فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_133 بیرون دویدنم باعث شده بود لباس گر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_134
روی تختش نشست. خیره به عکسهای روی دیوار شد.
لپش را که کشیدم، به خودش آمد و اخمی کرد. دست روی صورتش گذاشت.
_ جای تنبیه شدن لپ منو میکَنی؟ خجالت نمیکشی؟
کنارش خودم را روی تخت ولو کردم.
_نه بابا. من نقاشیم نمیکشم؛ چه برسه به خجالت.
نگاه چپ چپی کرد.
_بیخیال عمو. فکرشم نکن. خودم زیر زبونشو میکشم. جوری که نفهمه از کجا خورده.
_خل شدی؟ میزنی همه چیو خراب میکنی. اصلاً نمیخوام تو کاری کنی.
جلوی پایش روی دو زانو نشستم.
_به جون خودم بلدم چی بگم. مستقیمم بهش نمیگم.
ناگهان با یادآوریش جیغ آرامی زدم که عمو چشمش گرد شد.
_وای عمو، یادم رفت بهت بگم. فاطمه دانشگاه تهران قبول شده الانم خوابگاهه. بعضی وقتا میاد پیشمون.
عمو اخمی کرد و بعد لبخند زد.
_ِآتیش پاره، از آخر صحبت میکنی؟ چرا نمیگی اینجاست؟
صدای عزیزجون را شنیدم که با سکوت ما نگران شده بود و صدایمان میزد. صورت عمو را بوسیدم و دستم را برای گرفتن کلید دراز کردم.
_خب حالا گفتم دیگه. کلیدو بده بنده خدا داره صدا میزنه. به جون خودم جورش میکنم ببینیش.
چشمکی همراه لبخند زدم.
_مثلا اتفاقی. باشه؟
در را باز کرد و اشاره کرد بیرون بروم.
_بیا برو. تو حیثیت ما رو به باد نده، کمک پیشکش.
هنوز از در بیرون نرفته، سرم را به طرفش کج کردم.
_همین جوری پیش بری، میشی پیر پسر میمونی رو دستم.
فوری گوشم را کشید و دوباره جیغم را به هوا برد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_134 روی تختش نشست. خیره به عکسهای رو
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_135
فوری گوشم را کشید و دوباره جیغم را به هوا برد.
_من هر چیم بشم رو دست توی نیم وجبی نمیمونم بچه پررو.
آقاجون و حامد از در سالن داخل شدند.
_باباجان شما چرا دو دیقه با هم نمیسازین آخه.
گوشم را رها کرد و روی مبل سالن نشست.
_شما که نمیدونین چه هیولایی شده نیم وجب بچه. موندم چطور داداش تحملش میکنه.
برای کمک به عزیزجون راه افتادم.
_من هیولام؟ خیلی دلتم بخواد که اومدم اینجا از تنهایی و افسردگی نجاتت بدم.
هنوز جوابی نداده بود که زنگ در به صدا در آمد. حامد که به آیفون نگاه میکرد، داد زد.
_اَه باز این ارشیای بدجنس اومد.
با خنده به آشپزخانه رفتم. عمو شاکی شد.
_حامد جان، چرا این جوری میگی؟ زشته.
_زشت نیست. بدجنسه چون آبجیو اذیت میکنه.
حامد شال و مانتوی مرا آورد. مشغول دم کردن چای و شستن وسایل سالاد شدم که عزیزجون سرکی به سالن کشید و با ارشیا احوالپرسی کرد. توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم اما صدایشان را میشنیدم.
_به به! حامد خان هم که اینجاست. تنها اومدی؟
_به تو چه؟
عمو اسمش را به تشر صدا زد.
_میبینی عمو؟ بعد به من میگن مشکل داری. یه الف بچه تو روی من درمیاد.
آقاجون به دفاع در آمد.
_یه کاری کردی که بچه این جوری شده دیگه.
_داشتیم آقاجون؟
نزدیک بود از کوره در بروم اما نمیخواستم دوباره با او سرشاخ شوم. متوجه حضور عزیزجون نشدم.
_کجایی مادر؟ اون خیار و گوجهها رو بده به من. میخوام سالاد شیرازی درست کنم. کلم نشور.
سبد را که به دست عزیزجون دادم، سر و کله ارشیا پیدا شد.
_اِ تو هم که اینجایی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_135 فوری گوشم را کشید و دوباره جیغم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_136
_اِ تو هم که اینجایی؟
_اِ آره. باید با تو هماهنگ میکردیم؟
_نفرمایین. شما کلا صاحب اختیارین. کلا خود مختارین.
پوزخندش آزارم میداد. مشغول سرخ کردن پیازهایی که عزیزجون ریز کرده بود، شدم تا جوابش را ندهم.
بین چارچوب در ایستاده بود. رو به عمو کرد.
_عمو، از تیر و ترکشای زبون ترنم خانوم چشیدی یا بینصیب موندی؟
عمو خندید و جوابش را داد.
_تا دلت بخواد چشیدم. ترکشاش بد آدمو از پا درمیاره.
هر دو شروع به خنده کردند. طاقتم تمام شد. زیر اجاق گاز را خاموش کردم. روبروی ارشیا ایستادم. انگشت اشارهام را به طرفش گرفتم. با تمام وجود سعی کردم جلوی روح سرکشم را بگیرم. چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم. خودم را به اتاق عمو که نزدیکترین جا بود، رساندم. صدای حامد را شنیدم.
_دیدی میگم بدجنسه. بازم آبجیو ناراحت کرد. بدجنس بدجنسا.
روی تخت نشستم. سرم را بین دستهایم گرفتم.
چند لحظه بعد عمو کنارم نشسته بود و دستم را طرف خودش کشید. سر بلند کردم. ارشیا هم جلوی در ایستاده بود. ایستادم. به طرف در که رفتم، کمی عقب کشید. از فرصت استفاده کردم و در را به رویش بستم. عمو به کارم خندید.
_ترنم؟ تو که خوب بودی، واقعاً با ارشیا مشکل داری؟
از عمو قول گرفتم تا در مورد صدای ضبط شدهای که شنیدم با کسی حرف نزند و بعد همه اتفاقات اخیر در مورد ارشیا را برایش گفتم. میدانستم گفتن آنچه شنیدم به پدر و مادرم، بین خانوادهها تنش درست میکند اما عمو گزینه خوبی برای سبک کردن ذهن آشفتهام بود.
حرفم که تمام شد عمو بلند بلند میخندید. مشتی به بازویش زدم.
_بس کن دیگه. واسه چی میخندی؟ جوک گفتم؟
_کار شما از جوکم گذشته. آخرِ دیوونههاین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_136 _اِ تو هم که اینجایی؟ _اِ آره. بای
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_137
با جیغ اسمش را صدا زدم. دست جلوی دهانش گذاشت و سعی کرد نخندد.
_خل شدم از دستش. خوبه حالا نمیدونه من میدونم و اینطوری رو مخمه. اگه بفهمه که روانیم میکنه.
عمو دستم را کشید و از جا بلندم کرد.
_بیا بریم. خودم کم کم درستش میکنم.
هنوز به در نرسیده بودیم که ایستاد. رو به من کرد.
_ترنم، جدی جدی ازش خوشت نمیاد یا فاز کَلکَل برداشتی. بعد پشیمون نشی پروندمش.
با صدای بلند و بُراق شده "عمو"ی کشیدهای گفتم.
_جونم. بیا بریم. دعوا نداره که. فهمیدم پشیمون نمیشی.
وقتی به سالن برگشتیم ارشیا دیگر نبود و من نفس راحتی کشیدم. عمو هم سری به تاسف برایم تکان داد. هیچ کس از رفتن ارشیا و عکس العملم چیزی نگفت. شام را با کمک عزیزجون آماده کردم و دوباره کنار عمو نشستم.
_ترنم فضوله، تو که دفترمو خوندی یاسینو میشناسی دیگه.
_فضول اون یکی برادرزاده اعصاب خرد کنته. آره میشناسم. خب؟
_فردا میخوام برم سر خاکش. میای؟
ذوق زده دستم را به هم کوبیدم.
_وای! راست میگی؟ منم میبری؟
_یه جوری ذوق میکنه انگار میخوام ببرمش کاخ نیاوران.
چشم غرهای رفتم. بعد یاد حامد افتادم.
_آخ عمو، یادم نبود. فردا ثریا خانوم نیست. حامدو که نمیشه تنها بذارم.
آقاجون پادرمیانی کرد.
_باباجون نمیخواد نگران اون باشی. بیارش پیش ما خب.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋
روزها از پی هم میگذرد. روزمرگیهامان بالاگرفته. بین این همه درگیریهای روزانه، صاحب این روزگار پرتلاطم را گم کردهایم و سرگردان شدهایم. یادمان رفته گرهگشای کلاف سردرگم این دوران منتظر ماست تا بیاید و فرجی بر گرفتاریهایمان باشد.
#غایب_حاضر
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
میگم یه وقت بد نباشه رسم باستانیمون آمار کشته و زخمیش از جنگ اوکراین بیشتر شده.
جارچیای اونور آبی و اینور آبی گوشاشونو بگیرن تا آبرومون نرفته.
#چهار_شنبه_سوری
#چهارشنبه_سوری_بدون_مواد_منفجره
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
خندیدم. برایم دیدن نوزاد پر از لذت بود. طعم معصومیت داشت. کاش طعم دیدن معصوم غایب را هم میچشیدم.
#حاضر_غایب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_137 با جیغ اسمش را صدا زدم. دست جلوی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_138
با عمو سر خاک یاسین نشسته بودیم. روز پنجشنبه بود و اطرافمان شلوغ. عمو سر به زیر زمزمه میکرد. معلوم بود با یاسین حرف میزند. کمی که گذشت، متوجه سایه روی سرمان شدم. سر بلند کردم. چند نفری به ما خیره بودند. آرنجم را به پهلوی عمو زدم تا حواسش را جمع کنم. متوجه اطراف که شد، مثل برق گرفتهها از جا پرید. با او ایستادم. سلامی که به جمع کرد، متوجه چشمان گرد شده و دهان باز مانده آنها شدم. حدس اینکه این افراد، خانواده یاسین باشند سخت نبود. زنی جوان که جلوتر از بقیه و طرف دیگر قبر ایستاده بود، به حرف آمد.
_حمید آقا، باورم نمیشه شما زنده بودین؟ همه میگفتن شمام...
_شهادت لیاقت میخواست که نصیب یکی مثل آقا یاسین شد. منو چه به این حرفا.
مرد مسنی جلو آمد و دست داد. بعد از احوالپرسیِ عمو با همه، از حرفهایشان فهمیدم آن زن همسر یاسین بوده که با پدر و مادر و برادر یاسین آمد. کمی که گذشت کوثر اشارهای به من کرد.
_این خوشگل خانومو معرفی نمیکنین؟
عمو دستش را دور شانهام حلقه کرد.
_این خوشگل خانوم، ترنم خانومه. بچه داداشم.
_خدا حفظش کنه.
بعد رو به من ابراز محبت کرد. سعی کردم خانمانه جلوی آنها رفتار کنم. عمو ماجرای ناپدید شدنش را برایشان تعریف کرد. بعد آن خداحافظی کردیم و رفتیم. پدر ماشینش را به عمو داده بود. بین راه لج کردم که باید مرا جایی ببرد و خشک و خالی نمیشود.
نتیجه لجبازیم رفتن به کافیشاپ و دلی از عزا درآوردنم شد.
_ترنم، خجالت نمیکشی این همه سفارش دادی؟ حالا همه رو میخوری؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_138 با عمو سر خاک یاسین نشسته بودیم.
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_139
_اِ عمو خسیس بازی در نیارا. بعد هیچ وقت با یه آقا پسر خوشگل اومدم کافه بذار تو دلم نمونه.
اخم عمو در هم شد.
_ببینم تو با پسرا قرار میذاری؟
یاد سامان افتادم. قلبم تند میزد. قاشق بستنی را در ظرف گذاشتم. رو برگرداندم و اخم کردم. خندید.
_چیه؟ چه بهش بر میخوره.
_یه بار ما رو آوردی کافی شاپ. ببین چه چیزا که به آدم نمیبندی.
دستش را روی دستم گذاشت و کمی فشرد.
_ترنم، معذرت میخوام. خب نگرانت شدم دیگه.
مظلوم شدنش با مزه بود. دوباره مشغول خوردن شدم و او همچنان فنجان قهوهاش را در دستش میچرخاند.
_باشه بابا. خودتو اذیت نکن. البته یه غلطایی کردم که حالا توبه کردم و در حال سختی ترک گناه به سر میبرم.
دوباره ابروهایش به هم گره خورد. این بار گرهاش کور بود و چشمان درشت شده هم به آن اضافه شده بود. سعی کردم عادی برخورد کنم.
_قهوهت سرد شدا. نمیخوای بخوری؟
سرم را به خوردن گرم کردم. نفس عمیقی کشید. چند دقیقه بعد که مشغول خوردن فالوده بودم، با صدایش سر بلند کردم.
_ببینم منظورت از این چیزی که گفتی چی بود؟
_هیچی بابا. حل شده. پاک پاکم.
بیشتر حرص خورد. سعی کرد صدایش را کنترل کند.
_ترنم؟ مسخره بازی در نیار ببینم. چی کار کردی؟
ظرف کیک بستنی را که جلو کشیدم، عمو آن را طرف خودش کشید و اجازه نداد بخورم.
_اِ عمو؟ چرا این جوری میکنی؟ آب میشه خب.
_مثل آدم بگو چی شده.
باز هم جدیت خرج کرده بود تا مرا به حرف بکشاند. از بچگی با ما این کار را میکرد.چشمهایم را ریز کردم و گردن کج.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪