6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دخترا و پسرای گلم از اتاق فرمان اشاره میکنن روز جوان رسیده.
شماها که تمام زندگیم هستید، شماها که موفقیتتون تمام آرزومه، حواستون باشه حق ندارین واسه رسیدن به قله، شل و وارفته بشین یا درجا بزنین. چون شما بهترین هستین.
روزتون مبارک
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_131 حامد کنار آقاجون و من کنار عمو ن
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_132
تلاش کردم موهایم را از دستش بیرون بیاورم اما نمیشد. به جیغ بنفش متوسل شدم تا ول کرد.
_چه خبرته بابا؟ گوشم کر شد. حالا مادر من ازش تعریفم میکنه.
_مگه از تو تعریف نمیکنه؟ تو همچین آدمی هستی که با این سنت مثل بچهها توی دعوا مو میکشی.
عزیزجون خندید و به آشپزخانه برگشت. خواست دوباره تکرار کند که انگشت اشارهام را تهدیدوار به طرف عمو گرفتم.
_یه بار دیگه موی منو بکشی، به همه میگم فاطمه رو دوست داشتی.
عمو دهانش باز ماند و بیحرکت خیره به من شد. از تعجبش کیف کردم. مشتی به بازویش زدم.
_چیه چرا این جوری شدی؟ باشه بابا نمیگم.
به خودش آمد.
_از کجا میدونی؟ من به هیچ کس نگفتم.
_میدونم حتی به یاسین هم نگفتی.
کمی به فکر فرو رفت. ناگهان سر بلند کرد. صورتش قرمز شده بود. احساس خطر کردم. تا خواست جست بزند به طرف حیاط دویدم. عمو رسما داد میزد.
_ترنم دعا کن گیرم نیافتی. کی بهت اجازه داد دفتر منو بخونی. میکشمت. وایستا تا نتیجه فضولیتو بهت نشون بدم.
خندهکنان به حیاط رسیدم جرات نداشتم به پشت سرم نگاه کنم. خودم را به آقاجون رساندم. پشت او سنگر گرفتم.
_مگه دیوونهم که بذارم دستت بهم برسه.
آقاجون و حامد به ما میخندیدند. وقتی حواس آقاجون نبود، سر شیلنگ آبی که به باغچه آب میرساند را به طرف عمو کج کردم. خیس شد. کمی عقب نشینی کرد.
_ترنم جرمت سنگینتر شد. حسابت رسیدهست.
به طرف پلهها رفت و نزدیک در سالن برگشت.
_لباس عوض میکنم بعد میام خدمت تو بچه پررو میرسم. فعلا هم درو قفل میکنم تا یخ بزنی آدم بشی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_132 تلاش کردم موهایم را از دستش بیرو
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_133
بیرون دویدنم باعث شده بود لباس گرم برندارم. پشت سرش دویدم تا نگذارم در را ببندد. همین که دستم به دستگیره رسید، در را باز کرد و مرا به داخل سالن کشاند. مچ دستم اسیرش شده بود و مرا به طرف اتاقش میبرد.
_بچه پررو رو ببینا. نشسته دفتر منو میخونه کمه حالا دیگه تهدیدم میکنه.
از سلاح جیغ جیغم استفاده کردم. عزیزجون از همانجا عمو را صدا زد.
_حمید جان، چی کار بچه داری؟ باز صداشو در آوردی که.
به اتاقش رسیدیده بودیم. دستم را بالا برد.
_این؟ این بچهست؟ این بمب اتمه. هنوز نشناختینش.
لبم را کج کردم و چشم چرخاندم تا مثلا عمو را تحت تاثیر بگذارم.
_عمو جون، این به درخت میگن. من گلم.
_نه خیرم جدیدا به دخترای فضولم میگن این. فهمیدی؟
وارد اتاق شدیم. وقتی دیدم گیر افتادم، سعی کردم با مظلوم نمایی کار پیش ببرم.
_آخ آخ آخ عمو دستم. خیلی درد گرفت. تو رو خدا ول کن. کبود میشهها.
دستم را ول کرد اما در را قفل کرد و کلیدش را هم در جیب شلوار راحتیاش گذاشت. پیراهنش را عوض کرد و من همچنان منتظر تنبیهش بودم. فکری به سرم زد تا خلاص شوم.
_میگم عمو، حالا جدی جدی هنوزم فاطمهرو میخوای؟
جدی شد و روبه رویم ایستاد. با سر اشاره به دست بریدهاش کرد.
_به نظرت با این اوضاع میاونم برم سراغش؟
فکرش درگیر شد بود. پس برای هر دو هدفم، هم رساندن آنها به هم و پرت کردن حواسش از تنبیه، تلاش کردم.
_وا؟ چرا که نه. چشم داره میبینه. یا میگه آره یا میگه نه.
_ترنم، اون ممکنه احساساتی یا از سر ترحم تصمیم بگیره.
روی تختش نشست. خیره به عکسهای روی دیوار شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
میآید.
آری میآید اما کاش قدمی به استقبال میرفتیم. کاش برای آمدنش مشتاق بودیم. کاش ...
#صاحب_العصر عج الله
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_133 بیرون دویدنم باعث شده بود لباس گر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_134
روی تختش نشست. خیره به عکسهای روی دیوار شد.
لپش را که کشیدم، به خودش آمد و اخمی کرد. دست روی صورتش گذاشت.
_ جای تنبیه شدن لپ منو میکَنی؟ خجالت نمیکشی؟
کنارش خودم را روی تخت ولو کردم.
_نه بابا. من نقاشیم نمیکشم؛ چه برسه به خجالت.
نگاه چپ چپی کرد.
_بیخیال عمو. فکرشم نکن. خودم زیر زبونشو میکشم. جوری که نفهمه از کجا خورده.
_خل شدی؟ میزنی همه چیو خراب میکنی. اصلاً نمیخوام تو کاری کنی.
جلوی پایش روی دو زانو نشستم.
_به جون خودم بلدم چی بگم. مستقیمم بهش نمیگم.
ناگهان با یادآوریش جیغ آرامی زدم که عمو چشمش گرد شد.
_وای عمو، یادم رفت بهت بگم. فاطمه دانشگاه تهران قبول شده الانم خوابگاهه. بعضی وقتا میاد پیشمون.
عمو اخمی کرد و بعد لبخند زد.
_ِآتیش پاره، از آخر صحبت میکنی؟ چرا نمیگی اینجاست؟
صدای عزیزجون را شنیدم که با سکوت ما نگران شده بود و صدایمان میزد. صورت عمو را بوسیدم و دستم را برای گرفتن کلید دراز کردم.
_خب حالا گفتم دیگه. کلیدو بده بنده خدا داره صدا میزنه. به جون خودم جورش میکنم ببینیش.
چشمکی همراه لبخند زدم.
_مثلا اتفاقی. باشه؟
در را باز کرد و اشاره کرد بیرون بروم.
_بیا برو. تو حیثیت ما رو به باد نده، کمک پیشکش.
هنوز از در بیرون نرفته، سرم را به طرفش کج کردم.
_همین جوری پیش بری، میشی پیر پسر میمونی رو دستم.
فوری گوشم را کشید و دوباره جیغم را به هوا برد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_134 روی تختش نشست. خیره به عکسهای رو
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_135
فوری گوشم را کشید و دوباره جیغم را به هوا برد.
_من هر چیم بشم رو دست توی نیم وجبی نمیمونم بچه پررو.
آقاجون و حامد از در سالن داخل شدند.
_باباجان شما چرا دو دیقه با هم نمیسازین آخه.
گوشم را رها کرد و روی مبل سالن نشست.
_شما که نمیدونین چه هیولایی شده نیم وجب بچه. موندم چطور داداش تحملش میکنه.
برای کمک به عزیزجون راه افتادم.
_من هیولام؟ خیلی دلتم بخواد که اومدم اینجا از تنهایی و افسردگی نجاتت بدم.
هنوز جوابی نداده بود که زنگ در به صدا در آمد. حامد که به آیفون نگاه میکرد، داد زد.
_اَه باز این ارشیای بدجنس اومد.
با خنده به آشپزخانه رفتم. عمو شاکی شد.
_حامد جان، چرا این جوری میگی؟ زشته.
_زشت نیست. بدجنسه چون آبجیو اذیت میکنه.
حامد شال و مانتوی مرا آورد. مشغول دم کردن چای و شستن وسایل سالاد شدم که عزیزجون سرکی به سالن کشید و با ارشیا احوالپرسی کرد. توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم اما صدایشان را میشنیدم.
_به به! حامد خان هم که اینجاست. تنها اومدی؟
_به تو چه؟
عمو اسمش را به تشر صدا زد.
_میبینی عمو؟ بعد به من میگن مشکل داری. یه الف بچه تو روی من درمیاد.
آقاجون به دفاع در آمد.
_یه کاری کردی که بچه این جوری شده دیگه.
_داشتیم آقاجون؟
نزدیک بود از کوره در بروم اما نمیخواستم دوباره با او سرشاخ شوم. متوجه حضور عزیزجون نشدم.
_کجایی مادر؟ اون خیار و گوجهها رو بده به من. میخوام سالاد شیرازی درست کنم. کلم نشور.
سبد را که به دست عزیزجون دادم، سر و کله ارشیا پیدا شد.
_اِ تو هم که اینجایی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_135 فوری گوشم را کشید و دوباره جیغم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_136
_اِ تو هم که اینجایی؟
_اِ آره. باید با تو هماهنگ میکردیم؟
_نفرمایین. شما کلا صاحب اختیارین. کلا خود مختارین.
پوزخندش آزارم میداد. مشغول سرخ کردن پیازهایی که عزیزجون ریز کرده بود، شدم تا جوابش را ندهم.
بین چارچوب در ایستاده بود. رو به عمو کرد.
_عمو، از تیر و ترکشای زبون ترنم خانوم چشیدی یا بینصیب موندی؟
عمو خندید و جوابش را داد.
_تا دلت بخواد چشیدم. ترکشاش بد آدمو از پا درمیاره.
هر دو شروع به خنده کردند. طاقتم تمام شد. زیر اجاق گاز را خاموش کردم. روبروی ارشیا ایستادم. انگشت اشارهام را به طرفش گرفتم. با تمام وجود سعی کردم جلوی روح سرکشم را بگیرم. چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم. خودم را به اتاق عمو که نزدیکترین جا بود، رساندم. صدای حامد را شنیدم.
_دیدی میگم بدجنسه. بازم آبجیو ناراحت کرد. بدجنس بدجنسا.
روی تخت نشستم. سرم را بین دستهایم گرفتم.
چند لحظه بعد عمو کنارم نشسته بود و دستم را طرف خودش کشید. سر بلند کردم. ارشیا هم جلوی در ایستاده بود. ایستادم. به طرف در که رفتم، کمی عقب کشید. از فرصت استفاده کردم و در را به رویش بستم. عمو به کارم خندید.
_ترنم؟ تو که خوب بودی، واقعاً با ارشیا مشکل داری؟
از عمو قول گرفتم تا در مورد صدای ضبط شدهای که شنیدم با کسی حرف نزند و بعد همه اتفاقات اخیر در مورد ارشیا را برایش گفتم. میدانستم گفتن آنچه شنیدم به پدر و مادرم، بین خانوادهها تنش درست میکند اما عمو گزینه خوبی برای سبک کردن ذهن آشفتهام بود.
حرفم که تمام شد عمو بلند بلند میخندید. مشتی به بازویش زدم.
_بس کن دیگه. واسه چی میخندی؟ جوک گفتم؟
_کار شما از جوکم گذشته. آخرِ دیوونههاین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_136 _اِ تو هم که اینجایی؟ _اِ آره. بای
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_137
با جیغ اسمش را صدا زدم. دست جلوی دهانش گذاشت و سعی کرد نخندد.
_خل شدم از دستش. خوبه حالا نمیدونه من میدونم و اینطوری رو مخمه. اگه بفهمه که روانیم میکنه.
عمو دستم را کشید و از جا بلندم کرد.
_بیا بریم. خودم کم کم درستش میکنم.
هنوز به در نرسیده بودیم که ایستاد. رو به من کرد.
_ترنم، جدی جدی ازش خوشت نمیاد یا فاز کَلکَل برداشتی. بعد پشیمون نشی پروندمش.
با صدای بلند و بُراق شده "عمو"ی کشیدهای گفتم.
_جونم. بیا بریم. دعوا نداره که. فهمیدم پشیمون نمیشی.
وقتی به سالن برگشتیم ارشیا دیگر نبود و من نفس راحتی کشیدم. عمو هم سری به تاسف برایم تکان داد. هیچ کس از رفتن ارشیا و عکس العملم چیزی نگفت. شام را با کمک عزیزجون آماده کردم و دوباره کنار عمو نشستم.
_ترنم فضوله، تو که دفترمو خوندی یاسینو میشناسی دیگه.
_فضول اون یکی برادرزاده اعصاب خرد کنته. آره میشناسم. خب؟
_فردا میخوام برم سر خاکش. میای؟
ذوق زده دستم را به هم کوبیدم.
_وای! راست میگی؟ منم میبری؟
_یه جوری ذوق میکنه انگار میخوام ببرمش کاخ نیاوران.
چشم غرهای رفتم. بعد یاد حامد افتادم.
_آخ عمو، یادم نبود. فردا ثریا خانوم نیست. حامدو که نمیشه تنها بذارم.
آقاجون پادرمیانی کرد.
_باباجون نمیخواد نگران اون باشی. بیارش پیش ما خب.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋
روزها از پی هم میگذرد. روزمرگیهامان بالاگرفته. بین این همه درگیریهای روزانه، صاحب این روزگار پرتلاطم را گم کردهایم و سرگردان شدهایم. یادمان رفته گرهگشای کلاف سردرگم این دوران منتظر ماست تا بیاید و فرجی بر گرفتاریهایمان باشد.
#غایب_حاضر
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739