eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوربین را تنظیم کردم. صندلی و پایه میکروفونی برای امیرحسین گذاشته بودند. گروه که در جای خود قرار گرفتند، برای تنظیم زاویه‌های فیلم و عکسم به راه افتادم. با آمدنش مقابل هواداران با آن جذابیت و استقامتی که به کمک عصایش به قدم‌های لرزانش داده بود، موج ابراز احساسات در سالن بیداد کرد. بین فریاد‌ و جیغ‌هایی که به گوش می‌رسید، علاوه بر قربان صدقه رفتن‌های همیشگی، بعضی توجهم را به خود جلب کرد. _امیر جونم دلم واست تنگ شده بود. _خدای جذابیتی امیر. _بمیرم واست که نمی‌تونی وایستی. حر‌ف‌ها زیاد بود و من در حال فیلم گرفتن، می‌شنیدم و چشمم به امیرحسین بود که روی صندلی نشست و شروع کرد به حرف زدن با جمعیت. با لبخند به او خیره شدم. برای منی که خون دل خورده بودم تا سر پا شود، این احساسات به جوش آمده و ابراز علاقه‌ها باید حس حسادتم را تحریک می‌کرد. باید عصبی می‌شدم. اگر با خودم رو راست بودم حس زنانه‌ام همین را می‌گفت اما سعی کردم تحریک و عصبی نشوم و نشدم. چرا که مطمئن بودم تمام احساس این خواننده پرحاشیه به حاشیه پررنگش، که من بودم، تعلق داشت. جانم برایش می‌رفت و جانش برایم. شروع به خواندن که کرد، تمام سالن پر از هیجان و جیغ شد. من هم از شروع دوباره‌اش خوشحال بودم. خوشحال از این‌که بعد از آن افسردگی‌ها به زندگی عادی برگشته بود و این حجم از خواسته شدن، حالش را بهتر می‌کرد. یک ساعتی برنامه ادامه داشت. زاویه فیلم‌برداری را عوض کرده بودم و گوشه‌‌ی سالن سرم به دوربین بود. بین دو آهنگ صدا نازک و تیز زنانه‌ای جلوی سِن توجهم را به خودش جلب کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد، به زودی موفق می‌گردد؛ ولی او می‌خواهد خوشبخت‌تر از دیگران باشد و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبخت‌تر از آنچه که هستند تصور می‌کند ... 📘 ✍🏻 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_246 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوربین را تنظیم کردم. صندلی و پایه
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 نیم‌رخش را می‌توانستم ببینم. آرایشی زیبا به صورتش نشسته بود. قدش کمی بلندتر و اندامش خوش‌فرم‌تر از من بود که مانتوی تنگ آبی رنگش آن را به نمایش گذاشته بود. دستش را به طرف امیرحسین دراز کرد. بغض صدایش نشان‌ دهنده اشک‌هایی بود که از زاویه من دیده نمی‌شد. _امیرحسین! بهت بد کردم. منو ببخش... خواهش می‌کنم... نباید می‌رفتم اما برگشتم. برگشتم که جبران کنم. میشه منو ببخشی؟ امیرحسین من هنوزم مثل همون روزا دوسِت دارم. چشم از او برداشتم و به امیرحسین نگاه کردم. ایستاده بود و با بهت به او خیره شده بود. از حرف‌هایش می‌شد فهمید که با چه کسی روبه‌رو هستم. تنها صدایی که از امیر حسین شنیده شد، چرایی بود که به زحمت به زبان آورد اما او ادامه داد. _من مجبور شدم برم. باور کن نمی‌شد بمونم. من... من دوسِت دارم امیر. خواهش می‌کنم منو از خودت نرون. رامین با سرعت از کنارم رد شد. بین برنامه او را ندیده بودم اما حالا از بین جمعیت آمده بود و به طرف سِن می‌رفت. به بالا که رسید صحبت کوتاهی با گروه کرد. گروه شروع به نواختن آهنگ چاله‌ی دل کردند. امیرحسین که تا آن لحظه با تعجب خشکش زده بود، نگاه گیجی به رامین و بقیه انداخت. لحظه‌ای به خودم آمدم و فهمیدم اشکم جاری شده. لیلی بود و برگشته بود. امیرحسین بود و بهت و سردرگمی‌اش. نمی‌دانستم حالتش را به چه حسابی باید می‌گذاشتم؟ آن‌ همه ابراز علاقه هوادارن را دیده بودم و اهمیت ندادم چرا که از احساس همسرم مطمئن بودم اما در آن لحظه دیگر از آن اطمینان خبری نبود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_247 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 نیم‌رخش را می‌توانستم ببینم. آرایش
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 امیرحسین قبل‌تر عاشق لیلی بود؛ پس حق داشتم از علاقه ابراز شده، نگران و ناراحت باشم. آهنگ که شروع شد امیرحسین سرش را به تاسف تکان داد و نگاه از او گرفت. روی صندلی نشست و شروع کردن به خواندن اما اشاره مسقیمش به لیلی بود. 《تویی که رفتی و پشت پا به این دل عاشق زدی گناه من چی بود بگو خواستی منو راهم ندی روزی که رفتی یادمه دنیا سیاه و تیره بود روزی که رفتی یادمه دلم به راهت خیره بود رفتی و فهمیدم تا حالا مستاجر دلت بودم منو که انداختی بیرون مستاجر جدید کیه جای خالیت شده یه چاله میون غمباد دلم... رو به او می‌خواند و مخاطب قرارش می‌داد. حتی دلخوری و گله‌ی او را هم خطاب به لیلی نمی‌توانستم تحمل کنم. بی‌آنکه جلب توجه کنم یا به کسی خبر دهم پا کج کردم و از نزدیک‌ترین در خارج شدم اما اشک همچنان همراهیم می‌کرد. بیرون از محوطه باغچه‌هایی درست کرده بودند. کمی روی صندلیِ آنجا نشستم و به حال خودم غصه خوردم. با خروج تکی تکی افراد، فهمیدم برنامه تمام شده. سریع از جا بلند شدم و خودم را به خانه رساندم. مادر در خانه نبود. به اتاق رفتم. برای در دسترس نبودن، در را قفل کردم و بعد از عوض کردن لباسم، با حرص گوشی را در دست گرفتم تا ببینم بعد از رفتنم چه اتفاقی در کنسرت افتاده. با دیدن تماس‌های زیادی که از طرف امیرحسین و رامین و حلما بود، تازه فهمیدم چقدر ذهنم درگیر بوده که متوجه آن همه تماس نشدم. آنچه از تحلیل‌های موجود در فضای مجازی دیده بودم بعضی خوب بود و بعضی عصبی‌ترم کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچکس قفل بدون کلید نمی سازد اگر قفلی در زندگیت می بینی .. شک نکن اون قفل کلیدی هم دارد ... کلید خیلی از قفلهای زندگی پنج چیز است ايمان_به_خدا صبر_آرامش_تلاش_توکل ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_248 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 امیرحسین قبل‌تر عاشق لیلی بود؛ پس
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای زنگ در از جا پریدم. جواب ندادم چون اعضاء خانه کلید داشتند. چند لحظه بعد با صدای در سالن صدای حلما و رامین و امیرحسین آمد که مرا صدا می‌زدند. به طور حتم با دیدن کفشی که جلوی در رها کرده بودم، می‌دانستند به خانه برگشتم. دستگیره در اتاقم پایین کشیده شد و همزمان صدای حلما پیچید. _هلیا! چرا درو قفل کردی. چرا بهم نگفتی داری میای؟ می‌دونی چقدر دنبالت گشتیم؟ چه جوابی می‌دادم؟ باید خودش می‌فهمید که وقت مناسبی برای بازخواست نبود. رامین حرفش را ادامه داد. _هلیا یه چیز بگو بدونیم خوبی. به سر و صداهای آن‌ها جوابی ندادم. تا آن‌که امیرحسین به حرف آمد. _هلیا جان، میشه جواب بدی؟ دارم دیوونه میشم دختر. بذار لااقل صداتو بشنوم تا بدونم خوبی. _آره من حالم خوبه اصلا عالیم. حالام برو به به عشق قدیمیت برس دلش نشکنه. فریادش از پشت در هم تنم را لرزاند. _هلیا! چی داری میگی؟ من چی کار کردم که این‌طوری می‌کنی؟ درست می‌گفت او کاری نکرد و همین که در برابر لیلی کاری نکرد، ددلم را شکسته بود. تصمیم گرفتم حرف دیگری نزنم. جواب داد و هوار و التماس‌های بعدی را ندادم. به مشت و لگدهایی که به در می‌خورد هم توجهی نکردم. کمی که گذشت، پدر و مادر به خانه برگشتند. شنیدم که بقیه، اتفاق پیش آمده را برایشان تعریف می‌کردند. _حالش خوبه؟ دیگه جواب نداد؟ پدر پرسید و امیرحسین جواب داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_249 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای زنگ در از جا پریدم. جواب ن
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پدر پرسید و امیرحسین جواب داد. _یه کلام حرف زد و دیگه چیزی نمیگه. نگرانشم. نمی‌دونم حالش چطوره. _بهش حق بده الان به حال خودش نباشه. _حق میدم اما به خدا من کاری نتونستم بکنم. جلوی چند هزار نفر و اون همه دوربین چی کار کار می‌کردم؟ من لیلی‌و می‌شناسم اومده اونجا جلوی اون همه آدم که نتونم عکس العملی نشون بدم و خودشو مظلوم کنه ولی به خدا، به جون خود هلیا، نه دلم تکون خورده نه حتی بهش فکر می‌کنم. صدای مادر از کنار در اتاقم می‌آمد. _مادر خودتو اذیت نکن. ما که می‌دونیم. هلیا هم می‌دونه. الان لابد دلخوره و می‌خواد یه کم تو خودش باشه. دستگیره چند باری بالا و پایین شد و بعد صدای مادر می‌آمد. _هلیا مامان، درو باز کن. نمیذارم کسی بیاد فقط ببینمت. نفهمیدم به خاطر گریه‌های زیاد بود یا چیزی نخوردن که ضعف شدیدی داشتم. به زحمت چشم باز کردم، به زحمت جسم بی‌جانم را از روی تخت به در رساندم و به زحمت قفل در را باز کردم. به دیوار کنارم تکیه دادم چشمم را بستم. در که باز شد، سایه‌ای از مادر را روبه‌رویم دیدم. دستش روی صورتم در حرکت بود و ناگهان مرا به آغوش کشید. فقط صدا می‌شنیدم. _هلیا! چی شده مادر. چشاتو باز کن. چند باری صدا زد اما من بی‌حال‌تر از آن بودم که بتوانم جواب بدهم.حضور بقیه را هم در کنارم حس کردم. صدای نگران هر کدامشان در گوشم می‌پیچید. خواستند مرا به درمانگاه ببرند که مادر به جای آن آب‌قندی درخواست کرد. مزه آب‌قند که به دهانم جاری شد، سعی کردم کمی بیشتر از آن بخورم تا ضعفم از بین برود. کم کم توانستم چشم باز کنم و چهره نگران بقیه را ببینم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°~🌸♥️ ♥️ زهر هجر تو چشیدیم و نمردیم عجب آسمان غرق تحیّر ز گران جانیِ ماست به ظهورت قسم این غیبت طولانی تو ثمرش خون دل و گریه ی طولانیِ ماست 🌱  •┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• ❣ @asheganehh
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_250 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پدر پرسید و امیرحسین جواب داد. _یه
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مزه آب‌قند که به دهانم جاری شد، سعی کردم کمی بیشتر از آن بخورم تا ضعفم از بین برود. کم کم توانستم چشم باز کنم و چهره نگران بقیه را ببینم. امیرحسین دستم را گرفته بود و با چهره زارش نگاهم می‌کرد. همان لحظه پدر خودش را کنارم جا کرد و در یک لحظه مرا از زمین جدا کرد و رو تخت گذاشت. نگرانی‌اش را با سوال "خوبی بابا" بروز داد و من با باز و بسته کردن چشم و لب زدن "خوبم" خیالش را کمی راحت کردم. مادر همه را از اتاق بیرون کرد و خودش کنارم نشست. لقمه‌ای که برایم آماده کرده بود را دستم داد و اجبار کرد تا بخورم. کم کم حالم بهتر شد. کنارش لبه‌ی تخت نشسته بودم. _هلیا، چرا این‌طوری شدی؟ مگه به امیرحسین شک داری؟ بغض نشسته در گلو سر باز کرد. سرم را در آغوش مادر فرو کردم و باز هم گریه را از سر گرفتم. مادر نوازشم می‌کرد. _مامان جان آروم باش. حرف بزن‌. این‌جوری خودتو اذیت نکن. _مامان امیرحسین وایستاده بود و نگاش می‌کرد. _دخترم، خب تعجبه دیگه. طرف بعد چند سال یهویی جلوی اون‌همه آدم پیداش شده. میگی نباید تعجب می‌کرد؟ _اگه هنوز دلش با اون باشه چی؟ اگه توی دلش اونو بخواد و به خاطر این‌که خودشو مدیون من می‌دونه بروز نده چی؟ _تو بذار اون بی‌چاره حرف بزنه، بعد چی چی کن؟ از آغوشش خارج شدم و نگاهش کردم. _نه مامان نمی‌خوام. بهش بگو بره. بگو بره دنبال زندگیش. بره با لیلی. منم فراموش کنه. _حالت خوب نیست. بگیر بخواب بعد در موردش صحبت می‌کنیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739