فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_22 فکر کردم و البته نقشه خوبی به ذهن
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_23
_نه بذار ببینم جراتشو داره بزنه؟
دخترها جلوی من ایستادند و سعی کردند ساکتم کنند. مهدیه چشمش به پشت سر افتاد.
_بچهها مامان اینا.
ارشیا دلش طاقت نمیآورد، مغلوب دعوا باشد. کارد میزدی خونش در نمیآمد.
_به عمو میگم یه دوره فشرده ادب واست بذاره. تا بفهمی با بقیه چه جوری رفتار کنی و این جوری جیغ نکشی.
یک قدم جلو رفتم.
_آخی. کوچولو به مامانتم بگو. بگو ترنم جیغ کشید. تلسیدم. دعواش کنید. اصلاً باهاش قهلم.
این بار از دست احمد در رفت و خودش را به من رساند. به شدت مرا هول داد که باعث شد نقش زمین شوم. در دستی که حائل کردم تا سخت به زمین نخورم، چیز تیزی فرو رفت. از دردش آخ بلندی گفتم. ارشیا توجه نکرد و از کنار زنها که تقریبا به ما رسیده بودند و با تعجب نگاه میکردند، گذشت. مادر به طرفم دوید. دستم را که جمع کرده بودم، گرفت.
_چی شده ترنم؟ بذار ببینم.
هوا کاملا روشن شده بود. شیشهای دستم را بریده بود. عمیق نبود اما خونریزی داشت. مادر بیهیچ حرفی مرا به طرف ویلا جلو انداخت. من که اوضاع خوبی نداشتم، از ترس دعوا شدن، شروع کردم به مظلومنمایی و آه و ناله.
بقیه هم با دیدن وضع من از رفتن به دریا منصرف شدند و با ما همراهی کردند. از پشت سر صداها را میشنیدم که زن عمو داستان را از احمد پرسیده بود. احمد هم با زیرکی جاهای چالشی را تعریف نکرد. زن عمو دوباره شروع کرد به غر زدن.
_نمیدونم دختره این موقع صبح اینجا چی کار میکرد؟ همش درد سر داره.
کمی به غر زدنهایش ادامه داد تا آنکه مادر عقب به برگشت و نگاه تندی به زنعمو کرد و او را مجبور به سکوت کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🦋🏴🦋🏴🦋🏴🦋🏴🦋🏴🦋
بصیرت آن است که همسر قهرمان بیبدیل عرب باشی و از ترس غصه خوردن طفلان بانو با حرف مردم، پسرانت را بلاگردان آن طفلان کنی.
بصیرت آن است که فرزندت را طوری تربیت کنی که مقابل امامش حتی اگر برادرش باشد، سراپاگوش باشد و مطیع.
بصیرت آن است که فرزندت را طوری تربیت کنی که وقتی در نابرابرترین جنگ، امان نامه برایش فرستادند در حمایت از امامش شک نکند.
بصیرت آن است که خبر شهادت پسرانت را بدهند و تو از سلامت امامت بپرسی. بپرسی پسرانم در حمایت از او کم که نگذاشتند؟
بصیر باشیم همچون مادر عباس علیه السلام.
#بصیرت
#مادر_عباس علیه السلام
#زینتا
🦋🏴🦋🏴🦋🏴🦋🏴🦋🏴🦋
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_23 _نه بذار ببینم جراتشو داره بزنه؟ دخ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_24
همینکه رسیدیم، شنیدم که ارشیا مشغول خبرگزاری و شکایت است. مادر از من خواست دستم را بشویم و از سرویس بدون آنکه بقیه را ببیند، پدر را صدا زد.
_آقا حبیب، اون جعبه جراحیو بیار لطفاً.
پدر با شنیدن این حرف سراسیمه به طرف ما دوید. دستمالهایی که مادر داده بود را زیر دستم گرفتم و طرف سالن میرفتم که با چهره نگران پدر روبرو شدم. لبخند کم رنگی زدم. مادر که دید پدر شوکه شده، خودش برای آوردن جعبه رفت. با پدر وارد سالن شدم. صبحانه نخورده بودم و خونم میرفت. همین باعث شد سرگیجه بگیرم. از بین دستهای پدر سر خوردم و به زمین افتادم. عزیزجون یا پیغمبری گفت و بقیه به طرفم دویدند. پدر و مادر شروع کرند به شستشو دادن و بخیه دستم. عمو آب قندی درست کرد. و به خوردم داد. به عمه حبیبه تکیه داده بودم. سرگیجهام بهتر شد. چشم که باز کردم. عمو را دیدم که سیلی محکمی به گوش ارشیا زد. هینی بلندی کشیدم. نمیخواستم چنین اتفاقی بیافتد. نمیدانم چرا فکر میکردم همه چیز همان طور که نقشه کشیدم پیش خواهد رفت. عذاب وجدان گرفتم اما از طرفی به خاطر برخوردش از دست او عصبانی بودم. از ویلا بیرون رفت. احمد هم دنبال او راه افتاد. من به اتاق رفتم و بقیه مشغول گذاشتن سفره صبحانه شدند. بدون آنکه هیچ حرفی زده شود. دو خواهر هم با من در اتاق نشستند.
_ترنم، نباید این کارو میکردیم. ببین چی به سر خودت آوردی. آخه چرا اینقدر کله شقی؟ میمردی جوابشو نمیدادی.
_مهرانه زیر گوشم زر نزن. حالم خوب نیست. هنوز سرگیجه دارم.
مادر با سینی صبحانه وارد شد. از دخترها خواست برای خوردن صبحانه به سالن بروند. خودش نشست و مشغول لقمه درست کردن برای من شد. از او خواستم خودش هم بخورد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_24 همینکه رسیدیم، شنیدم که ارشیا مش
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_25
_مامان خودتم بخور. اصلاً برو پیش بقیه خودم میخورم.
_حوصله حرفای زنعموتو ندارم. یه سره داره غر میزنه.
_خوبه حالا پسر خودش این بلا رو سر من آورده. اگه من گل پسرشو ناکار کرده بودم، حتما کبابم میکرد.
مادر اخمی کرد و لقمه بعدی را دستم داد.
_ترنم، من که میدونم مرض از توئه. ارشیا آدمی نیست که اون جور وحشیانه برخورد کنه. حالا من جلوی اینا هیچی نمیگم دلیل نمیشه نفهمم یه کاری کردی که اون بهت پریده.
چیزی برای گفتن نداشتم. بعد از صبحانه قرار شد به رامسر بروند. مهدیه و مهرانه لباس پوشیدند اما من روی تخت دراز کشیدم و با گوشی مشغول شدم.
_ترنم پاشو آماده شو دیر شد خب.
_برو بابا. من نمیام.
_خر نشو. بیا حال ما رو نگیر دیگه.
عصبانی نگاهش کردم و دوباره سرم را در گوشی فرو کردم. بیرون که رفتند، پدر از سالن صدا کرد.
_ترنم عجله کن. دیر شد.
دخترها گفتند که نمیخواهم بروم. حامد که تازه بیدار شده بود و ماجرا را فهمید، آمد و کنارم نشست.
_آبجی دستت خیلی درد داره؟
لپ گرد وسفیدش را کشیدم. چاق نبود اما لپهای بامزه ای داشت.
_هنوز نه. خوبم داداشی.
ضربهای به در خورد. صدای ارشیا بود که میخواست داخل بیاید. شال را سرم کردم و پتو را روی پاهایم کشیدم. وقتی وارد شد، حامد اخمهایش را درهم کشید. دستش را دورم گرفت.
_چیه بازم اومدی آبجیمو اذیت کنی؟ برو دیگه دوستت ندارم.
از غیرتش خوشم آمد. سفت بغلش کردم. ارشیا با صدای کوتاهی شروع کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
#آقایان_بدانند
💞زنها سرشار از احساساتند و اگر مردی بتواند قلب همسرش را هميشه راضی نگه دارد می تواند هميشه برای او عزيز بماند و راضی شدن قلب، با اهميت دادن به احساسات زن اتفاق می افتد.
💞 استفاده از كلام محبتآميز و هر چيزی كه نشان دهد شما به او علاقهمنديد،
#محبت واقعی و پرهيز از افراط و تفريط، می تواند نتيجه خوبی به همراه داشته باشد.
💞از او به خاطر كارهايی كه می كند #قدردانی كنيد، چون حتی اگر همسرتان فقط خانهدار باشد، كار مهم و سختی انجام می دهد آن هم بدون تعطيلی و وقفه.
💞تنها با قدردانی شماست كه خستگی از تنش در می آيد.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_25 _مامان خودتم بخور. اصلاً برو پیش ب
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_26
ارشیا با صدای کوتاهی شروع کرد.
_ببخشید. امروز اون جور که بیدار شدم، عصبی بودم. کنترلمو از دست دادم.
_آها با من که یه دختر بودم این جوری رفتار کردی؛ لابد بیرون با مردا کنترلتو از دست بدی میکشیشون. نه؟
عصبانی شد. چهره برافروختهاش ترسناک بود ولی خودم را نباختم.
_حرفتو زدی برو بیرون.
روبرگرداند تا برود. در باز شد. آقاجون با لبخندی دلنشین وارد شد. نگذاشت ارشیا برود. جلوی در ایستاد. رو به من کرد.
_خوبی بابا جان؟
_بله ممنونم.
_ببینید بچهها هر چی که بود به هر دلیلی تموم شد. ما اومدیم مسافرت تا تفریح کرده باشیم. دوست ندارم این سفرو به کام خودتون و بقیه تلخ کنید. پاشین بیاین بدون اخم و ناراحتی بریم که به همه خوش بگذره. باشه بابا؟
ارشیا سریع چشم گفت و رفت. خواستم توضیحی بدم که آقاجون دستش را به علامت سکوت بالا برد.
_ بیهیچ اخم و دلخوری؟ باشه باباجان؟
_چشم آقاجون.
جدیا آقاجون جای حرف باقی نمیگذاشت. رفت و حامد برای پوشیدن لباس کمکم کرد. تصمیم گرفتم این ماجرا را تمام کنم. چون اگر بقیه میفهمیدند اولِ ماجرا عمدی بوده نابودم میکردند. وقتی به رامسر رسیدیم، کمکم درد دستم شروع شده بود. نخواستم به مادر بگویم که مسکن را در ویلا جا گذاشتم. به شهر بازی رفتیم. سوار یکی از بازیها شدیم. کمی جیغ کشیدیم و حال بهتری پیدا کردم ولی درد امانم را برید. کنار عزیزجون و آقاجون نشستم. مادر و عمه حمیده، حامد و بچههای عمه را برای بازی برده بودند. پدر هم با عمو مشغول بود و متوجه من نبود. درد که زیاد شد، اشکم در آمد ولی بیصدا رویم را از بقیه برگرداندم تا به حرف آقاجون عمل کرده باشم و آنها را ناراحت نکنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_27
فکر میکردم شاید دردم کم شود.
احمد به طرفم آمد که برای یکی از بازیها مرا هم با بقیه همراه کند. از روبرویم آمده بود و متوجه گریهام شد. همیشه صدایش بلند بود.
_ترنم چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
با حرف او بابا به طرفم آمد. کنارم ایستاد. صدایم کرد. برگشتم طرفش. با نگاههای نگرانشان فهمیدم باز هم خرابکاری کردم.
_چی شده بابا. کسی چیزی گفته؟
اشک هایم را پاک کردم و سر به زیر جوابش را دادم.
_دستم درد می کنه.
_مسکنو کی خوردی؟
_جا مونده. اصلا نخوردم.
_چی؟ اونوقت تو چه جوری این دردو تحمل کردی؟ چرا نمیگی برم واست بخرم؟
_نخواستم ناراحتتون کنم.
_الان یعنی ناراحت نشدم؟ درد کشیدنت واسم خیلی راحته؟
_ببخشید بابا.
پدر سریع رفت و عزیزجون کنارم نشست. دستم را جلویش نگه داشت و حمد میخواند. سعی میکردم اشکم را کنترل کنم. سرم را روی شانه او گذاشتم. ناراحتی عمو به وضوح دیده میشد. کلافه قدم میزد. با فضولی احمد دخترها و ارشیا هم فهمیدند و به طرف ما آمدند. به وضوح میشد پشیمانی را در چهره ارشیا دید. پدر خیلی زود برگشت. مسکن قوی گرفته بود. که معلوم بود به خاطر پزشک بودنش به او دادند. خوردم و تا قبل از آمدن مادر و بقیه دردم کمتر شد.
سعی کردم قیافهام را درست کنم تا حال این دلهای نگران خوب شود. شروع کردم به شوخی و خنده با مهدیه و مهرانه. خندههای ما باعث شد آرامش به عزیزانم برگشت. ارشیا هم بعد از این که دید حالم خوب شده به طرف ماشینها رفت و نماند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمانهای موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده #رمان_حاشیه_پررنگ #زینتا (رحیمی
خوش آمد به تازه واردین کانال.
پیام سنجاق شده آدرس رمانهای موجود کانال رو داره. مطالعه بفرمایید.
نظراتتونو دریغ نکنید. منتظرم.
@zeinta_rah5960