eitaa logo
فرصت زندگی
208 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
875 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچکس قفل بدون کلید نمی سازد اگر قفلی در زندگیت می بینی .. شک نکن اون قفل کلیدی هم دارد ... کلید خیلی از قفلهای زندگی پنج چیز است ايمان_به_خدا صبر_آرامش_تلاش_توکل ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_248 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 امیرحسین قبل‌تر عاشق لیلی بود؛ پس
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای زنگ در از جا پریدم. جواب ندادم چون اعضاء خانه کلید داشتند. چند لحظه بعد با صدای در سالن صدای حلما و رامین و امیرحسین آمد که مرا صدا می‌زدند. به طور حتم با دیدن کفشی که جلوی در رها کرده بودم، می‌دانستند به خانه برگشتم. دستگیره در اتاقم پایین کشیده شد و همزمان صدای حلما پیچید. _هلیا! چرا درو قفل کردی. چرا بهم نگفتی داری میای؟ می‌دونی چقدر دنبالت گشتیم؟ چه جوابی می‌دادم؟ باید خودش می‌فهمید که وقت مناسبی برای بازخواست نبود. رامین حرفش را ادامه داد. _هلیا یه چیز بگو بدونیم خوبی. به سر و صداهای آن‌ها جوابی ندادم. تا آن‌که امیرحسین به حرف آمد. _هلیا جان، میشه جواب بدی؟ دارم دیوونه میشم دختر. بذار لااقل صداتو بشنوم تا بدونم خوبی. _آره من حالم خوبه اصلا عالیم. حالام برو به به عشق قدیمیت برس دلش نشکنه. فریادش از پشت در هم تنم را لرزاند. _هلیا! چی داری میگی؟ من چی کار کردم که این‌طوری می‌کنی؟ درست می‌گفت او کاری نکرد و همین که در برابر لیلی کاری نکرد، ددلم را شکسته بود. تصمیم گرفتم حرف دیگری نزنم. جواب داد و هوار و التماس‌های بعدی را ندادم. به مشت و لگدهایی که به در می‌خورد هم توجهی نکردم. کمی که گذشت، پدر و مادر به خانه برگشتند. شنیدم که بقیه، اتفاق پیش آمده را برایشان تعریف می‌کردند. _حالش خوبه؟ دیگه جواب نداد؟ پدر پرسید و امیرحسین جواب داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_249 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای زنگ در از جا پریدم. جواب ن
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پدر پرسید و امیرحسین جواب داد. _یه کلام حرف زد و دیگه چیزی نمیگه. نگرانشم. نمی‌دونم حالش چطوره. _بهش حق بده الان به حال خودش نباشه. _حق میدم اما به خدا من کاری نتونستم بکنم. جلوی چند هزار نفر و اون همه دوربین چی کار کار می‌کردم؟ من لیلی‌و می‌شناسم اومده اونجا جلوی اون همه آدم که نتونم عکس العملی نشون بدم و خودشو مظلوم کنه ولی به خدا، به جون خود هلیا، نه دلم تکون خورده نه حتی بهش فکر می‌کنم. صدای مادر از کنار در اتاقم می‌آمد. _مادر خودتو اذیت نکن. ما که می‌دونیم. هلیا هم می‌دونه. الان لابد دلخوره و می‌خواد یه کم تو خودش باشه. دستگیره چند باری بالا و پایین شد و بعد صدای مادر می‌آمد. _هلیا مامان، درو باز کن. نمیذارم کسی بیاد فقط ببینمت. نفهمیدم به خاطر گریه‌های زیاد بود یا چیزی نخوردن که ضعف شدیدی داشتم. به زحمت چشم باز کردم، به زحمت جسم بی‌جانم را از روی تخت به در رساندم و به زحمت قفل در را باز کردم. به دیوار کنارم تکیه دادم چشمم را بستم. در که باز شد، سایه‌ای از مادر را روبه‌رویم دیدم. دستش روی صورتم در حرکت بود و ناگهان مرا به آغوش کشید. فقط صدا می‌شنیدم. _هلیا! چی شده مادر. چشاتو باز کن. چند باری صدا زد اما من بی‌حال‌تر از آن بودم که بتوانم جواب بدهم.حضور بقیه را هم در کنارم حس کردم. صدای نگران هر کدامشان در گوشم می‌پیچید. خواستند مرا به درمانگاه ببرند که مادر به جای آن آب‌قندی درخواست کرد. مزه آب‌قند که به دهانم جاری شد، سعی کردم کمی بیشتر از آن بخورم تا ضعفم از بین برود. کم کم توانستم چشم باز کنم و چهره نگران بقیه را ببینم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°~🌸♥️ ♥️ زهر هجر تو چشیدیم و نمردیم عجب آسمان غرق تحیّر ز گران جانیِ ماست به ظهورت قسم این غیبت طولانی تو ثمرش خون دل و گریه ی طولانیِ ماست 🌱  •┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• ❣ @asheganehh
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_250 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پدر پرسید و امیرحسین جواب داد. _یه
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مزه آب‌قند که به دهانم جاری شد، سعی کردم کمی بیشتر از آن بخورم تا ضعفم از بین برود. کم کم توانستم چشم باز کنم و چهره نگران بقیه را ببینم. امیرحسین دستم را گرفته بود و با چهره زارش نگاهم می‌کرد. همان لحظه پدر خودش را کنارم جا کرد و در یک لحظه مرا از زمین جدا کرد و رو تخت گذاشت. نگرانی‌اش را با سوال "خوبی بابا" بروز داد و من با باز و بسته کردن چشم و لب زدن "خوبم" خیالش را کمی راحت کردم. مادر همه را از اتاق بیرون کرد و خودش کنارم نشست. لقمه‌ای که برایم آماده کرده بود را دستم داد و اجبار کرد تا بخورم. کم کم حالم بهتر شد. کنارش لبه‌ی تخت نشسته بودم. _هلیا، چرا این‌طوری شدی؟ مگه به امیرحسین شک داری؟ بغض نشسته در گلو سر باز کرد. سرم را در آغوش مادر فرو کردم و باز هم گریه را از سر گرفتم. مادر نوازشم می‌کرد. _مامان جان آروم باش. حرف بزن‌. این‌جوری خودتو اذیت نکن. _مامان امیرحسین وایستاده بود و نگاش می‌کرد. _دخترم، خب تعجبه دیگه. طرف بعد چند سال یهویی جلوی اون‌همه آدم پیداش شده. میگی نباید تعجب می‌کرد؟ _اگه هنوز دلش با اون باشه چی؟ اگه توی دلش اونو بخواد و به خاطر این‌که خودشو مدیون من می‌دونه بروز نده چی؟ _تو بذار اون بی‌چاره حرف بزنه، بعد چی چی کن؟ از آغوشش خارج شدم و نگاهش کردم. _نه مامان نمی‌خوام. بهش بگو بره. بگو بره دنبال زندگیش. بره با لیلی. منم فراموش کنه. _حالت خوب نیست. بگیر بخواب بعد در موردش صحبت می‌کنیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_251 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مزه آب‌قند که به دهانم جاری شد، سع
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوباره دراز کشیدم. مادر رفت و من دیگر به همهمه‌ی بیرون از اتاق توجهی نکردم تا آن‌که خوابم برد. صبح روز بعد با ته مانده سردرد شب قبل که نتیجه گریه زیادم بود چشم باز کردم. مسکنی که وقت نماز صبح خورده بودم، در حد تشدید نشدن درد اثر کرده بود. به اصرار مادر پای صبحانه نشستم اما کمی دیرتر از بقیه. پدر و حلما رفته بودند و مادر مشغول کارِ خانه شده بود. هنوز مشغول صبحانه بودم که زنگ در به صدا در آمد. مادر جواب داد و بعد با تعجب به من نگاه کرد. _چی شده؟ کی بود؟ _مادرشوهرته. من هم مثل او با چشمانی گرد شده از تعجب به استقبالش رفتم. چهره بی حس همیشگی جایش را به چهره‌ای پر از احساس داده بود. لبخندی به لب داشت و در عین حال سعی می‌کرد استرسش را پنهان کند. بعد از نشستن و تعارفات معمول، خودش سر حرف را با من باز کرد. _ببین هیلا جان، من توی این مدت باهات رفتار خوبی نداشتم. خیلی اذیتت کردم. آخه من مطمئن بودم لیلی برمی‌گرده. واسه یه همچین روزی نگران بودم که بیاد و بچه‌م بین دو راهی احساسش گیر کنه. دیشب تا صبح نخوابیده. خیلی کلافه‌ست. اونا همدیگه رو خیلی می‌خواستن. خیلی تلاش کردم امیرحسین با هیچ دختری روبه‌رو نشه تا یه همچین روزی عذاب نکشه اما تو اومدی جلوش و هواییش کردی. موندی پای مریضیش و مدیونش کردی. بچه‌م الان به خاطر تو داره خودخوری می‌کنه. خونم به جوش آمد. هر چه می‌گذشت حرف‌هایش تحقیر بیشتری برایم داشت. از جا بلند شدم و عصبی به او غریدم. _چرا توهین می‌کنید؟ توی این مدت کم آزارم دادین؟ همه‌ی اون رفتاراتونو به خاطر امیرحسین تحمل کردم و هیچی نگفته. دیگه بس نیست؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینم نمونه هایی از حرص خوردن کاربرای عزیز از کارای مادر امیرحسین.👇
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
💜فرشته ایی به نام زن سرشارازمحبتی،زمانیکه مادرتوست چترحمایت اورااحساس میکنی زمانیکه خواهرتوست داری ،زمانیکه همسرتوست👌 او یک زن است ... به اواحترام بگذار وبه اوعشق بورز ❤️همانگونه که علی (ع )به فاطمه اش(س) عشق میورزید... 🌸🍃 @IslamLifeStyless