eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 علیا مخدره‌ای به نام حضرت زینب سلام الله آنقدر جایگاهش والاست که برای حفظ حریمش از یل بی‌‌حریف عرب، قمر بنی‌هاشم علیه السلام گرفته تا تک تک مدافعان حرم تمام قد جانفشانی می‌کنند. بانویی که کلام کوبنده‌اش یزید و یزیدیان را به رعشه و چالش کشانده، با بازی کودکانه محتاجان توجه، خدشه دار نمی‌شود. عاشقان بی‌بی مکدر نشوید. بانوی ما دریای بی‌کران است و ... سلام الله علیها https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 هر وقت توی‌خونه‌ت کنار خانواده‌ت به شادی نشستی. هر وقت سر کارت تونستی با خیال راحت و امنیت کاسبی و کار کنی و هر وقت تونستی با آرامش خیال درس بخونی، یادت باشه... یادت باشه یکی پای شادی، امنیت و آرامش تو خونشو داده، یکی پدرشو داده، یکی همسرشو داده، یکی پسرشو داده، یکی برادرشو داده و یکی عزیزشو داده. مراقب حرمت اون چیزای باارزشی باش که به پای تو رفته. مراقب دل‌هایی باش که به پات جای خالی عزیزشونو هر روز با تمام وجود حس می‌کنن. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_129 به خانه عزیزجون که رسیدیم. بساط ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _خب نگفت چی شد؟ این همه مدت کجا بوده؟ _اونو که گفت. میگه وقتی تیر خورده. کشون کشون خودشو طرف مخالف داعشیا رسونده. اونقدر حالش بد بوده که نمی‌دونسته همراهاش کدوم طرفی رفتن. یه کم که رفت، بی‌حال افتاد. اون وسط دو تا پیرمرد که مال یه روستای متروکه و خراب شده بودن، پیداش کردن و بردنش توی زیر زمین یه خونه توی روستا که داعشیا پیداش نکنن. تا یه دکتر گیر بیارن، دستش عفونت کرد. امکاناتم کم بود. مجبور میشن دستشو قطع کنن که عفونت به بدنش نزنه. زنگ که زده شد، به طرف کلاس حرکت کردیم _حالش که خوب شد، دید روستا جزو منطقه اشغال شده داعشه. اونا اونجا مخفیانه زندگی می‌کردن تا پیداشون نکنن. تازگیا منطقه پاکسازی که شد و اونام چشمشون به نیروهای ایرانی افتاد، عمو رو پس فرستادن. به پس فرستادن عمو خندیدیم. عصر بعد ناهار از پدر خواهش کردم سر راه رفتن به مطبشان من و حامد را به خانه عزیزجون برساند. عمو با ورودم روی ایوان ایستاد و دست به کمر یک ابرویش را بالا انداخت. _تو خجالت نمی‌کشی الان وقت هوار شدن سر دیگرانه؟ درس و مشق نداری؟ حامد دوید و خودش را به بالای پله‌ها رساند. عمو هم او را با دست سالمش بلند کرد و ایستاد. مثل او دست به کمر وسط حیاط ایستادم و ابرو بالا انداختم. _دیر اومدی نخواه زود بری آقای عمو. تا همین یکی دو ماه پیش من و حامد اینجا زندگی می‌کردیما. کجا بودی اون موقع؟ آقاجون که بیرون آمد لبخندی به ما زد. سلام و احوالپرسی کردیم. رو به عمو، دست نوازشی سر حامد کشید و او را بوسید. _چی‌کار بچه داری حمید جان. واسه تو اومدنا. عمو رو به من کرد. _آتیش پاره بدو بیا بالا تا درو روت قفل نکردم. دویدم و خیلی سریع پشت سرشان رسیدم. عزیزجون با دیدنمان آغوش باز کرد و قربان صدقه‌مان رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_130 _خب نگفت چی شد؟ این همه مدت کجا ب
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 حامد کنار آقاجون و من کنار عمو نشستم. عمو رو به من کرد. _اینجا چی کار می‌کردی؟ زود بگو چرا اینجا زندگی می‌کردی؟ خندیدم و ماجرای سفر پدر و مادر و نقل مکان من و حامد را برایش توضیح دادم. آهانی گفت و از درس و رشته‌ام پرسید. _عمو می‌خوای درستو ادامه بدی؟ _نه پس. میشینم مدرک خودش محترمانه بیاد بشینه بغلم. _قبول می‌کنن؟ _نمی‌دونم. یه سال خونده بودم. اگه قبول نکنن باید از اول شروع کنم. عزیزجون به آشپزخانه رفت و بین راه صدایم زد. _مادر جان زنگ بزن به مادرت اینا بگو شام اینجایین. منتظرشون می‌مونیم. از خدا خواسته تماس گرفتم. آقاجون با حامد به حیاط رفت تا به باغچه آب بدهد. _عزیزجون خودتو خسته نکن. الان خودم میام کمک. عمو چشمانش را گرد کرد و چپ چپ نگاهم کرد. _چیه چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ لبش را به جلو پیچی داد. _نمی‌دونم. شاید خوابم. یعنی تو اینقدر بزرگ شدی که می‌خوای واسه شام کمک کنی؟ چیزیم بلدی؟ _اِ؟ چرا منو دست کم می‌گیری؟ خونه فقط در حد غذا گرم کردنم اما اینجا خب عزیزجون گناه داره پاهاش اذیت میشه دیگه. یه کم کمک می‌کنم اگه خدا قبول کنه. _نه واقعاً باورم شد بزرگ شدی. یادم باشه به داداش بگم زود شوهرت بده که وقتشه. جیغی کشیدم و اسمش را صدا زدم که باعث شد عزیز جون از آشپزخانه بیرون بیاید. _چی کارش داری حمید جان؟ بچم اونقدر خانوم شده که حبیب حامدو سپرد بهش ولی دلیل نمیشه واسش نقشه بکشی و جیغشو در بیاری. دسته‌ای از موهایم که روی صورتم بود را کشید. _هی هی هی. فندق خانوم، نبینم جای منِ ته‌تغاری رو پیش عزیزجون پر کرده باشیا. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎉🎈🎉🎈🎉🎈🎉🎈🎉🎈🎉🎈 خدا کند که جوانان ز حقّ جدا نشوند به صحبت بد و بدخواه مبتلا نشوند سر عقيده خود پاى فشارند چو کوه بسان کاه ز هر باد جابه‌جا نشوند "ولادت حضرت علی‌اکبر و روز جوان مبارک باد" علیه السلام 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دخترا و پسرای گلم از اتاق فرمان اشاره می‌کنن روز جوان رسیده. شماها که تمام زندگیم هستید، شماها که موفقیتتون تمام آرزومه، حواستون باشه حق ندارین واسه رسیدن به قله، شل و وارفته بشین یا درجا بزنین. چون شما بهترین هستین. روزتون مبارک https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_131 حامد کنار آقاجون و من کنار عمو ن
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 تلاش کردم موهایم را از دستش بیرون بیاورم اما نمی‌شد. به جیغ بنفش متوسل شدم تا ول کرد. _چه خبرته بابا؟ گوشم کر شد. حالا مادر من ازش تعریفم می‌کنه. _مگه از تو تعریف نمی‌کنه؟ تو همچین آدمی هستی که با این سنت مثل بچه‌ها توی دعوا مو می‌کشی‌. عزیزجون خندید و به آشپز‌خانه برگشت. خواست دوباره تکرار کند که انگشت اشاره‌ام را تهدیدوار به طرف عمو گرفتم. _یه بار دیگه موی منو بکشی، به همه میگم فاطمه رو دوست داشتی. عمو دهانش باز ماند و بی‌حرکت خیره به من شد. از تعجبش کیف کردم. مشتی به بازویش زدم. _چیه چرا این جوری شدی؟ باشه بابا نمیگم. به خودش آمد. _از کجا می‌دونی؟ من به هیچ کس نگفتم. _می‌دونم حتی به یاسین هم نگفتی. کمی به فکر فرو رفت. ناگهان سر بلند کرد. صورتش قرمز شده بود. احساس خطر کردم. تا خواست جست بزند به طرف حیاط دویدم. عمو رسما داد می‌زد. _ترنم دعا کن گیرم نیافتی. کی بهت اجازه داد دفتر منو بخونی‌. می‌کشمت. وایستا تا نتیجه فضولیتو بهت نشون بدم. خنده‌کنان به حیاط رسیدم جرات نداشتم به پشت سرم نگاه کنم. خودم را به آقاجون رساندم. پشت او سنگر گرفتم. _مگه دیوونه‌م که بذارم دستت بهم برسه. آقاجون و حامد به ما می‌خندیدند. وقتی حواس آقاجون نبود، سر شیلنگ آبی که به باغچه آب می‌رساند را به طرف عمو کج کردم. خیس شد. کمی عقب نشینی کرد. _ترنم جرمت سنگین‌تر شد. حسابت رسیده‌ست. به طرف پله‌ها رفت و نزدیک در سالن برگشت. _لباس عوض می‌کنم بعد میام خدمت تو بچه پررو می‌رسم. فعلا هم درو قفل می‌کنم تا یخ بزنی آدم بشی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_132 تلاش کردم موهایم را از دستش بیرو
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 بیرون دویدنم باعث شده بود لباس گرم بر‌ندارم. پشت سرش دویدم تا نگذارم در را ببندد. همین که دستم به دستگیره رسید، در را باز کرد و مرا به داخل سالن کشاند. مچ دستم اسیرش شده بود و مرا به طرف اتاقش می‌برد. _بچه پررو رو ببینا. نشسته دفتر منو می‌خونه کمه حالا دیگه تهدیدم می‌کنه. از سلاح جیغ جیغم استفاده کردم. عزیزجون از همان‌جا عمو را صدا زد. _حمید جان، چی کار بچه داری؟ باز صداشو در آوردی که. به اتاقش رسیدیده بودیم. دستم را بالا برد. _این؟ این بچه‌ست؟ این بمب اتمه. هنوز نشناختینش. لبم را کج کردم و چشم چرخاندم تا مثلا عمو را تحت تاثیر بگذارم. _عمو جون، این به درخت می‌گن. من گلم. _نه‌ خیرم جدیدا به دخترای فضولم میگن این. فهمیدی؟ وارد اتاق شدیم. وقتی دیدم گیر افتادم، سعی کردم با مظلوم نمایی کار پیش ببرم. _آخ آخ آخ عمو دستم‌. خیلی درد گرفت. تو رو خدا ول کن. کبود میشه‌ها. دستم را ول کرد اما در را قفل کرد و کلیدش را هم در جیب شلوار راحتی‌اش گذاشت. پیراهنش را عوض کرد و من همچنان منتظر تنبیه‌ش بودم. فکری به سرم زد تا خلاص شوم. _میگم عمو، حالا جدی جدی هنوزم فاطمه‌رو می‌خوای؟ جدی شد و روبه رویم ایستاد. با سر اشاره به دست بریده‌اش کرد. _به نظرت با این اوضاع می‌اونم برم سراغش؟ فکرش درگیر شد بود. پس برای هر دو هدفم، هم رساندن آن‌ها به هم و پرت کردن حواسش از تنبیه، تلاش کردم. _وا؟ چرا که نه. چشم داره می‌بینه. یا میگه آره یا میگه نه. _ترنم، اون ممکنه احساساتی یا از سر ترحم تصمیم بگیره. روی تختش نشست. خیره به عکس‌های روی دیوار شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌آید. آری می‌آید اما کاش قدمی به استقبال می‌رفتیم. کاش برای آمدنش مشتاق بودیم. کاش ... عج الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739