eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
875 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از ظلم های بزرگی که به کودکان امروزی از طرف والدین بخصوص مادران می شود حساسیت و وسواس در تمیزی است چه تمیزی خانه چه تمیز بودن خود فرزندان حق کودک است که بتواند کثیف کاری کند 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_29 _بابا اینقدر مسخره بازی در نیار. چ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 با آنکه حدس می‌زدم اما حواسم نبود. من فقط می‌خواستم رفته باشم، مرضی به کار آورده باشم، از شر متلک‌های نادیا و مهتاب خلاص شوم و البته سوپرایز نادیا را بفهمم. حواسم به آبروی خانواده‌ام نبود. به شخصیت خودم هم نبود که ببینم جایگاه من آنجاست یا نه. رضایت را گرفتم. سعی کردم لباسی پوشیده انتخاب کنم. از نگاه‌های مریض به شدت فراری بودم. از مادر خواسته بودم روز آمدن ثریا را با مهمانی رفتن من هماهنگ کند تا حامد تنها نباشد. خوبی مهمانی وسط هفته این بود که پدر برای رساندنم نمی‌آمد و ترسم کمتر بود. برای رفتن به مهمانی آماده شدم. آرایش ملایمی کردم. نگاهی دوباره به آینه انداختم. موهایی نه چندان بلند که چتری‌ جلویش روی پیشانی‌ام افتاده بود. چشمانی تیره و درشت، صورتی نسبتاً پر و گرد با پوستی که نه سفید بود و نه سبزه. قدی متوسط و هیکلی که همیشه سعی می‌کردم از استاندار نه کم شود و نه زیاد. مهتاب راست می گفت در مجموع ترکیبی خواستنی بود اما غرورم مانع می‌شد که دم دستی باشم و دست کسی به من برسد. آژانس گرفتم و راه افتادم. سعی کردم دیرتر بروم تا کمتر مجبور باشم تحملشان کنم. وقتی رسیدم، کم مانده بود چشمانم از حدقه بیرون بزند. یک پارتی بود به معنای واقعی. جمعی آنجا بودند که دختری به سن من مثل بچه‌ای بود که در بازار دست پدر و مادرش را رها کرده و گم شده. هاج و واج نگاه می‌کردم تا آن‌که نادیا متوجه آمدنم شد و جلو آمد. دست داد و تعارف کرد که وارد شوم. با صدای بلندِ بیس و خواننده صدای اعتراضم به گوشش نمی‌رسید. بی‌فایده بود. با چشمانم دنبال مهتاب گشتم. در آن شلوغی پیدایش نکردم. همه مشغول رقص بودند و مبل خالی هر کجا که می‌خواستم پیدا می‌شد. گوشه دنجی نشستم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_30 با آنکه حدس می‌زدم اما حواسم نبود
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 کمی از این‌که آن دیوانه‌ها لایو و عکس از پارتی بگیرند و من در آن باشم، می‌ترسیدم. مانتو را در آوردم اما شالم را روی سرم نگه داشتم. هر چند تنها کسی بودم که چیزی روی سرم داشتم ولی به این موضوع اهمیت نمی‌دادم. توجهم به میزی که طرف دیگر سالن بود‌، جلب شد. تعجب کردم که چطور خانواده نادیا اجازه می‌دادند مهمانی با این اوضاع و صرف نوشیدنی‌های این‌چنینی در خانه‌شان برگزار شود. به رقص و در هم لولیدن‌های دختر و پسر‌ها نگاه می‌کردم. ناگهان دستی به سرعت شال را از سرم کشید. رو برگرداندم. نادیا بود. با اخم شال را از دستش گرفتم و روی سرم انداختم. مثل قبل محکم نکردم اما بود. _خوشم نیومد نادیا. دیگه تکرار نکن. _چرا سخت می‌گیری. وقتی اومدی اینجا باید مثل بقیه بشی دیگه. شتر سواری که دولا دولا نمیشه. به خاطر سر و صدا حوصله نداشتم داد بزنم و جواب او را بدهم. او هم اخمم را که دید، رفت. چند دقیقه بعد دیدم پسری به طرفم می‌آید. به نظرم آشنا آمد. وقتی رسید صدای بیس کم شده بود. سلام کرد و دست دراز کرد که دست بدهم. سلام را جواب دادم اما دست ندادم. خوشم نمی‌آمد که مردی مرا لمس کند البته بیشتر خوشم می‌آمد آن‌ها را ضایع کرده باشم. _من دوست پدرامم. سامان. اون روز توی پاساژ دیدمت. خیلی قشنگ رفتی تو برجکش. واقعاً از جسارتت خوشم اومد. تازه یادم افتاد که او را کجا دیدم. چه جوابی باید می‌دادم که پررو نشود. _جسارتی نبود. یکی گفت. یکی شنید. _چرا نمیای وسط؟ رقص دوست نداری یا خیلی با جمع جور نمیشی؟ _لازم نمی‌بینم دلیلامو واستون توضیح بدم. بلند خندید طوری که چند نفری به طرف ما نگاه کردند. _همون طور که گفتم جسور و چموشی. _هی آقا برو کنار بذار باد بیاد. اسبم خودتی. برو پیش کسی که چموش نباشه. خنده دوباره‌اش عصبی‌ام کرد ولی سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺تفاوت‌ها را قبل از ازدواج خوب ببینید! 💠 زندگی کردن زیر یک سقف یک واقعیت است و با شخصیت‌های واقعی زن و شوهر سر و کار دارید و جایی برای رویا پردازی نیست. 💠شناخت درست از تفاوت‌ها و شباهت های بین دختر و پسر و خانواده های آنها کمک می کند تا با شناخت از این تفاوت ها با دید باز تر و آگاهانه تر تصمیم گیری کنید. 💠در تصمیم گیری قبل از ازدواج باید به تفاوت ها و بعد از ازدواج بیشتر به شباهت هایشان اهمیت بدهید، زیرا توجه به تفاوتها، به انتخاب عاقلانه کمک می کند و اهمیت دادن به شباهت ها بعد از ازدواج، موجب محکم شدن ارتباط و صمیمیت زن و شوهر می شود. 💠متاسفانه این روند در بین افراد جوان در آستانه ازدواج و افراد متاهل برعکس است یعنی فرد قبل از ازدواج در دریای از احساسات و دلباختگی غرق می شود و بعد از ازدواج خود را در بین ناکامی ها و تفاوت های بسیار، ناامید و خسته می بینند. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_31 کمی از این‌که آن دیوانه‌ها لایو و
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 خنده دوباره‌اش عصبی‌ام کرد ولی سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. _نمی‌خواستم توهین کنم. منظورم یه چیزی به معنی شجاعته. یعنی نپذیرفتن چیزیایی که نمی‌خوای. _هر چی که بود. همینم که هستم. _حالا که وسط نمیای می‌تونم کنارت بشینم و باهات صحبت کنم؟ _آقای محترم من هیچ علاقه‌ای به معاشرت با جنس شما ندارم. _نه بابا! مجازیت که جور دیگه‌ست. پستات، استوریا و حتی متن کپشنات غیر این نشون میدن. راستی نگفتم من از فالوورات هستم. با تعجب نگاهش کردم. خودش نپرسیده جواب داد. _فالوور نادیا بودم و با پیج نادیا پیدا کردن پیج تو کاری نداره که. _اونجا فقط مجازیه. هیچ چیزش واسه من واقعی نیست. _این‌که الان توی این پارتی هستی، نشون میده کاملاً هم مجازی نیست. _تنهام بذارین. خوشم نمیاد کسی بهم آویزون بشه. _اُه مای گاد. باشه باشه. من میرم اما اگه حوصله‌ت سر رفت همین دور و برام. حتی حاضرم ببرمت بیرون دور بزنیم که از این فضا بیرون بیای. _دست و دل بازی نکنین. اذیت میشین. برین به سلامت. انگار خودم چلاقم که شما منو ببرین بیرون. سری تکان داد و با همان خنده برگشت. کم کم پذیرایی با مشروبات شروع شد. خیلی نگذشت که اوضاع از قبل درهم‌تر شد. دودها باعث شد همه را محو می‌دیدم. یک لحظه مهتاب را دیدم که با یکی از پسر‌ها تانگو می‌رقصید. خواستم طرفش بروم ولی آن‌قدر بد در هم می‌لولیدن که ترسیدم بین آن‌ها وارد شوم. کمی که گذشت، پسری که معلوم بود سن زیادی دارد و از اول مهمانی با خیلی‌ها بود، به طرفم آمد. مستی‌اش بالا بود و حال خود را نمی‌فهمید. دستش را دراز کرد. _بیا وسط جوجو. چرا تنها کز کردی؟ مگه من مُردم. _برو پی کارت. اگه می‌خواستم، الان اون وسط بودم نه اینجا. هری. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_32 خنده دوباره‌اش عصبی‌ام کرد ولی سعی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _اوه اوه. نه بابا کوچولوی ما زبون درازم هست. بیا بریم ناز نکن. بازویم را گرفت. مرا از جا بلند کرد و با خود کشید. سرش داد کشیدم. _ولم کن وحشی. برو گمشو. خنده نفرت انگیزی زد. کسی صدایم را نمی‌شنید. _چه کوچولوی با نمکی. حرص که می‌خوری خواستنی میشی جوجو. _ولم کن. برو کنار. تقربیا جیغ زدم و تمام تلاشم را برای بیرون کشیدن دستم می‌کردم اما چه فایده. او مست بود و هیکلی دو برابر من داشت. خدا خدا کردم بتوانم از دستش خلاص شوم. دستم را برای تانگو گرفته بود و دست دیگرش پشتم بود. مرا می‌چرخاند. بوی نفسش حالم را بد می‌کرد. سرم گیج می‌رفت. بارها خودم را لعنت کردم. اشکم در آمده بود. کمی به این شکل در تقلا بودم که سامان دستم را کشید و از بین دست‌های او درآورد. _چته مسعود نمی‌بینی حالش خوب نیست؟ پس می‌افته. کار میده دستمون. از فرصت این جابجایی استفاده کردم و خودم را عقب کشیدم. به چند نفر تنه زدم. مانتو و کیفم را برداشتم. با چشمانی پر اشک نگاهی به اطراف کردم تا شالم را که از سرم افتاده بود پیدا کنم. دیدمش و آن را برداشتم. به سرعت از آن خانه لعنتی خارج شدم. آن‌قدر حالم بد بود که یادم نبود باید تاکسی بگیرم. فقط راه می‌رفتم و اشک می‌ریختم. من آنجا چه می‌کردم؟ اگر بلایی سرم می‌آمد، چه می‌شد؟ به پارکی رسیدم. روی صندلی نشستم. کمی که گریه کردم و باد به سرم خورد. حالم بهتر شد. آبی به صورتم زدم. تاکسی گرفتم و به خانه رفتم. ثریا با تعجب نگاهم کرد. به اتاق رفتم. خود را که در آینه دیدم، علت تعجب ثریا را فهمیدم. آن‌قدر حالم بد بود که فوری روی تخت دراز کشیدم و چشمانم رابستم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜🦋⚜🦋⚜🦋⚜🦋⚜🦋 مولای غریب مانده‌ام درد بی‌تو بودن را درک نکرده‌ایم هنوز. کاش همان طور که فرمودی به قدر آب خواستنی تشنه‌ات بودیم تا لباس فرج بر قامت انتظارت می‌پوشاندیم. خدایا فرج مولایمان را برسان نه به خاطر ما بلکه به خاطر دل خسته آقایمان به حق بی‌بی زینب سلام‌الله‌علیها ⚜🦋⚜🦋⚜🦋⚜🦋⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_33 _اوه اوه. نه بابا کوچولوی ما زبون
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 آن‌قدر حالم بد بود که فوری روی تخت دراز کشیدم و چشمانم رابستم. نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای مادر بیدار شدم. یک دستش روی نبضم بود و دست دیگرش روی سرم. _ترنم خانوم. مامان. حالت خوبه؟ صدای منو می‌شنوی؟ به زحمت چشم باز کردم. داغ بودم. احساس کردم در تب می‌سوزم. مادر به درمان تبم پرداخت و سرمی وصل کرد. صدایش را که با پدر حرف می زد، می‌شنیدم. اصطلاح پزشکی می‌گفت و شرح حال می‌داد. پدر نوچی کرد و چیزهایی گفت که فقط زمزمه‌هایش به گوشم رسید. صبح روز بعد چشم باز کردم. حالم بهتر شده بود. مادر کنار تختم به خواب رفته بود. دلم برایش سوخت که با آن همه خستگی روز، تا صبح از من پرستاری کرده بود. در جایم که جابجا شدم، بیدار شد. با دیدن چشم‌های بازم لبخندی زد. دست روی پیشانی‌ام گذاشت. _خدا رو شکر. حالت خوب شده. مگه نه. _شما پزشکین. باید بفهمین خوبم یا نه. _حال جسمیت که خوبه. ولی حال روحیتو نمی‌دونم. بهتر شدی یعنی؟ _خوبم مامان. چیزیم نیست. _یه شب تا صبح منو دق دادی و سوختی اونوقت چیزیت نیست؟ بغض کردم. _مامان! ببخشید. دستش را روی دستم نوازش وار کشید. _تا وقتی مطمئن نشدی جایی که میری مناسبت هست یا نه، قدم توش نذار. اگه رفتی و بعد فهمیدی هم زود خودتو بیرون بکش. حالا می‌خوام مطئنم بشم. اتفاق بدی که برات نیوفتاده هان؟ از چیزهایی که گفت، هول شدم. _نه مامان چه اتفاقی. مطمئن باشید. فقط همون طور که گفتید دیر خودمو بیرون کشیدم اما خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪