6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علمدارم نیامد...😭
#محرم
#مداحی
#استوری
#امام_حسین
#حضرت_ابلفضل
#حضرت_عباس
●•●•●𖣔●•●•●•
@delat_darya_bashad🏴
18.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای علمدار ابی عبدالله
#محرم
#مداحی
#استوری
#امام_حسین
#حضرت_ابلفضل
#حضرت_عباس
●•●•●𖣔●•●•●•
@delat_darya_bashad🏴
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ابلفضل من...😢💔
#محرم
#مداحی
#استوری
#امام_حسین
#حضرت_ابلفضل
#حضرت_عباس
#تاسوعا
●•●•●𖣔●•●•●•
@delat_darya_bashad🏴
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت15
کمیل ماند چه بگوید. داشت پسر را علیه پدر میشوراند. لب گزید و دنبال یک جواب مناسب گشت:
- ما هنوز چیز زیادی نمیدونیم. ولی امیدوارم خیلی هم بدجور نباشه... .
ارمیا پوزخند زد:
- یه نگاه به مبداء واریزهاش بندازید امیدتون ناامید میشه.
بغض صدایش را خش زده بود. نمیتوانست ارمیا را درک کند؛ نمیفهمید ارمیا چه حسی دارد از کارهای پدرش؟ یاد پدر خودش افتاد؛ یک کارگر ساده و مومن؛ کسی که بزرگترین دغدغهاش در زندگی گذاشتن نان حلال سر سفره خانوادهاش بود. گذشته کمیل و ارمیا اصلا شبیه هم نبود؛ اما حالا، یک دغدغه مشترک آنها را گذاشته بود کنار هم.
کمیل دیگر حرفی نزد. ارمیا با همان صدای بغضآلودش گفت:
- من که فعلا نمیتونم بیام ایران. ولی اگه رفتی ایران، از امام رضا بخوا یه کاری بکنه، بابام بفهمه داره چیکار میکنه و از این راه بیاد بیرون. من برای آخرتش میترسم.
کمیل نفسش را بیرون داد و باز هم ساکت ماند. هیچ کلمهای برای دلداری دادن به ذهنش نمیرسید. آخر هم سعی کرد بحث را عوض کند. برای ارمیا توضیح داد چطور از راههای ارتباطی امن برای ارتباط با ایران استفاده کند و چند توصیه امنیتی دیگر را گوشزد کرد. آخر هم، ارمیا خودش را انداخت در آغوش کمیل و چندبار زد سر شانهاش. بعد هم بیهیچ حرفی پیاده شد و زیر باران، بدون چتر راه افتاد که برود خانه... .
***
کمیل برای بار چندم لیست مسافرها را مرور کرد. عکس سارا را به خاطر سپرد و میان مسافرهای پرواز اماراتی چشم گرداند. سارا میانشان نبود. نگاهش روی یک زن با پوشش عربی ماند. از میان مسافران هواپیما، فقط همان زن صورتش را با پوشیه پوشانده بود. مردد ماند که سارا هست یا نه. بعید نبود سارا چهرهاش را تغییر داده باشد و برای همین، کمیل متوجه او نشده باشد. از سویی، قد و قواره زن هم بیشباهت به سارا نبود. کمیل دو چشم بیشتر نداشت. نمیدانست بین دیگر مسافران بیشتر بگردد و با دقت بیشتری نگاه کند یا حواسش به زن باشد؟
باز هم به چهره مسافران دقت کرد. هیچکدام شبیه سارا نبودند؛ نه به لحاظ چهره و نه جثه. شنیده بود جاسوسهای موساد دورههای حرفهای گریم و تغییر چهره را میگذرانند و در پایان دوره، باید خودشان را گریم کنند و بروند در خانه پدر و مادرشان. اگر پدر و مادرشان آنها را نشناختند، نمره کامل دوره را میگیرند و قبول میشوند. حالا کمیل هم با یکی از همان جاسوسهای حرفهای آموزش دیده طرف بود. با خودش فکر کرد سارا اگر بتواند چهرهاش را هم تغییر دهد، نمیتواند جثه و هیکلش را عوض کند. در دلش توسل کرد و تمرکزش را گذاشت روی زن که حالا نزدیک در فرودگاه بود. منتظر شد زن از فرودگاه خارج شود اما نشد. از همان دم در برگشت و داخل مغازهها چرخید. کمیل داشت به درستی حدسش مطمئن میشد. احتمالا سارا میخواست ضدتعقیب بزند تا مطمئن شود کسی دنبالش نیست. کمیل سعی کرد ثابت بماند و با چشم سارا را دنبال کند.
بعد از دیدن چند مغازه، چندبار بیهدف در سالن فرودگاه چرخید و ناگاه غیبش زد. کمیل هرچه نگاه کرد، نتوانست سارا را ببیند. سارا با چادر و پوشیه سیاهش کاملا درمیان مسافران قابل تشخیص بود؛ اما حالا انگار نه انگار که چنین مسافری در این فرودگاه وجود داشته است. آخرین بار کمیل او را مقابل یک کافه دیده بود و دیگر هیچ. با کف دست کوبید روی پیشانیاش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت16
نگاهش را از روی همان کافه برنداشت. فکر کرد شاید سارا رفته باشد داخل کافه و حالا بیرون بیاید؛ اما خبری نشد. ده دقیقه بعد، چشمش به پیشخدمت کافه افتاد که از مغازهاش بیرون آمد و یک کیسه پلاستیکی را داخل یکی از سطل زبالههای فرودگاه انداخت. به مغازه مشکوک شد. صدای حسین را شنید که گزارش موقعیت میخواست. نمیدانست با چه رویی بگوید سارا را گم کرده است. با شرمندگی گفت:
- گمش کردم حاج آقا. انگار آب شده رفته تو زمین!
صدای حسین کمی بالا رفت:
- یعنی چی که گمش کردی؟
- نمیدونم حاجی. چندبار ضدتعقیب زد. خیلی حرفهایه!
- من این حرفا حالیم نمیشه کمیل! یا پیداش کن، یا برو خودت رو گم و گور کن! مفهومه؟
کمیل خودش را مستحق سرزنش میدانست. نفس عمیقی کشید و گفت:
- چشم آقا!
صبر کرد تا سالن کمی خلوت شود. میخواست ببیند کسی سراغ کیسه میآید یا نه. مدتی گذشت و خبری نشد. طوری که جلب توجه نکند، کیسه را از سطل زباله درآورد. قدمزنان رفت تا ماشینش. داخل ماشین نشست و کیسه را باز کرد. از چیزی که دید خشکش زد: چادر عربی و پوشیه سارا داخل آن بود؛ به همراه کیف دستی کوچکش. از داخل کیف دستی چیزی پیدا نکرد جز چند قلم لوازم آرایشی و آینه. پاسپورت سارا هم یک پاسپورت اماراتی بود با یک به اسم امینه یعقوب مالک. عکس پاسپورتش هم شباهت چندانی با آنچه اویس فرستاده بود نداشت. با حرص نفسش را بیرون داد و وسایل داخل کیسه را روی صندلی کمک راننده انداخت:
- گندش بزنن!
بطری آب را از داشبورد برداشت و چند جرعه نوشید. یا حسین گفت و سرش را به صندلی تکیه داد. چند ثانیه فکر کرد و از جا جهید. باید میرفت سراغ دوربینهای فرودگاه. شاید هم بد نبود سری به همان کافه بزند.
از ماشین پیاده شد و دوباره قدم به سالن فرودگاه گذاشت. چند قدم به کافه نزدیک شد و آن را با دقت برانداز کرد. فضای تاریکی داشت. مثل همان کافه که بار اول با ارمیا در آن قرار گذاشت.
***
یک کافه جمع و جور با فضایی قهوهای و نیمهتاریک و پر از زوجهای جوانی که احتمالا مشتری ثابتش بودند. وقتی کمیل وارد شد، میدانست باید دنبال جوانی با مو و ریش خرمایی و ژاکت سبز یشمی بگردد که پالتویش را روی صندلی خالی کنار میزش انداخته است. ارمیا را راحت از روی همین نشانهها پیدا کرد. برای این که ارمیا بشناسدش، صندلی را عقب کشید و به آلمانی گفت:
- فقط درحد خوردن یه قهوه کنارتون میشینم.
ارمیا لبخند زد. کمیل نشست اما نمیدانست چطور با ارمیا ارتباط برقرار کند. آهنگ ملایم کافه داشت اعصابش را خش میزد. چقدر آهنگش آشنا بود! ارمیا انگار فهمیده باشد کمیل توجهش به آهنگ جلب شده، گفت:
- صاحب اینجا عاشق موسیقیهای این گروهه. حتما باید آهنگاشونو شنیده باشی. خیلی معروفن!
کمیل فکر کرد شاید همین هم برای شروع صحبت بد نباشد. اهل موسیقی نبود اما سعی کرد باز هم به ذهنش فشار بیاورد:
- آره خیلی آشناس.
- این یکی از آهنگای آلبوم باغ مخفیه. یه آهنگ ایرلندی.
کمیل سرش را تکان داد:
- حالا حرف حسابش چیه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
به عقیله بنی هاشم تا قبل از روز عاشورا حسادت میکنم. میدانی چرا؟
تا آن روز با آنکه مصیبت زیادی دیده بود، مردانی اطرافش بودند که همه جا همراهیش میکردند. بانوی مجللهای بود بین قهرمانان و شیر مردان.
زن وقتی ببیند مردهایی غیور اطرافش هستند که به او اهمیت میدهند، احترام میکنند و اجازه نمیدهند چشمان هرز دنبالش باشد، حس شاهزادگی دارد؛ حس خاص بودن؛ حس شخصیت؛
حالا عدهای به خاطر اینکه این حسهای زیبای زنانه مانع دست درازیشان میشود، ارزشها را وارونه میکنند. شاید چند روزی جواب دهد اما ظرافت و لطافت منبع ناز بود زنانه میگوید، آن حسهای شیرین همیشه مطلوب یک زن باقی میماند.
مردان سرزمین غیوران، به روشنفکرنمایی طمعکنندگان دست حمایتتان را از زنهای اطرافتان کوتاه نکنید.
#زینب_های_حسین علیه السلام
#محرم
#غیرت
#زن
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوب است یادآوری درد این روزها و یزیدیان زمان و حامیانشان👇
السلام علی الخد التریب
🔴 وداع دردناک مادر فلسطینی با پسر ۱۹ سالهاش "فتحی ابوحماده"
🔻فتحی تنها فرزند این خانواده بود که خداوند ۱۵ سال بعد ازدواج او را به آنها بخشیده بود.
این نوجوان فلسطینی در حمله روز گذشته جنگندههای اسرائیلی به غزه به شهادت رسید.
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13