فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پسر افسر ارشد اسرائیلی توضیح میده چطور اسرائیل برای کشتن بچههای فلسطینی برنامه ریزی میکنه. اونوقت یک عده از خدا بیخبر برای صهیونیستها ماله میکشن
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
12.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گلی گم کرده ام...💔🥀
#محرم
#مداحی
#استوری
#امام_حسین
#شام_غریبان
#حضرت_زینب
●•●•●𖣔●•●•●•
@delat_darya_bashad🏴
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت17
- بیکلامه! حرف حساب نداره!
و تلخ خندید. کمیل فهمید وقتش شده جدی شود. کمی خودش را روی صندلی جابهجا کرد و گفت: ببین، این که من الان اینجا نشستم دوتا معنی داره:
- اول این که حدست درست بوده و حقایق وحشتناکی رو فهمیدی، دوم این که داری خودت رو قاطی یه ماجرایی میکنی که معلوم نیست تبعاتش تا کجاها برات ادامه داشته باشه.
ارمیا با حالتی عصبی خندید:
- من از اولشم قاطی این ماجرا بودم، خودم نمیفهمیدم.
- پس میدونی کار تو ممکنه بابات رو توی دردسر بندازه؟
ارمیا ناگاه نگاهش را از فنجان روی میزش گرفت و به چشمان کمیل خیره شد. نگاهش انقدر عجیب بود که کمیل نتوانست تاب بیاورد. سر به زیر انداخت. ارمیا آه کشید:
- من شاید توی خانوادهای بزرگ شده باشم که خیلی چیزا رو قبول ندارن، شاید توی محیطی زندگی کرده باشم که با محیط ایران فرق داشته باشه، اما بالاخره به یه چیزایی اعتقاد دارم. کشورم رو دوست دارم. از ظلم و جرم و جنایت بدم میآد. شما من رو نمیشناسید، وگرنه میدونستید چقدر خانوادهم رو دوست دارم، هیچوقت هم نخواستم بابام رو اذیت کنم و بهش بی احترامی کنم. ولی طاقت ندارم توی گناهش شریک بشم.
- تاحالا ازت همکاری خواسته؟
- فعلا که نه. ولی میدونم به زودی میخواد.
- چطوری؟
- نمیدونم. باید اول درسم تموم بشه.
- چقدر در جریان کارهای الانش هستی؟
- توی مهمونیهایی که میگیره هستم. میتونم از جلسات بستهتر هم یه چیزایی گیر بیارم. آدمای دور و برش رو هم تا حدودی میشناسم.
کمیل کمی روی میز خم شد و گفت:
- ما اصلا نمیخوایم تو سوخت بری یا توی خطر بیفتی. پس هرجا فکر کردی ممکنه لو بری، شرعا مسئولی عقب بکشی. هم برای جون خودت و هم برای حفظ پرونده. متوجهی؟
ارمیا سر تکان داد و لب گزید. معلوم بود میداند اگر همکاریاش با اطلاعات ایران لو برود، مرگش حتمیست. چقدر تلخ بود فکر کردن به این که پسر به دست پسر کشته شود. چند دقیقه سکوت کردند و فقط صدای آهنگ بیکلام باغ مخفی بود که سکوت را میشکست و اعصاب کمیل را بهم میریخت.
***
توی اتاق دوربین، خم شده بود روی مانیتور و داشت برای چندمین بار تمام سالن فرودگاه و ورودی و خروجیهایش را با دقت نگاه میکرد. از نگاه به کافه و دور و برش چیزی دستگیرش نشده بود. فعلا هم به صلاح ندانست با صاحب کافه حرف بزند.
دوربینها ورود سارا به کافه را ثبت کرده بودند؛ اما بعد از آن، کسی با شکل و شمایل سارا از کافه خارج نشده بود. کمیل برای چندمین بار فیلم ورود سارا به کافه را پخش کرد و سرتاپا چشم شد. هر نفری که از کافه بیرون میآمد، فیلم را نگه میداشت و با دقت به سر و شکلش نگاه میکرد بلکه اثری از سارا پیدا کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت18
بالاخره بعد از پنج دقیقه که از ورود سارا به کافه گذشته بود، توانست حدس بزند یک خانم مانتویی که صورتش را با ماسک پوشاندهاست، از کافه بیرون آمده و شباهت زیادی به قد و جثه سارا دارد. همراه زن، یک کیف و چمدان بود که کمیل آن را همراه سارا ندیده بود. فیلم را عقب زد. زنی با این مشخصات وارد کافه نشده بود. کمیل زیر لب گفت:
- خودِ جاسوسشه!
چهار دقیقه بعد از خروج سارا، پیشخدمت کافه همان کیسه کذایی را بیرون آورد و انداخت توی سطل زباله بیرون کافه! کمیل حالا باید میفهمید آیا سارا فقط با پیشخدمت هماهنگ بوده یا کس دیگری هم کمکش کرده است؟ و مهمتر از آن، این که سارا کجا رفته است؟
رد سارا را میان دوربینها گرفت و درکمال ناباوری دید که سارا سوار تاکسی نشد؛ بلکه سوار یکی از ماشینهای پارک شده در پارکینگ فرودگاه شد و رفت!
کمیل پلاک ماشین را برداشت و مدل و رنگش را به خاطر سپرد. از اتاق دوربین بیرون زد و بیسیم زد به حسین. نمیدانست شرمنده باشد یا خوشحال. به خودش جرأت داد و گفت:
- حاج آقا فهمیدم چیکار کرده. رفت توی یه کافه، لباساشو عوض کرد، از یکی هم یه چمدون و کیف تحویل گرفت و اومد بیرون. یه ماشینم براش گذاشته بودن توی پارکینگ فرودگاه که سوارش شد رفت!
- پلاک ماشین رو برام بفرست یه استعلام بگیریم ببینیم مال کی بوده.
- چشم. فقط حاجی... این با مستخدم کافه هماهنگ بود. چند دقیقه بعد که بیرون اومد، مستخدمه وسایلشو آورد بیرون و انداخت توی سطل آشغال. برم از مستخدمه پرس و جو کنم؟ به نظرتون فقط با همون مستخدم هماهنگ بوده یا کس دیگهای هم برای پشتیبانیش بوده؟
- خودت چی فکر میکنی؟
- به نظرم مستخدم خیلی کارهای نبوده. چون اون همیشه اینجاست و در دسترسه، ریسک بزرگیه که روش حساب کنن.
- خب، پس برو سراغش ببین چی میگه. اگرم همکاری نکرد بازداشتش کن.
- چشم آقا!
و قدم تند کرد به سمت کافه. نشست پشت یکی از میزها. همان پیشخدمت آمد که سفارشش را بگیرد. با همان لبخند تصنعی ایستاد مقابل کمیل:
- چی میل دارین براتون بیارم آقا؟
کمیل نگاه تیزی به پیشخدمت انداخت. سن و سالی نداشت؛ شاید حدود بیست سال؛ لاغر و سبزهرو. دستش را زیر کتش برد و گفت:
- ببینم، گرفتی که وسایل یه زن بیگناه رو ببری بندازی توی سطل آشغال و کمک کنی بکشنش؟
رنگ پیشخدمت پرید و عرق نشست روی پیشانیاش. به لکنت افتاد:
- من نمیدونم منظورتون چیه آقا!
- چرا! خوب میدونی! خودت کشتیش یا کسی بهت گفت؟
و قبل از واکنش پیشخدمت، از جا بلند شد و با فاصله کمی از او ایستاد. بعد آرام در گوشش گفت:
- بریم یه گوشه یکم با هم درباره قتل یه بدبخت حرف بزنیم؟
پیشخدمت آرام نالید:
- آقا قتل کدومه؟ به خدا من هیچکسو نکشتم. اون خانمه وقتی از اینجا رفت زنده بود!
کمیل نفسش را با خشم بیرون داد:
- هنوزم نفهمیدی منظورم چیه؟ لازمه یه طور دیگه بهت بفهمونم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
مداحی_آنلاین_ای_بند_اسیر_دست_و_پای_تو_علی_حاج_حسن_خلج.mp3
5.24M
🔳 #شهادت_امام_سجاد(ع)
🌴روضه امام سجاد(ع)
🌴ای بند اسیر دست و پای تو علی
🎤حاج #حسن_خلج
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
🔴مرجع رسمی #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
مداحی آنلاین - بوسه امام سجاد بر دستان فقرا - استاد رفیعی.mp3
1.17M
🏴 #شهادت_امام_سجاد(ع)
♨️بوسه امام سجاد علیه السلام بر دستان فقرا
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت19
و طوری که بقیه متوجه نشوند، اسلحه زیر کتش را به پیشخدمت نشان داد. پیشخدمت که در مرز سکته بود سریع قبول کرد و با کمیل رفتند پشت پیشخوان. همه همکارهای کمیل میدانستند او در انجام عملیات روانی استاد است.
کمیل با همان نگاه تیزش خیره شد به چشمان پیشخدمت جوان:
- عین آدم برام توضیح بده چرا وسایل اون خانم رو گذاشتی توی کیسه و انداختی توی سطل؟
صدای پیشخدمت به وضوح میلرزید:
- آقا به خدا من تقصیری ندارم. تو رو خدا یه کاری نکنین از کار بیکار بشم. من هشتم گرو نُهمه. کمک خرج خونوادمم. پول دانشگاه آبجیمو من باید دربیارم. به خدا من کسی رو نکشتم! اصلا اون خانمه نمرده که! زنده بود.
- اگه درست جواب بدی و واقعا بیتقصیر باشی خیلی برات دردسر نمیشه. جواب سوالمو بده!
پیشخدمت زبانش را روی لبهای خشکش کشید:
- دو سه ساعت پیش یه آقایی اومد اینجا، نشست ته کافه. یکم بعدش همون خانمه اومد. مَرده یه کیف و چمدون داد به زنه. بعدم زنه چادر و پوشیهش رو درآورد و گذاشت توی کیسه. مَرده گفت صد و پنجاه هزار تومن بهم میده اگه چند دقیقه بعد از رفتنشون برم اون کیسه رو بندازم توی سطل. منم دستم تنگ بود، دیدم کار خاصی نیست. این کار رو کردم و پولشم گرفتم. باور کنین نمیدونستم اینطوری میشه!
کمیل پرسید:
- سر کدوم میز نشسته بودن؟
جوان با دست به یکی از میزهای ته کافه اشاره کرد. کمیل نگاهی به دوربینها انداخت. آن میز دقیقا در نقطه کور دوربینها بود. دوباره رو به جوان کرد:
- اون مرده چی؟ چه شکلی بود قیافهش؟
- بلند و چهارشونه بود. موهای وسط سرشم ریخته بود و خیلی کم مو داشت. پوستشم خیلی تیره بود. راستش صورتشو ندیدم، ماسک داشت آخه. ولی چشماش سبز بود.
کمیل سرش را تکان داد و گفت:
- بار آخرت باشه از این کارا میکنی! برای پول که هرکاری نمیکنن! همینم ممکنه برات دردسر بشه. درضمن، با احدالناسی درباره حرفایی که امروز زدیم حرف نمیزنی، فهمیدی؟
جوان سرش را تکان داد:
- چشم آقا. ببخشید!
کمیل از کافه بیرون آمد و به حفاظت فرودگاه سپرد حواسشان به جوان باشد. حالا باید دنبال دو نفر میگشت:
- اول سارا و دوم، تیم پشتیبانیاش. بیسیم زد که نتیجه استعلام پلاک را بفهمد و برود دنبال سارا.
***
خودش هم نمیدانست چند ساعت است که در ماشین مقابل خانه حانان نشسته. از دیروز صبح تا آن لحظه، یک ثانیه هم پلک بر هم نگذاشته و تمام حواسش را داده بود به خانه حانان. نماز صبحش را هم همانجا پشت ماشین خواند. ساکت بود و آرام با تسبیح شاه مقصودش ذکر میگفت. کوچه آرام بود و کمتر پیش میآمد کسی از آن عبور کند.
ساعت هفت صبح، تازه داشت چشمانش گرم میشد که همراه در جیبش لرزید و زنگ خورد. از دیدن شماره ناشناس تعجب کرد. تماس را جواب داد و صدای حانان را شنید:
- سلام. بیا دنبالم، همونجا که دیروز پیادهم کردی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶