود و آشپزخانه‌ای زیبا و بزرگ داشت. دو اتاق و حمام و سرویس بهداشتی در راهرویی قرار دادشت. در اتاق سمت چپی را باز کرد. داخل شدیم. بهاره با دیدن ما از جا پرید و از گردنم آویزان شد. در حال ابراز احساسات بودیم که امیرحسین گوشش را کشید. _آهای خانوم کوچولو، عروسک دخترمونو چی کارش کردی؟ دستش را به گوشش گرفت و اخم کرد. _چرا از این وروجک نمی‌پرسی با من چی کار کرده؟ _بهاره بچه شدی؟ _دایی بچه چیه؟ داشتم واسه درسم پاور پوینت درست می‌کردم یه دیقه رفتم آب بخورم زد کار دو ساعت منو از روی لپ تاب پاک کرد. می‌زدم توی سرش خوب بود؟ از حالت حرف زدن و حرص خوردنش خندیدیم که حرصش بیشتر شد. دستش را گرفتم. _بهاره جان اگه یه بار ذخیره کرده باشی میشه برش گردوند. حالا تو عروسک این خوشگل خانومو بده. قول میده دیگه از این کارا نکنه. شایسته به طرف من خم شد. او را از امیرحسین گرفتم. بهاره چشم‌غره‌ای به او رفت و عروسکش را آورد. دخترک ذوق زده مرا بوسید. پایین پرید و سریع از اتاق بیرون رفت. سراغ لپ تاب بهاره رفتم و کمی که کار کردم توانستم فایلش را برگردانم. با خوشحالی تشکر کرد و لپ تاب به دست از اتاق خارج شد. _نمی‌خوای لباس عوض کنی؟ کنار در ایستاده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد. سر کج کردم‌. _خب برو تا عوض کنم و بیام دیگه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_149 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بریم حسابشو برسیم؟ ذوق زده گردنش
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چی کارت دارم عوض کن دیگه‌. نمی‌خورمت که. _نه پس. خجالت نکش بیا منو بخور. به طرفم که خیز برداشت، از جا پریدم. جیغ خفه‌ای کشیدم و خواستم فرار کنم که اسیر بازوهایش شدم. دو دستم را روی صورتم گذاشتم. _چرا در میری؟ مگه نگفتی بیا منو بخور. _اذیت نکن امیرحسین یکی میاد زشته. بذار برم بیرون. از کی تو اتاقم. _خب بذار لباستو عوض کنم بعد برو. دستم را برداشتم و به کمرم زدم. _دیگه چی؟ مگه خودم چلاقم؟ _نه خیر. شما خانوم منی دلم می‌خواد کمکت کنم. _جدی که نمیگی؟ امیرحسین جان کوتاه بیا. بی‌توجه به تعجب و خواهشم خونسرد و ساکت دکمه‌های مانتو را باز کرد و از پاکتم کتی که آورده بودم را به تنم کرد؛ بعد دامنم را به دستم داد و پیشانی‌ام را بوسید. _دیگه بقیه با خودت. میرم پیش بقیه. به سالن که رفتم، متوجه شدم مامان نفیسه، امینه و عطیه در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل سفره بودند. خواستم برای کمک بروم. هنوز قدمی برنداشته بودم که با صدای مامان نفیسه سر جا خشک شدم. _نیا توی آشپزخونه. دوست ندارم کسی بیاد اینجا. لطفاً هیچ وقت توی آشپزخونه نیا. نمی‌توانستم عکس‌العملی نشان دهم. یعنی نمی‌دانستم چه برخوردی باید داشته باشم. فقط ادبم حکم کرد که بد برخورد نکنم. به زحمت لبخند محوی زدم. امینه سعی کرد اوضاع را مرتب کند. به طرفم آمد و با لبخند مرا با طرف سالن هل داد. _هلیا جان، بیا برو پیش شوهرت بشین. عروس که نباید کار کنه‌. ما هستیم دیگه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739