فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_135 فوری گوشم را کشید و دوباره جیغم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_136
_اِ تو هم که اینجایی؟
_اِ آره. باید با تو هماهنگ میکردیم؟
_نفرمایین. شما کلا صاحب اختیارین. کلا خود مختارین.
پوزخندش آزارم میداد. مشغول سرخ کردن پیازهایی که عزیزجون ریز کرده بود، شدم تا جوابش را ندهم.
بین چارچوب در ایستاده بود. رو به عمو کرد.
_عمو، از تیر و ترکشای زبون ترنم خانوم چشیدی یا بینصیب موندی؟
عمو خندید و جوابش را داد.
_تا دلت بخواد چشیدم. ترکشاش بد آدمو از پا درمیاره.
هر دو شروع به خنده کردند. طاقتم تمام شد. زیر اجاق گاز را خاموش کردم. روبروی ارشیا ایستادم. انگشت اشارهام را به طرفش گرفتم. با تمام وجود سعی کردم جلوی روح سرکشم را بگیرم. چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم. خودم را به اتاق عمو که نزدیکترین جا بود، رساندم. صدای حامد را شنیدم.
_دیدی میگم بدجنسه. بازم آبجیو ناراحت کرد. بدجنس بدجنسا.
روی تخت نشستم. سرم را بین دستهایم گرفتم.
چند لحظه بعد عمو کنارم نشسته بود و دستم را طرف خودش کشید. سر بلند کردم. ارشیا هم جلوی در ایستاده بود. ایستادم. به طرف در که رفتم، کمی عقب کشید. از فرصت استفاده کردم و در را به رویش بستم. عمو به کارم خندید.
_ترنم؟ تو که خوب بودی، واقعاً با ارشیا مشکل داری؟
از عمو قول گرفتم تا در مورد صدای ضبط شدهای که شنیدم با کسی حرف نزند و بعد همه اتفاقات اخیر در مورد ارشیا را برایش گفتم. میدانستم گفتن آنچه شنیدم به پدر و مادرم، بین خانوادهها تنش درست میکند اما عمو گزینه خوبی برای سبک کردن ذهن آشفتهام بود.
حرفم که تمام شد عمو بلند بلند میخندید. مشتی به بازویش زدم.
_بس کن دیگه. واسه چی میخندی؟ جوک گفتم؟
_کار شما از جوکم گذشته. آخرِ دیوونههاین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_136 _اِ تو هم که اینجایی؟ _اِ آره. بای
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_137
با جیغ اسمش را صدا زدم. دست جلوی دهانش گذاشت و سعی کرد نخندد.
_خل شدم از دستش. خوبه حالا نمیدونه من میدونم و اینطوری رو مخمه. اگه بفهمه که روانیم میکنه.
عمو دستم را کشید و از جا بلندم کرد.
_بیا بریم. خودم کم کم درستش میکنم.
هنوز به در نرسیده بودیم که ایستاد. رو به من کرد.
_ترنم، جدی جدی ازش خوشت نمیاد یا فاز کَلکَل برداشتی. بعد پشیمون نشی پروندمش.
با صدای بلند و بُراق شده "عمو"ی کشیدهای گفتم.
_جونم. بیا بریم. دعوا نداره که. فهمیدم پشیمون نمیشی.
وقتی به سالن برگشتیم ارشیا دیگر نبود و من نفس راحتی کشیدم. عمو هم سری به تاسف برایم تکان داد. هیچ کس از رفتن ارشیا و عکس العملم چیزی نگفت. شام را با کمک عزیزجون آماده کردم و دوباره کنار عمو نشستم.
_ترنم فضوله، تو که دفترمو خوندی یاسینو میشناسی دیگه.
_فضول اون یکی برادرزاده اعصاب خرد کنته. آره میشناسم. خب؟
_فردا میخوام برم سر خاکش. میای؟
ذوق زده دستم را به هم کوبیدم.
_وای! راست میگی؟ منم میبری؟
_یه جوری ذوق میکنه انگار میخوام ببرمش کاخ نیاوران.
چشم غرهای رفتم. بعد یاد حامد افتادم.
_آخ عمو، یادم نبود. فردا ثریا خانوم نیست. حامدو که نمیشه تنها بذارم.
آقاجون پادرمیانی کرد.
_باباجون نمیخواد نگران اون باشی. بیارش پیش ما خب.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋
روزها از پی هم میگذرد. روزمرگیهامان بالاگرفته. بین این همه درگیریهای روزانه، صاحب این روزگار پرتلاطم را گم کردهایم و سرگردان شدهایم. یادمان رفته گرهگشای کلاف سردرگم این دوران منتظر ماست تا بیاید و فرجی بر گرفتاریهایمان باشد.
#غایب_حاضر
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
میگم یه وقت بد نباشه رسم باستانیمون آمار کشته و زخمیش از جنگ اوکراین بیشتر شده.
جارچیای اونور آبی و اینور آبی گوشاشونو بگیرن تا آبرومون نرفته.
#چهار_شنبه_سوری
#چهارشنبه_سوری_بدون_مواد_منفجره
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
خندیدم. برایم دیدن نوزاد پر از لذت بود. طعم معصومیت داشت. کاش طعم دیدن معصوم غایب را هم میچشیدم.
#حاضر_غایب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_137 با جیغ اسمش را صدا زدم. دست جلوی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_138
با عمو سر خاک یاسین نشسته بودیم. روز پنجشنبه بود و اطرافمان شلوغ. عمو سر به زیر زمزمه میکرد. معلوم بود با یاسین حرف میزند. کمی که گذشت، متوجه سایه روی سرمان شدم. سر بلند کردم. چند نفری به ما خیره بودند. آرنجم را به پهلوی عمو زدم تا حواسش را جمع کنم. متوجه اطراف که شد، مثل برق گرفتهها از جا پرید. با او ایستادم. سلامی که به جمع کرد، متوجه چشمان گرد شده و دهان باز مانده آنها شدم. حدس اینکه این افراد، خانواده یاسین باشند سخت نبود. زنی جوان که جلوتر از بقیه و طرف دیگر قبر ایستاده بود، به حرف آمد.
_حمید آقا، باورم نمیشه شما زنده بودین؟ همه میگفتن شمام...
_شهادت لیاقت میخواست که نصیب یکی مثل آقا یاسین شد. منو چه به این حرفا.
مرد مسنی جلو آمد و دست داد. بعد از احوالپرسیِ عمو با همه، از حرفهایشان فهمیدم آن زن همسر یاسین بوده که با پدر و مادر و برادر یاسین آمد. کمی که گذشت کوثر اشارهای به من کرد.
_این خوشگل خانومو معرفی نمیکنین؟
عمو دستش را دور شانهام حلقه کرد.
_این خوشگل خانوم، ترنم خانومه. بچه داداشم.
_خدا حفظش کنه.
بعد رو به من ابراز محبت کرد. سعی کردم خانمانه جلوی آنها رفتار کنم. عمو ماجرای ناپدید شدنش را برایشان تعریف کرد. بعد آن خداحافظی کردیم و رفتیم. پدر ماشینش را به عمو داده بود. بین راه لج کردم که باید مرا جایی ببرد و خشک و خالی نمیشود.
نتیجه لجبازیم رفتن به کافیشاپ و دلی از عزا درآوردنم شد.
_ترنم، خجالت نمیکشی این همه سفارش دادی؟ حالا همه رو میخوری؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_138 با عمو سر خاک یاسین نشسته بودیم.
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_139
_اِ عمو خسیس بازی در نیارا. بعد هیچ وقت با یه آقا پسر خوشگل اومدم کافه بذار تو دلم نمونه.
اخم عمو در هم شد.
_ببینم تو با پسرا قرار میذاری؟
یاد سامان افتادم. قلبم تند میزد. قاشق بستنی را در ظرف گذاشتم. رو برگرداندم و اخم کردم. خندید.
_چیه؟ چه بهش بر میخوره.
_یه بار ما رو آوردی کافی شاپ. ببین چه چیزا که به آدم نمیبندی.
دستش را روی دستم گذاشت و کمی فشرد.
_ترنم، معذرت میخوام. خب نگرانت شدم دیگه.
مظلوم شدنش با مزه بود. دوباره مشغول خوردن شدم و او همچنان فنجان قهوهاش را در دستش میچرخاند.
_باشه بابا. خودتو اذیت نکن. البته یه غلطایی کردم که حالا توبه کردم و در حال سختی ترک گناه به سر میبرم.
دوباره ابروهایش به هم گره خورد. این بار گرهاش کور بود و چشمان درشت شده هم به آن اضافه شده بود. سعی کردم عادی برخورد کنم.
_قهوهت سرد شدا. نمیخوای بخوری؟
سرم را به خوردن گرم کردم. نفس عمیقی کشید. چند دقیقه بعد که مشغول خوردن فالوده بودم، با صدایش سر بلند کردم.
_ببینم منظورت از این چیزی که گفتی چی بود؟
_هیچی بابا. حل شده. پاک پاکم.
بیشتر حرص خورد. سعی کرد صدایش را کنترل کند.
_ترنم؟ مسخره بازی در نیار ببینم. چی کار کردی؟
ظرف کیک بستنی را که جلو کشیدم، عمو آن را طرف خودش کشید و اجازه نداد بخورم.
_اِ عمو؟ چرا این جوری میکنی؟ آب میشه خب.
_مثل آدم بگو چی شده.
باز هم جدیت خرج کرده بود تا مرا به حرف بکشاند. از بچگی با ما این کار را میکرد.چشمهایم را ریز کردم و گردن کج.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
3.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋
مولا جان، چشم به راه فرج، لحظهشماری میکنیم. با این امید که فرجت از ما گره باز کند و از شما انتظار را تمام.
امید دلهای ملتهب، برگرد. امام غایب منتظر برگرد. برگرد و بهاری کن دلهای چشم به راه را
#غائب_حاضر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
آقای حاضر منتظر، تولدت مبارک.
یک سال دیگر از انتظارت برای فرج گذشت. بیا و پایان بخش این غربت غروبهای جمعه را.
میلاد صاحب عصر عجالله مبارک.
#غایب_حاضر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_139 _اِ عمو خسیس بازی در نیارا. بعد
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_140
_عمو جونم، ازت تعریف کردما. اذیت نکن. باشه خب میگم. بخورم بعد.
چشمهایش را روی هم گذاشت و دوباره نفس عمیقی کشید. آخرین سفارشم را سریع تمام کردم تا بیشتر حرص نخورد. خوردنم که تمام شد، چشمم به عمو افتاد که خیره به من مانده و قهوهاش سرد شده بود.
_خب حالا یه صداقتی خرج کردم. یه چیز گفتم. اگه پشیمونم نکردی.
به عمو اطمینان داشتم اما از بی اعتماد شدنش نسبت به خودم نگران بودم. از او خواستم تا در ماشین حرف بزنیم. ماجراهای پر از حماقت چند وقت قبل را برایش تعریف کردم. با شنیدنشان رنگ به رنگ شد و من نگرانتر. آخر حرفهایم به روبهرو نگاه کردم تا دیگر نگاه سنگینش را نبینم.
_عمو، بهت گفتم که بدونی مارگزیدهم. تجربه بدی بود اما به خودم و بابا و مامان قول دادم دیگه از این غلطا نکنم. فقط... ازت میخوام که قضاوتم نکنی.
همچنان نگاهش را حس میکردم اما برنگشتم.
_چرا ترنم؟ چرا؟
ناگهان یاد چراهایش که یاسین را کلافه میکرد افتادم و خندیدم. عصبانی شد.
_ترنم؟ الان به چی میخندی؟
برگشتم به طرفش و خندهام را کنترل کردم.
_ببخشید عمو. یاد چرا چراهات پیش یاسین افتادم.
لبخندی به لبش نشست اما بعد اخمش را برگرداند.
_سر حرفو عوض نکن بچه.
_عمو خودت واسه تفریح و پر کردن وقتت سراغ چی میرفتی؟ سرعت غیر مجاز و قلیون کار درستی بود؟
خواست اعتراض کند که با بالا گرفتن دستم جلوی صورتش اجازه ندادم.
_کار من غلط در غلط بود، قبول. اصلاً در موردش بحثی ندارم. دارم میگم از سر تنهایی و پر کردن وقتم این کارو کردم. از سر کنجکاوی و ماجراجویی سراغ چت کردن رفتم. فکر میکردم وقتمو پر میکنه. مجازیه دیگه. کسیم که منو نمیشناسه، دردسر نمیشه واسم. با اینکه هیچ وقت قرار و مداری نذاشتم و حتی هیچ وقت هیچ عکسیم نفرستادم، شرش دامنمو گرفت. الان میدونم دنیای مجازی میتونه از دنیای محیطی خطرناکتر بشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪